یادبود شهید ناصرالدین باغانی، شهیدی که رهبر انقلاب مکرر وصیتنامهاش را خواندهاند
عاشقانهها و عارفانههای شگفتانگیز یک شهید
کامران پورعباس
شهیدِ عاشق و عارف و مجاهد ناصرالدّین باغانی از دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السّلام) بود که در ۱۱ اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
پدر شهیدی از یاران شهید بهشتی
حجتالاسلام و المسلمین علیاصغر باغانی پدر شهید ناصرالدین باغانی و از ياران نزديك شهيد مظلوم آيتالله سيدمحمدحسيني بهشتي است. حجتالاسلام باغانی نمایندگی مردم سبزوار را در دورههای اول و چهارم مجلس شورای اسلامی برعهده داشت و در حادثه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی به درجه جانبازی نائل آمده بود.
حجتالاسلام باغانی ماجرای انفجار 7 تیر و شدت مجروحیتش در آن حادثه را چنین تبیین نموده است:
«ناگهان یك نور زرد رنگ جلوی چشم مرا فرا گرفت و دو ثانیه هم نكشید كه همه جا تاریك شد. به علت شدت انفجار ابتدا نمیدانستم كه چه اتفاقی افتاده است و نمیتوانستم تكان بخورم. آوار بر روی من سنگینی میكرد. بعد از گذشت چند دقیقه، ناله برخی افراد به گوش من رسید و متوجه جنایت شدم.
در این حادثه ترقوه چپ من شكست و با صورت به زمین افتادم. براثر اصابت آوار پیشانیام شكست و خون زیادی جاری شد به گونهای كه تصور میكردم صورتم بر اثر شدت گرمای زیر آوار خیس شده است. همچنین پرده گوش چپ من پاره شد و در پی آن عمل پیوند صورت گرفت اما بهبود كامل نیافتم. در این فاجعه تروریستی بر اثر شدت آتش محاسن صورتم نیز سوخت.
در این لحظات هر آینه در انتظارشهادت بودم بنابراین شهادتین را خواندم و پس از آن مشغول دعا برای امام، امت و قربانیان فاجعه شدم.
در این هنگام صدای ناله یكی از جانبازان مبنی بر اینكه خدایا كمرم شكسته است، توجه مرا به خود جلب كرد. به اوگفتم من باغانی هستم و شما چه كسی هستید؟ ایشان جواب داد: ایرج صفاتی دزفولی هستم. به او گفتم باتوسل به خدا صبر پیشه كند. اما او دوباره پس از چند دقیقه شروع به ناله كردن نمود. دوباره به او گفتم صبر و استقامت كند. در همین هنگام متوجه شدم كه میتوانم پای چپم را حركت دهم. داشتم پای چپم را حركت میدادم كه یك مرتبه یك نفر به من گفت: پایت را تكان نده كه دارم میمیرم. از او پرسیدم: شما چه كسی هستید؟ گفت: من مرتضی محمدخان هستم. آقای مرتضی محمدخان عضو شورای مركزی حزب جمهوری اسلامی بود و بعد هم در كابینه آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان وزیر امور اقتصادی و دارایی رای اعتماد گرفت.
چند ساعت طول كشید تا امدادگران بتوانند ما را از زیر آوار نجات دهند. امدادگران با همه سختی كه بود توانستند مجروحان را نجات دهند، اما من همچنان در زیر آوار مانده بودم. دیگر نفس كشیدن خیلی سخت شده بود و هیچ هوایی در زیر آوار نبود. هرچه فریاد میكشیدم و كمك میخواستم در آن هیاهو و تاریكی هیچ كس متوجه من نمیشد تا اینكه به مدد الهی به ذهنم آمد كه پای چپ خود را دوباره تكان بدهم، شاید امدادگران ببینند و همین طور هم شد، به محض اینكه پای چپ خود را تكان دادم یكی از امدادگران فریاد زد: یك نفر اینجا زنده است. با زحمت و دقت فراوان، به طور آهسته مرا از زیر آوار بیرون كشیدند. خونریزی شدیدی داشتم....
بعد از آن مرا به بیمارستان میثاقیه (شهید مصطفی خمینی) منتقل كردند. در آنجا با آقای محمدخان و سید منصور رضوی در یك اتاق بستری بودیم. بعد از آن مرا به اتاق عمل بردند و گوشم را جراحی كردند....
