نگاهی به فیلم «پسری در جنگل»
بینوایان در اسرائیل!
فاطمه قاسمآبادی
با شدت گرفتن جنگ علیه مردم فلسطین در غزه و کرانه باختری توسط رژیم صهیونیستی، بخش فرهنگسازی غرب در اروپا، آمریکا و کانادا، در 10 ماه اخیر سعی کرده تا با ساخت هر چه بیشتر فیلمها و سریالهایی در جهت نوحه سرایی برای مظلومیت یهودیان، نگاه به شدت منفی مردم دنیا را به نفع آنها برگرداند.
البته این جریان با توجه به سیل ساختههای تکراری و بد فرم، راه به جایی نبرده است ولی در آخرین سعی و تلاش، فیلمسازان حامی یهودیان سعی کردهاند، با تولید فیلمها و سریالهایی در ژانر زندگینامه، مخاطبین را به اسم اینکه این ساختهها از روی داستان واقعی تولید شدهاند، تحت تاثیر قرار بدهند.
مردم اما با وجود این ترفند هم باز، جذب تولیدات جدید نشدهاند و واقعیت جنایتهایی را که هر روز در فضای مجازی در فلسطین اتفاق میافتد را رصد میکنند و دیگر مانند قبل به چنین ساختههایی واکنش مثبت ندارند، به خاطر همین هم اغلب این تولیدات جدید، نمرات پایینی را از مخاطبین در سایتهای معتبر فیلم و سریال دریافت میکنند.
فیلم «پسری در جنگل» به کارگردانی و نویسندگی «ربکا اسنو» با اقتباس از زندگی «مکسول اسمارت»، محصول سال 2023 است که به تازگی اکران شده است.
ماجرای فرار
داستان فیلم «پسری در جنگل»، در مورد یک خانواده یهودی در شرق اروپا، در جنگ جهانی دوم است که راهی اردوگاههای مرگ هستند. مکس پسر خانواده، به همراه مادر و خواهر کوچکش زندانی هستند و در این میان، مادر مکس او را تشویق به فرار میکند. در نهایت مکس وقتی قرار است زندانیها را منتقل کنند، درست از جلوی چشم سربازان نازی موفق به فرار میشود و بعد از فرار، خاله خود را پیدا میکند.خالهاش به خاطر حفظ جانش، او را به یک خانه روستایی میفرستد. مدت کمی به همین منوال میگذرد که بالاخره یک روز مامورین به خانه مرد و زن روستایی میآیند و به مکس شک میکنند. بعد از آن روز، مرد روستایی به مکس میگوید که او دیگر نمیتواند در خانه آنها بماند و باید به جنگل برود.... در جنگل مکس با پسر کوچک و فراری دیگری به نام «یانک» آشنا میشود و آنها مدتی در کنار هم میمانند. در این مدت، یکبار مکس دستگیر میشود ولی براحتی موفق به فرار از دست مامور میشود و باز به جنگل بر میگردد.
در نهایت مکس و یانک یک روز که در جنگل مشغول گشتن دنبال غذا بودند، یک نوزاد دختر را پیدا میکنند که پدر و مادرش درست همانجا به ضرب گلوله کشته شده بودند. مکس نوزاد دختر را بر میدارد و به خانه زن و مرد روستایی میبرد و خودش باز به جنگل بر میگردد. در این میان او متوجه میشود که روسها شهر را گرفتهاند و جنگ تمام شده است. زمانی که مکس بر میگردد، یانک مدت کوتاهی بعد از آن میمیرد و مکس هم به عنوان یتیم به کانادا فرستاده میشود.
در انتهای فیلم نشان داده میشود که مکس یا همان مکسول اسمارت، برای ساخت مستندی به اسرائیل رفته است و آنجا، در یک آسایشگاه سالمندان، نوزاد دختر که به پیرزنی آلزایمری تبدیل شده است را، دوباره میبیند.
