خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۲۶
از آفریقا تا نوفل لوشاتو برای دیدار با امام
این برخورد و رفتار امام، نوعی حس همدردی بود، که بین خود و دیگران فرقی نمیگذاشت و خودشان را همپای آنها و نه بالاتر و برتر میدیدند. ایشان همانقدر برای جان دیگران ارزش قائل بودند که برای جان خودشان.
روزی خانمی سیهچرده به نوفل لوشاتو آمد و اصرار داشت که امام را امروز ببیند. و بر روی خواستهاش خیلی پافشاری میکرد و سرانجام توانست به دیدار امام برود، امام از مترجم پرسیده بود که این خانم کیست و از کجا آمده و چرا اصرار دارد که همین امروز مرا ببیند. آن خانم گفته بود که من خودم را از آفریقا به این جا رساندهام، بعد از مطالعه سرگذشت شما، هر چه مثل النگو و گوشواره نقره و لباس اضافی داشتم فروختم و پولی فراهم کردم، تا بتوانم بلیت رفت و برگشتم را تهیه کنم و به دیدار شما بیایم؛ اگر میخواستم امروز به من وقت ملاقات بدهند، برای این نبود که فکر کنید گدایم؛ من خانه و زندگی و شوهر دارم، ولی برای این سفر فقط بلیت رفت و برگشت گرفتهام و هزینه اقامت یک شب در این جا را ندارم، بنابراین باید هر چه زودتر به پاریس برگردم تا با پرواز برگشت [امشب] به کشورم بازگردم. قصدم از آمدن تنها دیدن شما بود، میپنداشتم که دیدن شما مثل دیدن حضرت مسیح(ع) است، همیشه در ذهنم به این میاندیشیدم که اگر من در دوران حضرت مسیح(ع) بودم و او را میدیدم چه میکردم، حالا فهمیدم شما برای دین کار میکنید از این که توانستم شما را از نزدیک ببینم، خوشحالم.
حضرت امام هم چند جمله از حضرت مسیح(ع) و چند جمله نیز از اسلام برای او گفتند، سپس به حاج احمد آقا گفتند که چند دلاری به آن زن بدهند تا اگر از پرواز عقب ماند، خرج برگشت داشته باشد.
وقتی این خانم سیاهپوست از اتاق بیرون آمد، به پهنای صورتش اشک میریخت. از مترجم علت گریهاش را پرسیدم، مترجم پس از پرسش و پاسخی، گفت که این خانم میگوید: «من احساس میکنم اشتباه بزرگی کردهام زیرا علاوه بر نشناختن درست مسیح(ع)، پیغمبر بعد از او را هم نشناختهام، حالا آیتالله خمینی به من نوید و بشارت دادند تا راجع به او مطالعه کنم، اکنون احساس میکنم که عشق و علاقهای به این پیامبر [حضرت محمد(ص)] پیدا کردهام و او مرا به جاهای خیلی خوبی خواهد رساند.»
تقسیم وظایف
در نوفل لوشاتو، در بیت امام، همه چیز براساس نظم و تقسیم کار بود، هر کسی در حوزه وظایفش فعالیت میکرد، یکی بر روی مطبوعات خارجی و ترجمه آنها دیگری در ارتباط با شاخه انجمن اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا و نفر بعدی در ارتباط با روحانیون مبارز کار میکرد، یکی ترتیب ملاقاتها را میداد و یکی هم با سازمانها و مراکز مرتبط بود و پیام میداد و اخبار میگرفت، تعدادی هم مصاحبهها و سخنرانیهای امام را پیاده میکردند و...
نوفل لوشاتو، بازار کار و فعالیت غریبی بود، در آن جا هیچکس بیکار نبود، هیچ وقتی تلف نمیشد. من نیز علاوه بر انجام کارهای اندرونی و محافظت از بیت امام به خاطر آشنایی با زبان عربی در ساعاتی معین با افرادی که برای زیارت امام به آن جا میآمدند به گفتوگو و مباحثه مینشستم. در بخش ترجمه اخبار دو برادر به نامهای فرهاد و حسن فعال بودند، که یکی اخبار و گزارشهای مربوط به رادیو و تلویزیون فرانسه و دیگری انگلیس را ترجمه میکرد. ما اطلاعات زیادی نسبت به هم نداشتیم، آنها مرا به نام «خواهر طاهره» و من نیز آنها را به نام «برادر فرهاد» و «برادر حسن» میشناختم. از دیگر برادران، حاجآقا فردوسیپور مسئولیت اداره بیت و آقای سراجالدین موسوی از همراهان ما در لبنان و سوریه نیز مسئولیت انتظامات بیت را به عهده داشتند.
هر فرد با توجه به نوع مسئولیتش با امام ارتباط داشت و بالتبع به همین دلیل از امام خاطراتی به یادگار دارد. یکی از این خاطرات زیبا که برایم یادگار مانده این است که کار خشکشوییها و لباسشوییها در ایران با اروپا کاملا متفاوت است، در ایران وقتی لباسها را به مغازههای خشکشویی میبری چند روز بعد آنها را تحویل میگیری. اما در اروپا مراکزی است که باید خودت لباسها را به آن جا ببری و در ماشین بیندازی و منتظر شوی تا کار ماشین تمام شود، بعد آنها را برمیداری و به خانه برمیگردی. من به خاطر حساسیت و وسواس و نیز از روی احتیاط علاوه بر این کارها، وقتی لباسها را میآوردم یک بار دیگر آنها را آب میکشیدم و بعد پهن میکردم تا خشک شود. روزی امام متوجه این کار شدند و گفتند «خواهر طاهره! چکار میکنید؟» گفتم: «حاجآقا، میترسم لباسها پاک نباشند، چون خارجیها هم از همین ماشینها استفاده میکنند که ممکن است لباسها را نجس کنند.» امام فرمودند: «همه تری که نجس نیست.» گفتم: «من نمیتوانم تشخیص دهم که کدام نجس است و کدام نیست». از این رو بار دیگر لباسهای شسته را با سبد خدمت امام بردم. ایشان دست زدند و گفتند: «خیر، نیازی به آبکشی دوباره ندارد، خودتان را به زحمت نیندازید.»