چند روز گذشت و بعد از تدفین پیكر مطهر شهدا از طریق تلویزیون كه در اتاق برایمان نصب كردند از این ضایعه اسفناك مطلع و بسیار منقلب شدم.»
حجتالاسلام باغانی در ادامه از جلسه تاریخی مجلس شورای اسلامی که در آن شرکت نمود، گفت:
«بعد از دفن پیكر شهدا، هیئترئیسه مجلس تصمیم گرفته بود جلسه علنی را در صحن مجلس برگزار كند. دكتر ولایتی نماینده مردم تهران در آن مقطع كارپرداز مجلس هم بود. ایشان به همراه چند نفر دیگر از طرف آقای هاشمی رفسنجانی به ملاقات ما آمد وگفت: میخواهیم فردا به طور نمادین، جلسه مجلس را تشكیل دهیم و اگر شما شركت كنید مجلس به اكثریت میرسد. ما هم با كمال اشتیاق این درخواست انقلابی را پذیرفتیم.
آن روز مرا با ویلچر و با استفاده از آمبولانس از خیابان ایتالیا (بیمارستان میثاقیه) به مجلس آوردند. فاجعه انفجار را برای نمایندگان مجلس شرح دادم. نمایندگان خیلی متأثر شدند. صدایگریه مجلس را فرا گرفته بود. بعد از آن آیتالله هاشمی رفسنجانی شروع به سخنرانی و دقایقی بعد ختم جلسه را اعلام كرد. حقیقتاً این جلسه در تاریخ مجلس به یادگار ماند.»
آیتالله باغانی در مصاحبه دیگری در چهلمین سالگرد فاجعه 7 تیر 1360 در مورد عظمت شخصیت و در عین حال مظلومیت شهید بهشتی ابراز داشت:
«شهید بزرگوار آیتالله دکتر بهشتی پس از حضرت امام، تأثیرگذارترین شخصیت جمهوری اسلامی بودند. ایشان همزمان با دبیرکلی حزب جمهوری اسلامی، به فرمان امام در رأس قوه قضائیه قرار گرفته و از نفوذ و جایگاه فراوانی برخوردار شده بودند....
شهید آیتالله بهشتی، باید همزمان در جبهههای مختلف، با مخالفان انقلاب و نظام مقابله میکردند.
مدیریت مجلس خبرگان قانون اساسی، عملاً به عهده ایشان بود و در تدوین قوانین مختلف، بهویژه اصل ولایت فقیه، با مخالفتهای روشنفکران غربزده، که تلاش میکردند این اصول به تصویب نرسند، مواجه بودند. این درایت و مدیریت شهید بهشتی بود که سبب شد قانون اساسی در کوتاهترین زمان ممکن، تدوین و تصویب شود. از سوی دیگر، ایشان به عنوان رئیسدیوان عالی کشور، باید با گروههای مسلح منحرف، از قبیل: فرقان، مجاهدین خلق و چپها مقابله میکردند و نیز با قلمبهمزدهایی که علیه اسلام و انقلاب، مشغول فریب جوانان بیتجربه بودند. در جبهه مخالف، تمام ضدانقلابها و گروهکهای معاند بهویژه منافقین، در اطراف بنیصدر جمع شده و به تخریب شخصیتهای انقلابی مشغول بودند....
شهید آیتالله بهشتی در آذر سال 1359، پیش از خطبههای نماز جمعه تهران سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، بنده خدمتشان رفتم و عرض کردم: به عنوان دبیرکل حزب جمهوری اسلامی، شایسته است که ایشان به مراکز استانها سفر کنند و به شبهات گستردهای که توسط معاندین علیه ایشان مطرح میشوند پاسخ بدهند تا مردم از این سردرگمی بیرون بیایند. ایشان فرمودند: «بسیار پیشنهاد خوبی است، ولی کو فرصت؟ از این گذشته، امام فرمودهاند: در برابر تهمتها و افترائات سکوت کنید و من هم، تابع ولیفقیه هستم...». انصافاً هم ایشان، ذرهای در این امر کوتاهی نکردند.»