تکرار داستان همیشگی
داستان فیلم «پسری در جنگل»، تمام نشانههای قدیمی در فیلمهایی مثل خودش را دارد؛ خانواده یهودی که در چنگ نازیها اسیر است، اردوگاه مرگ، جنگ جهانی دوم، افسران بیرحم نازی و... ولی با وجود این اشتراکات، در فیلم تقریبا هیچ نوآوری، داستانپردازی یا شخصیت تازهای وجود ندارد.
شاید عجیبترین قسمت فیلم که البته در ساختههای جدید مرتب تکرار میشود، راحتی فرار شخصیت اصلی یهودی از مخمصهها باشد. مکس به عنوان یک پسر نوجوان، میتواند به راحتی آب خوردن از چنگال نازیهای خشن و به شدت وسواسی روی کشتن آنها، فرار کند!
این مسئله با توجه به روند داستان، اصلا منطقی به نظر نمیرسد. سازنده فیلم حتی سعی نمیکند راهحلهای هوشمندانه و باورپذیر برای فرار مکس به مخاطبین نشان بدهد تا آنها بتوانند به غیر از شانس، فرارهای او را روی حساب زرنگیاش هم بگذارند.
از طرف دیگر شرایط زنده ماندن مکس در جنگل هم با توجه به اینکه او تا آن روز در چنین محیطی زندگی نکرده بود، جزء نقاط مبهم فیلم است و در نهایت مخاطبین نمیتوانند بفهمند که این پسر بچه، بدون هیچ آذوقه یا وسیله و کمکی، چطور توانسته در چنین محیطی دوام بیاورد و زنده بماند؟!
در یک جمله اگر بخواهیم بگوییم، منطق فیلم و روایتش، به شدت ضعیف است و به خاطر همین هم هیچ همذاتپنداری بین شخصیت اصلی و مخاطبین به وجود نمیآید. شاید دلیل پایین بودن نمرات این فیلم در سایتهای معتبر، دقیقا همین غیرواقعی بودن و لوس به تصویر کشیدن ماجرایش باشد.
شَری که به خودشان برگشت!
در فیلم «پسری در جنگل»، به رسم بعضی آثار مربوط به زندگی یهودیان، سازنده سعی کرده از ادبیات و افسانههای یهودیان هم استفاده کند. به خاطر همین هم در صحنهای مکس مادرش را به یاد میآورد که افسانه «گولم» را برایش تعریف میکند که توسط یک خاخام ساخته میشود و دشمنان یهودیان را از بین میبرد....
در فیلم، مادر مکس تنها عنوان میکند که یک روز گولم ناپدید میشود ولی در نسخه اصلی افسانه گولم، دلیل نابود شدن گولم چیز دیگری است....
واقعیت این است که یهودیان همیشه در تاریخ به استفاده از سحر و جادو برای رسیدن به مقاصدشان معروف هستند. افسانه گولم در فرمهای مختلف بیان شده است ولی ریشهاش به یهودیان حسیدی در آلمان قرون وسطی میرسد که به خاطر علاقهشان به سحر و جادو و دوری از منطق و عقلانیت، به سمت خلق این داستانها رفتند.
طبق این داستان، گولم موجودی بود که مانند انسان از گل ساخته شد و با استفاده از علوم غیبی حروف و اعداد، توسط یک حاخام زنده شد.
«یهودا لو بن بزالل» خاخام پراگ که با نام «مهارال» هم شناخته میشد، برای جلوگیری از حمله غیر یهودیها به محلهشان، یک گولم درست کرد که به جای آنها با دشمنان بجنگد!
در این داستان مهارال از گِل، موجودی به شکل گولم ساخت و با آیینهای خاص جادویی و حروف عبری آن را به زندگی آورد.
این گولم، یوزف(یوسف) نام داشت و به دشمنان یهودیان حمله و آنها را نابود میکرد، منتها تنها محدودیت در مورد یوزف این بود که او نمیتوانست در روزهای شنبه کار کند!
از این رو مهارال در روز جمعه با در آوردن اسم اعظم از دهان گولم، آن را از کار میانداخت. بر اساس یک داستان یک جمعه مهارال فراموش کرد که گولم را از کار بیندازد و گولم در روز شنبه از کنترل خارج شد و به خشونت و کشتار علیه یهودیان دست زد....
