kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۲۱۵۷
تاریخ انتشار : ۲۷ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۵

امضایِ ســرخ 

 
 
مریم عرفانیان
خاله گوشة اتاق بافتنی می‌‏بافد، چشمم به انگشتر عقیقش می‌‏افتد. هنوز آن خاطره در ذهنم روشن است؛ خاطرة مدرسه رفتن و دیگر ندیدنت. کاش آن روز صبح، هیچ‌وقت از آغوشت بیرون نمی‏‌رفتم...
یادم هست که همه‌چیز را از لای انگشت‌های باریک خاله دیدم! مرا زیر چادر سیاهش کشید و آرام به خود چسباند. آهسته توی گوشم گفت: «غصه نخور عزیزم...»
حس کردم شانه‏‌هایش می‌‏لرزد. انگشتر عقیقش درست جلوی چشم‌هایم را گرفته بود. سرما در وجودم دوید؛ یادم نیست پاییز بود یا زمستان.
 تنها خاطرم هست که باد ناله‏ می‌کرد و چند برگ خشکیده روی شاخه‌های عریانِ چنار در هم پیچیدند. برف و باد، چادر مادر را می‌‏دزدید. مادر همیشه می‏‏‌گفت: «وقتی برف و باد باهم برقصند‌ شگون نداره.»
نمی‏‌دانستم چه اتفاقی افتاده بود؟ نمی‏‌دانستم چرا مادر خودش را می‏‌زد و یا حتی چرا خاله جلوی چشم‌هایم را گرفته بود؟ اما خوب یادم هست، نزدیک غروب همه جمع شده بودند؛ همه‌‏ اقوام دور و نزدیک... و در گودالی، جعبه‌‏ای چوبی گذاشتند.
چیزی شبیه بغض، گلویم را می‌فشرد و خورشید زیر ابرهای کبود پنهان بود. مادر خودش را روی خاک مرطوب‌ انداخت و من سرگردان به حرکات مبهم کلاغ‌ها در آسمان خیره ماندم. چند زن شانه‌‏های مادر را ‏مالیدند و روی صورت رنگ‌پریده‌اش آب پاشیدند. مردی نوحه سوزناکی خواند.
چند بار خواستم به‌طرف مادر بدوم؛ اما... خاله محکم‌‏تر از قبل مرا به خود چسباند. تا اواخر شب همان‌جا ماندیم. وقتی خواستیم به خانه برویم، مادر دوباره برگشت و کنار قبر نشست. خاله مرا رها کرد و دست‌‏های ظریف مادر را از لای گل و خاک بیرون کشید. بهت‌‏زده به آن‌‏ها چشم دوختم. موقع برگشت، مادر هنوز می‏‌لرزید و خاله زیر بغل‌هایش را گرفته بود... من، بی‌آنکه کسی دستم را گرفته باشد به دنبال عزاداران راه افتادم.
به خانه که رسیدیم؛ دوان‌دوان از بین جمعیت سیاه‏پوش گذشتم و در اتاق را باز کردم. تار و ویلچرت سر جایش بود. کتاب حافظ هم روی ویلچر قرار داشت. حتی کپسول اکسیژن هم سر جای همیشگی‌اش بود. همان کپسولی که سال‌های سال، نفس‌هایت به آن بند بود. هر بار که علت حال‌وروزت را می‌پرسیدم، مادر می‌گفت: «بابا ماسکش رو به‌صورت مجروحی گذاشته، اون رو کول گرفته و آوردش عقب.»
دفتر دیکته‌‏ام هم کنار کپسول بود. خودت شب قبل با خودکار قرمز امضا کرده و گفته بودی: «این هم یه نمره بیست برای دختر قشنگم...»
همه‌چیز سر جایش بود؛ اما تو نبودی؟!
می‌خواستم باز هم برایت حرف بزنم؛ ولی...
دیگر نبودی که مثل همیشه به حرف‌هایم گوش بدهی و آرامم کنی! مادر پشت پنجره ایستاده بود. سایة شیشه‌‏های رنگی بر چهره‌اش افتاده بود و شانه‏‌هایش می‌لرزید.
زمزمه محزونش توی گوشم پیچید. همان نوحه‌ای را که دوست داشتی زیر لب تکرار می‌کرد.
ـ تو فدایی خدایی، مستِ عطر کربلایی، جانباز شیمیایی...
سر چرخاند. با چشم‌هایی خیس، نگاهم کرد و گفت: «بابات راحت شد، از اون همه تنگی نفس، از اون همه سرفه و بیدار شدنِ شبانه... رفت پیش دوستایِ شهیدش.»
***
 خاله گوشة اتاق بافتنی می‌‏بافد، چشمم به انگشتر عقیقش می‌‏افتد. هنوز آن خاطره در ذهنم روشن است؛ خاطره مدرسه رفتن و دیگر ندیدنت. کاش آن روز صبح هیچ‌وقت از آغوشت بیرون نمی‏‌رفتم بابا. حالا، سال‏‌ها از آن روز که بی‌ خداحافظی رفتی می‌‏گذرد. مادر توی استکان دور طلایی چای می‏‌ریزد و بخار گرم سماور تا سقف پیچ‌وتاب می‌خورد. زمستان است و پشت شیشه‏‌های رنگی اتاق، برف و باد لای شاخسار عریان چنار می‏‌پیچد. باد هو می‏‌کشد و برگ‌های خشکیده را در هم می‌‏کند. کتاب حافظ هنوز روی ویلچر گوشة اتاق است و دفتر دیکته‌‏ام با آن امضای سرخ، لب طاقچه.