یک شهید، یک خاطره
مریم عرفانیان
چمدانِ امانتی
وقتی حسن میخواست به جبهه برود، برادر کوچکم حسین چمدانی خریده و توی خانه گذاشته بود. در آخرین لحظاتِ رفتنِ حسن، مادر همان چمدان را به او داد و گفت: «لوازم شخصیات رو توی این بذار.»
ولی حسن مخالفت کرد که: «شاید حسین دوست نداشته باشه من این رو ببرم!»
«وقتی حسین اومد خونه، باهاش صحبت میکنم.»
مادر این را گفت و برادرم را تا راهآهن بدرقه کرد. حسن توی راه مدام توصیه میکرد که مادر صحبت با حسین را فراموش نکند.
اتفاقاً آن روز آخرین دیدارمان بود و او دیگر برنگشت!
وقتی وسایلش را به خانه آوردند، دفترچه خاطراتش میان لوازم شخصیاش خودنمایی میکرد. لای ورقهای دفترچه خاطرات مقداری پول قرار داشت؛ حسن در دفترش نوشته بود: «این پول را بابت چمدان به حسین بدهید!»
* بر اساس خاطرهای از شهید حسن حصاری
* راوی: آمنه حصاری، خواهر شهید