شهید باغانی، پیرو راستین خط امام
شهید ناصرالدین باغانی در هشتم شهریور ماه ۱۳۴۶ در یک خانواده روحانی چشم به جهان گشود. دوران کودکی را در شهر خون و قیام قم سپری کرد. زماني كه دانشآموز دبستاني بود، در دوران مبارزات ضدطاغوت، گاهي بچهها را جمع ميكرد و شعار مرگ بر شاه ميدادند و وقتی پاسبانها حمله ميكردند، آنها هم فرار ميكردند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در پی فرمان امام خمینی به روحانیون شهر قم برای رفتن به شهرستانها و آماده کردن مردم برای رأی دادن به نظام جمهوری اسلامی، پدرش حجتالاسلام علی اصغر باغانی با اعضای خانواده در اسفند سال ۱۳۵7 به سبزوار نقل مکان نمود.
آن سالها اوج تبلیغات منافقان بود. ناصرالدین بارها به مجادلات لفظی با منافقان پرداخت و آنان را مجاب یا محکوم کرد به حدی که از بحث در حضور او پرهیز میکردند.
با انتخاب پدرش به نمایندگی مردم سبزوار در اولین دوره مجلس شورای اسلامی، سال ۱۳۵۹ با اعضای خانواده به تهران منتقل شدند.
در تهران با شرکت در جلسات درس قرآن و عضویت در واحد دانشآموزی حزب جمهوری اسلامی بر غنای معنوی و سیاسی خود افزود. چهار بار در مسابقات قرائت و تجوید قرآن جایزه گرفت.
از وقتی که توان به دست گرفتن اسلحه را پیدا کرد در پادگان امام حسین(ع) به فرا گرفتن فنون رزم پرداخت. پس از تکمیل فراگیری، در سال چهارم دبیرستان سه ماه داوطلبانه به کردستان رفت و در سقز به دفاع از حریم اسلام پرداخت. سه ماه هم در خوزستان بود. به خاطر استعداد سرشار، در امتحانات نهایی با معدلی نزدیک به ۲۰ تحصیلات متوسطه را به پایان برد.
در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته حقوق دانشگاه تهران با رتبه خوب قبول شد. همچنین در آزمون دانشگاه امام صادق(ع) نیز شرکت کرد در آنجا هم قبول شد و سرانجام هم دانشگاه امام صادق(ع) را انتخاب کرد.
ناصرالدین ۲ جزء اول قرآن را حفظ کرده بود و از نظر اخلاق و آداب اسلامی در حد والایی بود. بچههای مدرسه و دانشگاه همه از او راضی بودند و در خانه هم نهایت ادب و احترام را نسبت به دیگران داشت و کارهای خانه را هم انجام میداد. شبهای جمعه همواره در جلسات قرآن و روزهای جمعه در نماز جمعه شرکت میکرد. در بسیج مسجد همکاری و کمک مینمود و به جرﺃت میتوان گفت پیرو راستین خط امام بود.
با شنیدن سخنرانی امام خمینی در آغاز سال ۱۳۶۵ که جبهه رفتن را بر هر کاری مقدم دانسته بودند، ناصرالدین به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت و در گردان حبیب بن مظاهر از لشکر محمد رسولالله(صلیاللهعلیهواله) به جهاد پرداخت.
به خاطر خلوص و قدرت بیان و بینش دینی قوی، تبلیغات گردان به او سپرده شد. مدتی خدمت کرد و بعد در دسته رزمی حضور یافت و در چهار عملیاتِ بدر، کربلاهای یک و چهار و پنج شرکت نمود.
در آغاز عملیات کربلای ۵ در شلمچه در خط مقدم هر دو بازوی او ترکش خورد و پای او را با گلوله زدند. در بیمارستان نکویی قم کار مداوای مقدماتی او را انجام دادند. سپس به تهران منتقل شد. شش تا هفت هفته به او استراحت دادند و گفتند حداقل دو هفته باید در بیمارستان بستری باشد. ولی او اظهار داشت با توجه به کمبود تخت بیمارستانی و مشکلات اینجا، من چرا تخت بیمارستان را اشغال کنم. در خانه استراحت کرد و به مداوای زخمهایش ادامه داد.
کمی که بهتر شد، یک هفته را با همراهی مادرش به زیارت حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا المرتضی(ع) شتافت.
پس از بازگشت در حالی که نیمی از مدت استراحتش باقی مانده بود، مجدداً در 20 بهمن ۱۳۶۵ به جبهه شتافت.
