جنگ یعنی...
هیچ کس نمیدانست جنگ یعنی چه. خواهر و برادرهایم، مادرم، پدرم و حتی همسایهها.
تازه زمزمههای شروع جنگ در خرمشهر پیچیده بود.تانکهای زیادی از طرف راه آهن به سوی مرز پیش میرفتند. شب تا صبح سر و صدایتانکها خواب از چشمانمان میربود. شبها بالای بام خانه مینشستیم و بر درخشش تیرهایی که از سویی به سوی دیگرردّوبدل میشد مینگریستیم؛ بیخبر از همه جا! بیخبر از اتفاقاتی که در پیش داشتیم. بیخبر از غربت و تنهایی، بیخبر از...
تنها بالای بام خانه مینشستیم و به درخشش تیرها مینگریستیم و به صدای درگیریها گوش میسپردیم، به خیال این که جنگ خیلی زود تمام میشود. تا یک بعد از ظهر گرم تابستان. چون همیشه، چون روزهای گذشته، به روزمرهگی خود ادامه میدادیم. یکباره انفجاری همهمان را به خود آورد. از این و آن پرسیدیم، صدای چه بود! آن وقت دریافتیم که خانهای ویران شده. خانه همسایهمان، خانهی هم بازیهای کودکیمان ... و همهشان شهید شدند. درگیریها از همان بعدازظهر شروع شد، از همان خانه و از همان شب. تمام خانههای شهر بمباران شد و تازه باخبر شدیم که چه برسرمان میآید؟ خواهر و برادرها، مادر، پدر و حتی همسایه ها...
اقوام جلوی درخانهمان جمع شدند ؛ در این بین دایی گفت: «زنها را با خود میبرم.»
یکی از میان جمع پرسید: «کجا که امن و امان باشه؟»
دایی ادامه داد: «آبادان، قایمشان میکنیم تو نخلستان.»
آن وقت دایی یک سری از فامیل را به نخلستان برد، اما درگیری شدیدتر شد و دیگر نتوانست بقیه را با خود ببرد. برادرم مرا سوار دوچرخهای کرد و گفت: «تا میتونی سریع برو و یه مینیبوس پیدا کن، شاید بتونیم بقیه رو از شهر بیرون ببریم...» تا میتوانستم رکاب زدم، رکاب زدم. باید وسیلهای پیدا میکردم. در شهر همه چیز در هم و برهم بود. یکی میرفت و یکی میآمد. هیچ ماشینی وجود نداشت، هر کس میخواست به هر طریقی خانوادهاش را از مهلکه نجات دهد. با شرمساری مسیر را دور زدم و راه برگشت به خانه را در پیش گرفتم. چه میتوانستم بگویم، هیچ وسیلهای پیدا نکرده بودم. ما در محلهای به نام محله بحرینی زندگی میکردیم. (چون فامیلی کدخدای ده بحرینی بود، مردم محله را بحرینی میشناختند.) در راه بازگشت به خانه، هر کس را که میدیدم میگفت: «طایفه بحرینیها کشته شدن...» با شنیدن این جملات دلم لرزید و بیشتر رکاب میزدم، بیشتر رکاب زدم تا به خانه برسم و بالاخره... رسیدم.
خانهای که دیگر خانه نبود؛ جنازه بستگانم روی زمین افتاده بودند. در برابر نگاه خیس از اشکم پارههای تنم را داخل ماشین میگذاشتند. جنگ در شهر ریشه دوانده بود، آن روز تازه دانستم که جنگ یعنی...
* راوی: محمود مدنیفرد
* نویسنده: مریم عرفانیان