امضایِ ســرخ
مریم عرفانیان
خاله گوشة اتاق بافتنی میبافد، چشمم به انگشتر عقیقش میافتد. هنوز آن خاطره در ذهنم روشن است؛ خاطرة مدرسه رفتن و دیگر ندیدنت. کاش آن روز صبح، هیچوقت از آغوشت بیرون نمیرفتم...
یادم هست که همهچیز را از لای انگشتهای باریک خاله دیدم! مرا زیر چادر سیاهش کشید و آرام به خود چسباند. آهسته توی گوشم گفت: «غصه نخور عزیزم...»
حس کردم شانههایش میلرزد. انگشتر عقیقش درست جلوی چشمهایم را گرفته بود. سرما در وجودم دوید؛ یادم نیست پاییز بود یا زمستان.
تنها خاطرم هست که باد ناله میکرد و چند برگ خشکیده روی شاخههای عریانِ چنار در هم پیچیدند. برف و باد، چادر مادر را میدزدید. مادر همیشه میگفت: «وقتی برف و باد باهم برقصند شگون نداره.»
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده بود؟ نمیدانستم چرا مادر خودش را میزد و یا حتی چرا خاله جلوی چشمهایم را گرفته بود؟ اما خوب یادم هست، نزدیک غروب همه جمع شده بودند؛ همه اقوام دور و نزدیک... و در گودالی، جعبهای چوبی گذاشتند.
چیزی شبیه بغض، گلویم را میفشرد و خورشید زیر ابرهای کبود پنهان بود. مادر خودش را روی خاک مرطوب انداخت و من سرگردان به حرکات مبهم کلاغها در آسمان خیره ماندم. چند زن شانههای مادر را مالیدند و روی صورت رنگپریدهاش آب پاشیدند. مردی نوحه سوزناکی خواند.
چند بار خواستم بهطرف مادر بدوم؛ اما... خاله محکمتر از قبل مرا به خود چسباند. تا اواخر شب همانجا ماندیم. وقتی خواستیم به خانه برویم، مادر دوباره برگشت و کنار قبر نشست. خاله مرا رها کرد و دستهای ظریف مادر را از لای گل و خاک بیرون کشید. بهتزده به آنها چشم دوختم. موقع برگشت، مادر هنوز میلرزید و خاله زیر بغلهایش را گرفته بود... من، بیآنکه کسی دستم را گرفته باشد به دنبال عزاداران راه افتادم.
به خانه که رسیدیم؛ دواندوان از بین جمعیت سیاهپوش گذشتم و در اتاق را باز کردم. تار و ویلچرت سر جایش بود. کتاب حافظ هم روی ویلچر قرار داشت. حتی کپسول اکسیژن هم سر جای همیشگیاش بود. همان کپسولی که سالهای سال، نفسهایت به آن بند بود. هر بار که علت حالوروزت را میپرسیدم، مادر میگفت: «بابا ماسکش رو بهصورت مجروحی گذاشته، اون رو کول گرفته و آوردش عقب.»
دفتر دیکتهام هم کنار کپسول بود. خودت شب قبل با خودکار قرمز امضا کرده و گفته بودی: «این هم یه نمره بیست برای دختر قشنگم...»
همهچیز سر جایش بود؛ اما تو نبودی؟!
میخواستم باز هم برایت حرف بزنم؛ ولی...
دیگر نبودی که مثل همیشه به حرفهایم گوش بدهی و آرامم کنی! مادر پشت پنجره ایستاده بود. سایة شیشههای رنگی بر چهرهاش افتاده بود و شانههایش میلرزید.
زمزمه محزونش توی گوشم پیچید. همان نوحهای را که دوست داشتی زیر لب تکرار میکرد.
ـ تو فدایی خدایی، مستِ عطر کربلایی، جانباز شیمیایی...
سر چرخاند. با چشمهایی خیس، نگاهم کرد و گفت: «بابات راحت شد، از اون همه تنگی نفس، از اون همه سرفه و بیدار شدنِ شبانه... رفت پیش دوستایِ شهیدش.»
***
خاله گوشة اتاق بافتنی میبافد، چشمم به انگشتر عقیقش میافتد. هنوز آن خاطره در ذهنم روشن است؛ خاطره مدرسه رفتن و دیگر ندیدنت. کاش آن روز صبح هیچوقت از آغوشت بیرون نمیرفتم بابا. حالا، سالها از آن روز که بی خداحافظی رفتی میگذرد. مادر توی استکان دور طلایی چای میریزد و بخار گرم سماور تا سقف پیچوتاب میخورد. زمستان است و پشت شیشههای رنگی اتاق، برف و باد لای شاخسار عریان چنار میپیچد. باد هو میکشد و برگهای خشکیده را در هم میکند. کتاب حافظ هنوز روی ویلچر گوشة اتاق است و دفتر دیکتهام با آن امضای سرخ، لب طاقچه.