kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۹۲۵۶
تاریخ انتشار : ۱۹ شهريور ۱۴۰۱ - ۲۰:۰۲

روایتی از عملیات رمضان

 

منصور ایمانی
آخرین روز سفر راهیان نور گروه بود و ما در حال بازگشت به سنندج بودیم. به کیلومتر ۷۰ جاده اهواز رسیده بودیم. این را تابلوی «ایستگاه حسینیۀ» راه‌آهن اهواز- خرمشهر به من می‌گفت. در عملیات رمضان، خط ما همین‌جا بود. از این ایستگاه، با دسته دیده‌ور خاطره‌ها داشتم. دلم می‌خواست؛ ماشین این‌جاها را آهسته‌تر براند تا من بعد از ۲۸ سال، حسینیه را یک دل سیر تماشا کنم. ولی مینی‌بوس که من اسمش را گذاشته بودم «زردقناری» از دل هوایی من خبر نداشت و به میل خودش می‌رفت! برای دیدن بیرون، به بغل دستی‌ام تنه می‌زدم و سنگینی‌ام را روی او می‌انداختم. روی پنجه‌ پاهایم بلند می‌شدم و سرم را از پنجره بیرون می‌بردم تا چیزی را از دست ندهم. همسفرم از روی کنجکاوی، هر چند لحظه نگاهم می‌کرد و حتما از خودش می‌پرسید: «این چه‌ش شده؟!». آخرش طاقت نیاورد و علت جنب و جوشم را پرسید. برایش از خاطرۀ ایستگاه حسینیۀ سال ۶۱ گفتم:
حدودا دو ماه بعد از آزاد شدن خرمشهر، فرماندهان قرارگاه مرکزی کربلا، عملیات رمضان را به عنوان کربلای ۴ طراحی کردند. قرار شد عملیات در سه یا چهار محور اجرا شود؛ یکیش غرب جادۀ اهواز بود، یکی شمال کانال ماهی و آن یکی هم شمال شرقی بصره که ایستگاه حسینیه جزءِ خطوط یکی از همین محورها بود. ماه رمضان بود و نام عملیات را از این ماه مبارک گرفته بودند و اسم رمزش را گذاشته بودند «یا صاحب الزمان(عج)». بیست و دوم تیر ماه شصت و یک، صد و پنجاه گردان از نیروهای ارتش و سپاه و بسیجی، از این سه محور به بعثی‌ها حمله‌ بردند. یگان‌ها با روحیه‌ای که از عملیات بیت‌المقدس و مخصوصا آزادی خرمشهر گرفته بودند، بر سر دشمن ریختند. واحد ما هفده ماه می‌شد که توی خطوط مختلف جبهه بود و نیروهاش، حسابی جنگ‌آزموده بودند. خط درگیری ما جلوی ایستگاه حسینیه بود. یادم هست یگان پشتیبانی یکی از لشکرهای عملیاتی، درست روبه‌روی خاکریز دستۀ ما، ایستگاه صلواتی برپا کرده بود و موقع افطار، بچه‌ها می‌آمدند افطاری می‌گرفتند یا همان‌جا روزه‌شان را افطار می‌کردند. توی ایستگاه صلواتی و دُور و برش، حسابی ازدحام می‌شد. چند لحظه قبل که زرد قناری از رو‌به‌رویش رد شد، هر چه نگاه کردم، اثری از ایستگاه صلواتی و خاکریز و سنگر ندیدم. بیست و هشت سال از آن روزها می‌گذشت و روی زمین‌های منطقه، تغییرات زیادی انجام داده بودند. بعضی از جاها رفته بود زیر کشت، خیلی از زمین‌ها شده بود جاده و نخلستان و کانال آب. هم‌سفرم ‌پرسید: «عملیات چه‌طور بود، کجاها را گرفتید؟». گفتم:
دو سه ساعت بعد از عملیات، هنوز یگان‌های عمل‌کننده خط‌شان را تثبیت نکرده بودند، که پاتک دشمن بعثی، طبق معمول شروع شد. انگار هرچه نیرو توی جبهه‌های غرب و میانی داشتند، جمع‌شان کرده بودند و آورده بودند غرب جادۀ اهواز- خرمشهر، جلوتر از ایستگاه حسینیه. خصوصا پاتک‌های روز دوم‌شان سنگین‌تر بود و شهید و مجروحِ زیادی دادیم. یک‌لحظه صدای انفجار گلوله‌های سبک و سنگین از دو طرف قطع نمی‌شد. روی زمین را آتش‌بارهای توپخانه و خمپاره‌اندازها و گلوله‌های مستقیم‌تانک و انواع و اقسام موشک‌، جهنم کرده بود، و توی آسمان هم هواپیماهای شناسایی و میگ‌ها و بمب‌افکن‌های روسی جولان می‌دادند و زمین را شخم می‌زدند. قبل از میگ‌ها، هواپیماهای شناسایی می‌آمدند چند دور می‌زدند و بعد به فاصلۀ کم، سر و کلۀ طیاره‌های جنگی‌شان پیدا می‌شد. بچه‌ها البته جواب‌شان را می‌دادند، ولی حجم آتش سنگین بعثی‌ها کجا و آتش ما کجا؟! فضای منطقه به ‌حدی از دود انفجار و بوی باروت، خصوصا دود سفید و گوگردی گلوله‌های فُسفُریک، پر شده بود که نفس‌کشیدن‌مان را با سوزش و خفه‌گی همراه کرده بود.