ناصرالدین در صبح روز 11 اسفند 1365 و در ادامه عملیات کربلای ۵ در حالی که برای خاموش کردن تیربار دشمن از سنگر بیرون پریده بود، با اصابت تير به ناحيه سينه و قلب، در حالی که ۱۹ ساله بود به فیض شهادت نائل گردید و ده روز بعد در بهشت زهرای تهران نزدیک مزار سردار رشید اسلام شهید دکتر مصطفی چمران چهره در خاک کشید.
شهادتِ قهرمانانه و نجاتبخش
حجتالاسلام علی اصغر باغانی پدر گرامی شهید در 15 تیر 1390 ماجرای دقیق شهادتِ قهرمانانه و نجاتبخشِ فرزند رشیدش را چنین تشریح نموده است:
«نحوه شهادت ناصرالدين باغاني را تا سال گذشته نميدانستم و نحوه اطلاع اين گونه بود كه روزهاي دوشنبه مقام معظم رهبري جلسات نيمه خصوصي و نيمه عمومي دارند، در آن جلسه سردار كوثري فرمانده وقت لشكر 27 محمد رسولالله و نماينده فعلي مجلس و نايب رئيس كميسيون امنيت ملي مجلس و نيز آقاي (حسين) محققي كه فرمانده گردان حبيب ابن مظاهر كه شهيد ناصرالدين هم در آنجا بوده، حضور داشت. آقاي محققي هم جانباز جنگ تحميلي است و يك پايش را از دست داده است. در اين جلسه سردار كوثري كتاب «همپاي صاعقه» خاطرات لشكر 27 محمد رسولالله را از جبههها تقديم مقام معظم رهبري كرد. ايشان هم متقابل گفتند: كتاب خوبي است، قبلاً كه جزوهاي نوشته بودي، خيلي استقبال شد. همچنين آقاي محققي كه در جلسه حضور داشت، از مقام معظم رهبري اجازه گرفت كه حال كه بحث خاطرات لشكر 27 محمد رسولالله به ميان آمد، خاطرهاي از شهيد باغاني عرض كنم. مقام معظم رهبري هم فرمود: بسيار خوب است، بيان كنيد. من به عنوان پدر شهيد آن قصه را تا آن روز نميدانستم.
آقاي محققي ادامه داد: ما حدود 30 نفري، از جمله آقا مصطفي آقازاده مقام معظم رهبري هم در آن گروه حضور داشتند، بوديم كه در محاصره تيربار دشمن بوديم و دشمن در آنجا بر ما مسلط بود. چنان تيربار دشمن مسلط بود كه هر كس تكان ميخورد شهيد یا اسير دشمن ميشد. مانده بوديم كه چكار كنيم، در اين ميان شهيد ناصرالدين باغاني گفت: من ميروم آن تير بار را خاموش ميكنم. بعد به صورت سينهخيز با اسلحه رفت، آن عراقي را پشت تيربار كشت. خودش هم شهيد شد. پس از آن همه اين افراد گردان آزاد شدند. آقاي محققي فرمانده گردان حبيب بن مظاهر بودند. در اين هنگام مقام معظم رهبري نگاهي به بنده فرمودند و مجدد شهادت فرزندم را تسليت گفتند.»
شهادت افتخارآميز
حضرت آيتالله خامنهاي به مناسبت شهادت دانشجوي شهيد ناصرالدين باغاني در 26 اسفند 1365 در پیامی خطاب به پدر شهيد تصریح نمودند:
«برادر عزيز حجتالاسلام آقاي حاج شيخ
علياصغر باغاني.
شركت فرزند ارجمندتان در جبهه جهاد
فيسبيلالله و شهادت افتخارآميز آن عزيز را به شما و خانواده محترمتان تبريك ميگويم.
دين خدا به چنين فداكاراني ميبالد و مؤمنان و پيروان قرآن به چنين پيشاهنگاني افتخار ميكنند.
خداوند شهيد عزيز ما را با اوليائش محشور فرمايد و به شما و مادر گرامي آن شهيد و والدين همه شهيدان صبر و اجر عنايت كند.
