نگاهی به فیلم «شهر سیارکی»
پوچی در کالبد هیچچیز
علیرضا ابوترابی
«شهر سیارکی» (Asteroid City) از گفتن درست یک موضوع ثابت، رنج میبرد. طبق گفته راوی فیلم در شروع، به نظر میآید این اثر حول موضوع مدرنیسم باشد. فیلمساز جهان مدنظرش را روی صحنه نمایش، در جلوی دوربین به تصویر میکشد.
جهانی رو به زوال که بمب اتم و موشک همچون ترقه در آن منفجر میشود و از ذات غیرطبیعی و ناملموس صحنه تئاتر بهره میبرد، تا از طریق بیحسی آن پوچی فیلمش را بهتر به منصه ظهور برساند.
در «شهر سیارکی» ماشین شخصیت اصلی داستان یعنی آگی استینبک (با بازی جیسون شوآرتزمن) خراب میشود، که شاید میتواند نمایانگر اضمحلال بشر در جهان اجتماعی مدرن باشد. استینبک برای درخواست کمک با پدر زنش (تام هنکس) تماس میگیرد، اما جایی که پدر زن او قرار دارد برخلاف شرایط مکانی خودش جایی خوش آب و هوا با درختانی سرسبز است، انگار شخصی که در چنین محیطی قرار دارد به کمک فردی میآید که در یک محیط مدرن و با آب و هوایی گرم و خشک گرفتار شده، پس اینطور به نظر میرسد که خود وس اندرسن تمایلی چندان به مدرنیسم ندارد اما ساختار فیلمش چیز دیگری را بیان میکند.
در اغلب فیلمهایی که پیرامون مکتب ابزوردیسم میچرخد، نورپردازیهای تاریک، رنگهای سرد و تیره و... بسیار به چشم میخورد، اما در این اثر ما شاهد طراحی صحنه و لباس، پالتهای رنگی و اصلاح رنگ با فضایی گرم هستیم که نسبت به جوّ مقرر در فیلم متناقض است؛ که این تناقض میتواند حامل پیامی باشد که میگوید: پوچی در دنیای پر رنگ و لعابهم جریان دارد!
اما پوچیای که سوژه بحث ما است، در فیلم «شهر سیارکی» به طور دقیق از بند بیمعنایی به معناگرایی نمیرسد. به طوری که یکی از شخصیتهای داستان وقتی میخواهد به مفهوم معنا برسد، کنشی برای پیشبرد هدفش انجام نمیدهد و فیلمنامهنویس به کل از شکل دادن انگیزه او باز میماند. ما تنها جواب فیلم در رابطه با مفهوم معنا را در جمله: «اگر نخوابی نمیتوانی بیدار شوی» میبینیم، یعنی اگر در وجود تو نفی و عدمی وجود نداشته باشد نمیتوانی به ثبوت و وجود دست پیدا کنی. حال اگر بگوییم این جمله کلید معناگرایی باشد، باز ما در نتیجهگیری، چنین چیزی را در وضعیت کاراکترها مشاهده نمیکنیم.
فیلمساز خودش را در میان انبوهی از فلسفهبافیهایی که رهایی یافتن از آنها را بلد نیست، گرفتار میکند و در آخر نمیتواند پیام مورد نظرش را ارائه کند، چرا که خشتهای اولیه فکرش کج بنا شده و در اصل پیامی در سر ندارد.
شخصیتهایی که در فیلم ساخته میشود غیر سمپاتیک هستند که این ویژگی، هم به مفهوم فکری نیمهجان اثر نزدیک است و هم از قلب مخاطب به دور؛ چرا که تا وقتیما شخصیتی را دوست نداشته باشیم به او نزدیک نمیشویم و تا وقتیهم که به او نزدیک نشویم، گویی به اثر نزدیک نشدیم و به این صورت طرز فکر پشت اثر، به نتیجهای نمیرسد.
در جامعهشناسی اصلی وجود دارد که میگوید: تاثیرات کنش گذشتگان در مقایسه با افراد زنده نسبت به جامعه کنونی بیشتر است. ما در این فیلم تقریبا چنین چیزی را شاهد هستیم، این طور که معلوم است همسر استینبک (با بازی مارگو رابی) فوت شده، اما تاثیری که وجود او بر روی اتفاقات دراماتیک فیلم میگذارد به اندازه کنشهای یک شخصیت زنده اثر گذار است. مخاطب او را تنها در یک صحنه میبیند، لکن وجود او در تمام فیلم حس میشود، میتوان از این موضوع نتیجه گرفت وس اندرسن با اینکه توانایی خوبی در جان دادن به شخصیت فیلمش را دارد اما در دام فلسفهسراییهای بیمنطق خود افتاده. روایت اثر دارای تمپوی ضعیفی است و در کل اصراری نسبت به روایتگری و سرگرمی برای مخاطب ندارد، فیلمساز تنها خواسته ایده فکری نصفه و نیمهاش را بیان کند. سعی اندرسن فقط مبتنی بر ساخت اثری بر مبنای پوچی در پشت یک مفهوم آنقدر آشفته و بزرگ با داستانی ضعیف بوده که در گرهگشایی گرههای ناقصش ناکام واقع شده.