یگان‌های خودی انگار آرایش‌شان به‌هم خورده بود. به‌هم‌ریختگی‌ واحدها را که دیدم، حدس زدم نیروها باید همدیگر را گم کرده‌ باشند، و همین‌ طور هم شده بود. ماشین‌های سبک مثل آمبولانس و جیپ و کمپرسی‌، قاطی نفربر و‌تانک و توپ‌های کششی و خودکششی شده بودند. ادوات زرهی توی دشت‌ خشک و داغ منطقه، چنان گرد و خاک بلند کرده بودند که چشم، چشم را نمی‌دید. توی ظِلّ آفتابِ قلب‌الاسد خوزستان، اسلحه و تجهیزات روی دست نیروهای رزمی و امدادگرها، سنگینی می‌کرد و شُرشُر عرق از سر و روی‌شان می‌ریخت. آمبولانس‌ها کفاف مجروحین را نمی‌دادند و برای انتقال‌ زخمی‌ها و شهدا، از هر وسیله‌ای استفاده می‌کردند. وسط این هنگامه خون و آتش، چند تا شهید و زخمی را دیدم که توی بیل لودری گذاشته بودند و می‌بردندشان عقب. آن‌روز وضع اصلا خوب نبود. روز دوم دم‌دمای ظهر، با یکی از بچه‌های دسته پشت خاک‌ریز کوتاهی درازکش افتاده بودیم، که یکی از امدادگرها را دیدیم، نوجوان مجروحی را کول گرفته بود و نفس‌نفس‌زنان دنبال جای امن می‌گشت. من و رفیقم تازه پشت این تلّ کوتاه، پناه گرفته بودیم. چند دقیقه قبل یکی از‌تانک‌های (تی- ۷۲ ) عراقی، سر تیربارش را از بالای برجک به‌طرف ما گرفته بود، که جَلدی خودمان را‌انداختیم پشت این خاک‌ریزِ کوتاه. به امدادگر اشاره کردیم بیاید پیش ما. قدمش را تند کرد و زخمی‌به‌پشت آمد کنارمان و روی پاهایش نشست. نوجوان زخمی هیکل درشتی داشت و نفس امدادگر را گرفته بود. پوست صورت امدادگر زیر تیغ آفتاب، چِغِر شده بود و عرق و گرد و خاک روی آن ماسیده بود. نای حرف زدن نداشت. حال زخمی چندان هم وخیم نبود. ترکش به بالای رانش خورده بود و خون از آن‌جا می‌آمد. پاچۀ شلوار یکی‌مان را بریدیم و زخمش را موقتا بستیم که خون بند آمد. باید می‌رساندندش به بیمارستان صحرایی. امدادگر رو به ما دو نفر، با حرکت سر اشاره‌ای به مجروح کرد و گفت: «توی سنگر تیربار کالیبر ۵۰ نشسته بود که جیپ ۱۰۶ خودی کوبید به سنگر. اگه سنگر نبود، ماشین لِه و لَوَرده‌اش کرده بود». راننده جیپ توی آن گرد و خاک، دیدِ کافی نداشت و جایی را نمی‌دید.
توی جاده به‌طرف اهواز، از عملیات رمضان سال ۶۱ و ایستگاه حسینیه، برای کناردستی‌ام توی زرد قناری خاطرات مختصری تعریف کردم. ولی یادگاری‌های کیلومتر ۷۰ اهواز- خرمشهر آن‌قدر زیاد بود که اگر می‌خواستم همه‌اش را بگویم، حَمله‌دار و بلاکش قافله- جناب مهرشاد- باید زرد قناری را وادار می‌کرد ده بار این جاده را برود و برگردد! به‌ همراهم گفتم «چون سرکشیدن همۀ آب دریا مقدور نیست، لذا به‌قدر تشنگی از عملیات رمضان، قناعت کنم و بقیه‌اش را درز بگیرم». ربع ساعت می‌شد که مشتاقانه توی چشمم زُل زده بود و گوش می‌داد. در جوابم گفت: «حق بچه‌های جنگ بیشتر از این حرف‌هاست که از این دریا، به قدر تشنگیِ خودمان بچشیم. این مملکت برای تربیت نسل‌های آتی، در تراز آرمان‌های امام(ره) و انقلاب اسلامی، به شما جماعتِ کاتب و راوی، امیدها بسته!»