سيد علي خامنهاي
رئيس جمهوري اسلامي ايران 65.12.26»
بزرگترين فرآورده انقلاب
آيتالله سيد علي خامنهاي در اسفند 1366 به مناسبت اولين سالگرد شهادت دانشجوي شهيد ناصرالدين باغاني پیام دیگری صادر نمودند که متن آن بدین شرح است:
بسم الله الرحمن الرحيم
نوشتجات شهيد عزيز را مكرر خوانده و هر بار بهره و فيض تازهاي از آن گرفتهام. اين را بايد بزرگترين فرآورده انقلاب بدانيم كه مرداني در سنين جواني و در ميدان نبرد، معرفت و بصيرت پيران طريقت را پس از سالها سلوك و رياضت به دست آورده و به كار بستهاند و اين تحقق وعده الهي است كه: «والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا...»
جواناني از اين قبيل شايسته است كه الگوي جوان مسلمان و راهنماي همگان باشند. اين عزيزان عمر كوتاه و كم آلوده به گناه خود را با عبادت و مجاهدتي مخلصانه روح بها بخشيدند. خداوند هم به پاداش اين عمل صالح سرچشمههاي معرفت و محبت را بر دل و جان پاك آنان گسترد و سرانجام هم از ساغر شهادت سرخوش و به فيض لقاء الله سرافرازشان كرد. گوارا باد بر آنان و روزي باد بر آرزومندان.
سيد علي خامنهاي
رئيس جمهوري اسلامي ايران
وصیّتنامه خواندنی
9 خرداد 1402، امام خامنهاي در دیدار اعضای ستاد مرکزی کنگره ملی شهدای سبزوار و نیشابور در مورد وصیّتنامه خواندنیِ شهید باغانی فرمودند:
مطلب بعدی راجع به منقبت شهیدان ما است، که اینجا دیگر زبان واقعاً قاصر است. حقیقتاً [اگر] انسان بخواهد درباره شهیدان حرف بزند، زبانش قاصر است از اینکه بخواهد درباره عظمت شهیدان و ارزش شهیدان چیزی بگوید؛ حرفشان، سلوکشان، رفتارشان، وصیّتنامههایشان درس است.
وصیّتنامههایشان واقعاً درس است. امام توصیه کردند در سخنرانی عمومی که بروید وصیّتنامه شهدا را بخوانید. واقعاً خواندن دارد. اینجا یک جوانِ پُرشورِ مؤمنِ ازجانگذشته سبزواری، شهید ناصر باغانی وصیّتنامه دارد. او یک جوانِ در سنین حدود بیست سال است. جا دارد که انسان آن وصیّتنامهاش را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرّر خواندهام.»
دستنوشتهها و وصیّتنامههای شهید ناصرالدین باغانی حاوي عاشقانهها و عارفانههای اعلا و شگفتانگیز و سرشار از عالیترین مضامین مکتبی و اسلامی و مذهبی و انقلابی و ولایی و عطش فراوان برای شهادت هستند.
متن کامل دستنوشتهها و دلنوشتهها و وصیّتنامههای شهید در فضای مجازی و سایتهای معتبر و بخصوص در پایگاه اطلاعرسانی دانشگاه امام صادق(علیهالسلام) موجود است و پیشنهاد مینماییم تا رجوع کرده و متنها را کامل مطالعهنمایید؛ به ویژه وصیتنامه آخر شهید را که یک عشقنامۀ ناب و خالص و اعلا و در عین حال پرشور و آتشین است و یک هفته قبل از شهادت (۴ اسفند ۱۳۶۵) در خط مقدم جبهه(اردوگاه کرخه) نوشته شده و شهرتی عظیم دارد و رهبر فرزانه انقلاب اسلامی مکرراً خوانده و همگان را نیز به مطالعه مکرر آن سفارش نمودهاند.
ما به دلیل محدودیت صفحه، فقط بخشهایی از دو وصیّتنامه شهید باغانی را از نظرتان میگذرانیم.
یا پیروزی، یا شهادت
در یکی از وصیتنامههای شهید باغانی آمده است:
«و من یقاتل فی سبیل الله فیقتل ﺃو یغلب فسوف نؤتیه اجراً عظیماً» (النساء/۷۴)
اینجانب ناصرالدین باغانی، بنده حقیر خدا، وصیتنامه خود را با نام خدا و با درود به امام کبیرمان آغاز میکنم. آگاه باشید که من با اختیار خود این راه را انتخاب کردم و به پایان آن نیز از اول واقف بودم و میدانستم که سرانجام راه ما یا پیروزی است، یا شهادت و با این امید آمدم که به لطف خدا شهادت نصیبم شود و با شهادت من و امثال من، درخت اسلام بارور شود و پیروزی نصیب اسلام و مسلمانان گردد....
