خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 28
جا ماندن از پرواز انقلاب
یکی از این شبها حضرت امام فرمودند به همه آقایانی که در آن ساختمان زندگی میکنند بگویید بیایند. همه در اتاق مصاحبههای حضرت امام جمع شدند امام بعد از تشکر از زحمات همه آقایان فرمودند من بیعتم را از شما برداشتم. هر کدام از هر کشوری آمدهاید به سر کارهای خودتان برگردید و من تنها به ایران میروم که اگر خطری باشد شما به زحمت نیفتید. همه یکباره گریستند و هر کسی چیزی میگفت و از گفتهها شنیده میشد که اگر هزاران جان داشته باشیم در راه شما و آمال انقلاب فدا خواهیم کرد. بنده به یاد حسینبنعلی(ع) و مظلومیت حضرتش در شب عاشورا افتادم. ولی یاران خالص حسین ماندند و آنان که برای دنیا آمده بودند فرار را بر قرار ترجیح دادند. اما این یاران امام در نوفل لوشاتو جز یک نفر، همه خاص بودند و ماندند و همراه امام به ایران برگشتند.
وقتی بختیار از تصمیم امام خمینی مبنی بر بازگشت به وطن آگاه شد، با طرح مسائل مختلف میخواست ایشان را از این تصمیم منصرف کند و وقتی به مصر بودن نظر امام پی برد، تهدید و ارعاب را آغاز کرد، که اگر امام پا به فرودگاه بگذارد دستگیرش میکند، و در روزهای بعد هم فرودگاه را بست. اما سرانجام با افزونی فشارهای مردم بر پیکره ترک خورده رژیم که آخرین نفسهایش را میکشید، بختیار نتوانست کاری از پیش ببرد و به ناچار هر روز چند گام عقب رفت، آنگاه در سور دمیدند که وقت عزیمت است.
یک هفته مانده به روز تاریخی عزیمت امام به ایران، اعلام شد که بختیار فرودگاه را بسته است. خبرنگاران دنیا صبح زود در خیابان جلو منزل گرد آمده بودند که نظر امام را راجع به برگشت به ایران، با توجه به بسته شدن فرودگاه بدانند. حضرت امام تشریف آوردند و با خبرنگاران صحبت کردند و به سؤالات آنها جواب دادند منظره عجیبی بود، امام با آن صلابت و عزم جزمی که داشتند فرمودند من هفته دیگر به ایران خواهم رفت ولو همه فرودگاهها بسته شده باشد، در همین حین متوجه شدم یکی از خبرنگاران به طرز مشکوکی از دیوار بالا میآید، با شتاب خود را به آنجا رساندم و با آن فرد درگیر شده او را پایین انداختم. ناگهان درد شدیدی در قفسه سینهام پیچید. بعد یک طرف بدنم بیحس و فلج شد. دوستان که متوجه اوضاع شدند، مرا به بیمارستان رساندند.
چند روزی تحت معالجه پزشکان بودم، هنگامی که از بخش مراقبتهای ویژه خارج شدم، شنیدم که حضرت امام و تعدادی از دوستان و یاران انقلاب در همان روز یا فردایش به تهران عزیمت میکنند. مطمئن بودم در صورت بهبود من نیز در این قافله خواهم بود. ولی بیماریم نگرانم کرده بود، حاج احمد آقا در بیمارستان به عیادتم آمد و گفت: «آقا دستور دادهاند که بیاییم و شما را از بیمارستان مرخص کنیم. قرار است امشب یا فردا صبح به سوی تهران حرکت کنیم. ولی الآن، متأسفانه پزشکان گفتند که وضع عمومی شما برای پرواز مساعد نیست و اجازه پرواز نمیدهند.»
با شنیدن مطالب حاج احمدآقا، خیلی ناراحت شدم. برایم تحمل این جدایی و عقبماندن از قافله سخت دشوار بود. ناگهان بیاختیار هقهق زدم زیر گریه. حاج احمدآقا نیز از گریهام اشک از چشمانش جاری شد. او گفت که دوباره از امام کسب تکلیف میکند، اما امام فرموده بودند چون دستور دکتر اطاعتش واجب است، باید بمانم و تحمل و صبر کنم.
همان روزی که امام به تهران رسیدند، عصر هنگام پزشک وارد اتاق شد، دیدم دارد تلویزیون را روشن میکند، گفتم: علاقهای به برنامههای تلویزیونی شما ندارم، لطفاً روشن نکنید. او با خنده به من گفت: میخواهم شما فیلم آیتالله [خمینی] را ببینید. از دیدن صحنههایی از خروج امام از پاریس و ورود ایشان به تهران و استقبال شورانگیز مردم ایران از پیشوا و رهبرشان به شدت منقلب شده بغضم ترکید و زارزار گریه کردم که چرا من از این قافله نور عقب ماندم و چرا سعادت همراهی با کاروان امام را نداشتم، و از پرواز انقلاب عقب ماندم. دکتر که حال زار مرا دید از کاری که کرده بود پشیمان شد و گفت: اگر میدانستم ناراحت میشوید و گریه میکنید روشن نمیکردم.
حدود ده روز بعد از بیمارستان مرخص شدم، ولی نباید کارهای سخت انجام میدادم. به غیر از من چند تن از برادران دیگر از جمله برادران فرهاد و حسن و فردی با نام مستعار برادر جعفر در آنجا مانده بودند تا باقی کارها را سر و سامان دهند، ایشان آن خانهای را که مقابل بیت امام (خانه شماره دو) بود تخلیه کردند و به خانه شماره سه در پاریس رفته بودند، من نیز به آنها پیوستم.