مهارال که اوضاع را به این صورت دید، ترسید و با هر سختی به گولم نزدیک شد و نام خدا را از دهان او خارج کرد و گولم بعد از این اتفاق، به چندین قسمت تقسیم شد و برای همیشه از بین رفت.
طبق این افسانه، علاقه یهودیان به استفاده از سحر و جادو و سوءاستفاده از اسم اعظم، در نهایت به جای اینکه به کمکشان بیاید، به فاجعه علیهشان ختم شد ولی جالب است که اکثر یهودیان تنها آن قسمت از افسانه گولم را دوست دارند و سینه به سینه منتقل میکنند که در آن گولمی ساخته شد و دشمنانشان را بدون نیاز به مبارزه آنها، از بین برد!
مشروعیت نسلکشی
در روند داستان فیلم «پسری در جنگل»، مخاطبین داستان همیشگی فرار از اردوگاه مرگ نازیها را میبینند و نوجوانی را که سعی دارد از دست افسران سنگدل فرار کند و امیدوار است بتواند در آینده به آرزوهایش که یکی از آنها نقاش شدن است برسد....
در نهایت فیلم با نجات پیدا کردن مکس و نوزاد دختر و فرستادن مکس به عنوان یتیم به کانادا تمام میشود. بعد از این پایان، مخاطبین در صحنههای آخر مکسول اسمارت را میبینند که حالا پیر شده است و در سفری به اسرائیل به ملاقات نوزاد دختری که ادعا کرده بود نجات داده، میرود.
عجیب است که مکس بعد از دیدن نوزادی که حالا پیرزنی آلزایمری است، از او میپرسد یادت هست که من و یانک تو را نجات دادیم؟
این سؤال احمقانه از پیرزنی که توانایی صحبت کردن ندارد و در زمان پیدا شدن توسط مکس، نوزاد بوده است، واقعا جای سؤال دارد و مخاطبین را گیج میکند... از طرف دیگر گنجاندن این صحنهها به انتهای فیلم، گویی میخواهد احساسات مخاطبین را نسبت به پیرزن که روزگاری نوزاد بوده و پدر و مادرش را از دست داده، بر انگیخته کند! جالب است که با وجود سعی سازنده، این صحنهها به قدری مصنوعی هستند که مخاطبین را به هیچ احساس یا نتیجه خاصی نمیرساند.
در انتهای فیلم عنوان میشود که بیش از 60 نفر از خانواده مکس در جنگ جهانی دوم کشته میشوند و با توجه به شکل پایانبندی فیلم، این سؤال به وجود میآید که سازنده با بیان این مسئله، خواسته چه چیزی بگوید؟
کشیدن پای اسرائیل به داستانِ بچههای بینوا که خانواده و هم خونانشان را از دست دادهاند، با توجه به سیل جنایتهای صهیونیستها در اسرائیل، مثلا میخواهد چه پیامی برای مخاطبینش داشته باشد؟
با توجه به پایانبندی فیلم، گویی سازنده قصد دارد به مخاطبین القا کند که نوزاد بینوا و یتیم، در نهایت در اسرائیل توانست به آرامش برسد... ولی در این میان، این مطلب که نوزاد مورد نظر، در خانههای غصبی مردم فلسطین زندگی کرده است و در کشتار و ظلم به آنها، به نحوی سهیم بوده هم اهمیتی ندارد! گویی کشته شدن پدر و مادر نوزاد دختر به او و بقیه یهودیانی که مدعی هستند بازماندگان نسلکشی هستند، این حق را داده است که در سرزمین مردم دیگری که هیچ ربطی به این ظلمها نداشتهاند، نسلکشی کنند!
این فرم پایانبندی دستوری، که در آن به بدترین شکل میخواهند حرفشان را به مخاطبین القا کنند، امروزه دیگر خریداری ندارد و شاید هم یکی از دلایل پس خوردن این فیلم و دیگر ساختههای جدید که چنین فرمی دارند، همین بیمنطق بودن و سعی سازندگانشان در القای محتوایی است که غیر قابل قبول است و نا حقیاش دیگر بر کسی پوشیده نیست.