پدر و مادر و خانواده مهربانم. هنگامی که به یاد من مجلسی گذاشتید، برای امام حسین(ع) و علیاکبرش و قاسم بن الحسنگریه کنید. چیزی را که در راه خدا دادهاید، پس نگیرید و اگر من شهید شدم، بدانید که به بر و نیکی رسیدهاید؛ چرا که: «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مماتحبون» (آل عمران عمران/29) و شما مصداق این آیه کریمه هستید.
خواهرم، به یاد زینب علیها السلام باش و بدان که این سعادتی است که نصیب هر کس نمیشود و خدا لطف کرده که تو را خواهر شهید قرار داده و برادرانم، جای خالی مرا در جامعه و جبهههای نبرد پر کنید و راه شهدا را ادامه دهید.»
عشق حقیقی و اصیل
وصیتنامه آخر و مشهور شهید باغانی با سخن عشق آغاز گردیده است:
«سخنم را درباره عشق آغاز میکنم:
ما را به جرم عشق مؤاخذه میکنند. گویا نمیدانند که عشق گناه نیست. اما کدام عشق؟
خداوندا، معبودا، عاشقا، مرا که آفریدی، عشق به پستان مادر را به من یاد دادی. اما بزرگتر شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضا نمیکرد. پس عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی.
مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم، اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه. به دنیا عشق ورزیدم، به مال و منال دنیا عشق ورزیدم، به مدرسه عشق ورزیدم، به دانشگاه عشق ورزیدیم، اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد، یعنی عشق به تو. فهمیدم که عشق به تو پایدار است و دیگر عشقها عشقهای دروغین است. فهمیدم که: «لاینفع مال و لابنون»(الشعراء/۸۸). فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود: «یوم یفر المرء من اخیه و امه و ابیه و صاحبته و بنیه و...»(عبس/۳۶-۳۴)
پس به عشق به تو دل بستم. بعد از چندی که با تو معاشقه کردم، یکباره به خود آمدم و دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری. فهمیدم که در این مدت که فکر میکردهام عاشق تو هستم، اشتباه میکردهام. این تو بودهای که عاشق من بودهای و مرا میکشاندهای. اگر من عاشق تو بودم، باید یکسره به دنبال تو میآمدم. ولیکن وقتی توجه میکنم میبینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتادهام. ولی باز به راه مستقیم آمدهام. حال میفهمم که این تو بودهای که عاشق بندهات بودهای و هر گاه او صید شیطان شده، تو دام شیطان را پاره کردهای.»
نوشیدن شراب عشق
در بخش دیگری از این وصیتنامه شگفتانگیز در مورد عشقبازی در عرصه جهاد و در خط مقدم جبهه آمده است: «این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود. مرا که به چنگ آوردی، به صحنه جهادم آوردی تا به دور از هر گونه هیاهو با من نرد عشق ببازی و من در کار تو حیران بودم و از کرم تو تعجب میکردم. آخر تو بزرگ بودی و من کوچک. تو کریم بودی و من لئیم.
تو جمیل بودی و من قبیح. تو مولا بودی و من بنده و من شرمنده از این همه احسان تو بودم. کمند عشقت را محکمتر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی و در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود و من هنوز از لذت آن شراب مستم. اولین جرعه آن را که نوشیدم، مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعهای دیگر کردم. اما این بار تو بودی که ناز میکردی و مرا سر میگرداندی. پیالهام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه دیگر کردم. اما پیالهام را شکستی. هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم، ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی. اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعهای دیگر از شراب عشقت به سر میبرم.ای عاشق من، ای اله من، پیاله ام را پر کن و مرا در خماری نگذار.»
تعریف عاشقانه و عارفانه از شهادت
شهید باغانی، آنگاه تعریف عاشقانه و عارفانهاش از شهادت را ارائه مینماید:
«اما شهادت چیست؟
آنگاه که دو دلداده به هم میرسند و عاشق به وصال معشوق میرسد و بنده خاکی به جمال زیبای حق نظر میافکند و محو تماشای رخ یار میشود، آن هنگام را جز شهادت چه نام دیگر میتوانیم داد؟
آن هنگام که رزمندهای مجاهد به سوی دشمن حق میرود وملائک به تماشای رزم او مینشینند و شیطان ناله بر میآورد و پا به فرار میگذارد و ناگهان غنچهای میشکفد، آن هنگام را جز شهادت چه نام میتوانیم داد؟
شهادت خلوت عاشق و معشوق است. شهادت تفسیربردار نیست. آی آنانی که در زندان تن اسیرید، به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصه شهادت عاجزید. فقط شهید میتواند شهادت را درک کند.
