فانوس
تکلیف اینجاست!
کنار تخت من قیافهای آشنا آمد. او را میشناختم. احمد بابایی بود فرمانده گردان مالک اشتر. او از ناحیه دست تیر خورده بود. و هنوز دستش میان گچ بود. بابایی آهسته گفت میآیی فرار کنیم؟ گفتم کجا؟ گفت: خط. خیلی جدی گفتم: « میآیم. امّا چطوری؟ » پشت سر او راه افتادم. رفتیم داخل یکی از همان هلی کوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه. ناگهان خدمۀ هلی کوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیّت گفت: « شما اینجا چه کار میکنید؟!» بابایی جواب داد: « من فرمانده گردانم. باید برگردم خط،پیش نیروهایم.» گفتند هرکی میخواهی باش ما وظیفه نداریم شما را ببریم. دعوای بابایی بالا گرفت، اما نتیجه نداشت. و از هلی کوپتر پیاده شدیم. بعد از نماز صبح بابایی گفت: « پا شو. » و این بار مثل کسانی که از زندان فرار میکنند به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دستهایم که سالم بود را قلاب کردم و بابایی از دیوار بالا رفت و او با همان یک دست سالمش مرا با آن زخم باز، بالا کشید. افتادیم آن طرف دیوار و رفتیم. به سمت دارخوین. در مسیر دیدم احمد بابایی خیلی ساکت است. پرسیدم: « برادر بابایی، خیلی در فکری؟» گفت آره از تهران بهم زنگ زدند و گفتند خدا بهت یک دختر داده. پرسیدم:
« پس میخواهی از دارخوین بروی تهران؟» گفت نه، میروم خط. گفتم اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچه ات؟! حرفم را برید: « تکلیف من اینجاست. آزادی خرمشهر از بچۀ من مهمتر است.» احمد بابایی در همان عملیات با اصابت یک موشک آرپی چی شهید میشود.
(حمید حسام، وقتی مهتاب گم شد، خاطرات علی خوشلفظ تهران، سوره مهر، چاپ سوم، 1395، صص 162 تا 164)