شهید کسی نیست که ناگهان به خون بغلتد و نام شهید بر خود بگیرد. شهید در این دنیا پیش از اینکه به خون بتپد، شهید است و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمیتوانند بشناسید و بفهمید، بعد از وصالشان نیز هرگز نمیتوانید درکشان کنید.
شهید را شهید درک میکند. اگر شهید باشید، شهید را میشناسید و گرنه آینه زنگار گرفته چیزی را منعکس نمیکند که نمیکند. برخیزید و فکری به حال خود بکنید که شهید به وصال رسیده است و غصه ندارد. شهدا به حال شما غصه میخورند و از این در عجبند که چرا به فکر خود نیستید. به خود آیید. زندان تن را بشکنید. قفس را بشکنید و تا سرکوی یار پرواز کنید و بدانید که برای پرواز ساخته شدهاید، نه برای ماندن در قفس. این منزل ویران را رها کنید و به ملک سلیمان درآیید.
ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم/رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.»
عشق به ولایت
در بخشی دیگر، در باب عشق به ولایت آمده است:
«اما رهبرم!
ای که جان عالم به فدای تو باد.ای که همه عالم به فدای یک تارمویت.
ای خمینی،ای «ذخیره الله للشیعه».
من خود را مدیون تو میدانم و سر و جانم را در طبق اخلاص گذاشته، فدایت میکنم.
تو همان مصباح هدایتی، تو همان سفینه نجاتی که «ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه» و تو حسین زمانی. تو بودی که در شب تاریک ظلم درخشیدی و با نورت دلهای تاریک ما را روشن کردی. تو بودی که به ما یاد دادی که تکلیف ما را سیدالشهدا(ع) مشخص کرده است. تو بودی که به ما یاد دادی که هر که به پیامبر(صلیاللهعلیهواله)گرویده است، مأموریت استقامت دارد و ما درس شهادت را از تو آموختیم که تو خود پدر همه شهدایی....
اما امت مسلمان و شهید پرور ایران.
پیرو امام باشید؛ نه در حرف، بلکه در عمل. گوش دل به سخنانش بسپارید و حرفهایش را بدون چون وچرا بپذیرید و کلاً در هر عصری امام خود را بشناسید و اکنون که حضرت صاحب الامر(علیهالسلام) در پرده غیبت است، ولی فقیه عصر خود را بشناسید. اگر امام خود را شناختید، گمراه نمیشوید وگرنه به چپ و راست منحرف خواهید شد.»
قبولی در دانشگاه امام حسین و کلاس عشق
در بخش دیگری از این عشقنامۀ خواندنی، بر قبولی در دانشگاه امام حسین و کلاس عشق و درس شهادت، تصریح گردیده است:
«بدانید که من از دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) فارغالتحصیل شدم و مدرک قبولی خود را از دست مبارک آقا گرفتم.
کلاس، کلاس عشق بود. درس، درس شهادت، تخته سیاه، گستره وسیع جبهههای حق علیه باطل، گچها خون و قلمها اسلحهمان بود. استادمان آقا اباعبداللهالحسین(علیهالسلام) بود که خود پدر شهید است و پسر شهید است و شهید است و برادر شهید است و عموی شهید است و دایی شهید است و تکلیف ما را هم او معین کرد و ما هم این تکلیف را انجام دادیم و قبول شدیم و هنگام امتحان استادمان بالای سرمان بود.
پدرم حسینوار بایست و مادرم زینبگونه مقاومت کن. خواهر و برادرانم چون کوه استوار بایستید. بدانید وظیفه همه ما شهادت در راه دوست است. ای کاش هزار جان داشتم تا هزار مرتبه در راه دوست قربان میشدم....
به امید دیدار در سرای باقی و در جوار رحمت حق در کنار آقا اباعبدالله الحسین(علیهالسلام) و فاطمه الزهراء (علیهاالسلام) از همه التماس دعا دارم.»