گفتوگو با جانباز 45 درصد کرمانی؛ ابوالقاسم محمدآبادی
قصه پایی که در یلدای کربلای4 جا ماند
سید محمد مشکوهًْ الممالک
برایشان مهم نبود که چه در پیش دارند، تنها به رضای خداوند میاندیشیدند و انجام وظیفه. باید میرفتند تا در مقابل دنیای استکبار بایستند. اینان همان مردانی بودند که چندی پیش نیز از بوته امتحان سربلند بیرون آمده بودند و در انقلابی عظیم، پشت دشمن را به خاک کشیده بودند. لذا با صلابتی دوچندان برای بار دیگر راهی میدان شدند و در این راه سر و دست و جان دادند. آنها که رفتند رسالت حسینی خود را به انجام رساندند و آنها که ماندند باید زینب گونه پیام شهدا را به دیگران میرساندند.
در شهر سردار دلها، کرمان، میهمان سفره دل ابوالقاسم محمدآبادی، جانباز 45 درصد دفاع مقدس هستیم. او که درد فراق سه برادر شهیدش را در سینه دارد، از آن روزها برایمان میگوید؛ از سه برادر شهید و برادران و یارانی که در مقابل چشمش عروج کردند...
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
بنده ابوالقاسم محمدآبادی، متولد سال 1334 اهل ماهان و ساکن کرمان هستم. در سال 1360، یعنی در 26 سالگی به جبهه اعزام شدم. چندی قبل از عملیات کربلای 4 جانباز شدم. فوق لیسانس مدیریت دارم، شغلم را با معلمی شروع کردم و در دوران بازنشستگی هم معاون دانشکده بودم.
پدرم با مرحوم حجتالاسلام سیدکمال موسوی دوست و همنشین بود. ایشان ده پانزده سال در بیت امام و در نجف اشرف در محضر امام بودند. همنشینی پدرم با ایشان و روحانیون عالیقدر دیگری که به خانه ما رفت و آمد داشتند از جمله مرحوم حسنی و سیداحمد نخعیپور فضای خانه را فضایی مذهبی و معنوی کرده بود و میتوان گفت خانه ما پاتوق بچههای انقلابی بود. قبل از انقلاب در این خانه فعالیتهایی مانند پلاکاردنویسی، شعارنویسی و برنامهریزی تظاهرات توسط نیروهای انقلابی انجام میشد. در این دوران هر کدام از برادرهایم گوشهای از کار انقلاب را به عهده گرفته بودند و مانند سایر مردم هر کاری از دستشان برمیآمد انجام میدادند.
جنگ هم که آغاز شد همه بر اساس وظیفه در جبهه حضور پیدا کردند. مرحوم پدرم در عملیات خیبر حضور داشتند، آن زمان برادرم راننده سردار حاج قاسم سلیمانی بود. خدا را شاکرم که همه خانواده ما در جبهه حضور داشتند. مادرم میگفت: اگر عملیاتی میشد و از بچههایم کسی در جبهه نبود، خودم را شرمنده حضرت زینب(س) میدانستم. ما در چنین خانهای بزرگ شدیم.
چطور شد که گذرتان به جبهههای دفاع مقدس افتاد؟
جنگ که شروع شد من از آموزش و پرورش به مدت سه ماه در سپاه ماموریت پیدا کردم. قرار بود که یک سری خواروبار و یک ماشین را از منطقه ماهان به اهواز ببرم. اوایل جنگ بود و محل استانداری اهواز به قرارگاه جنگ تبدیل شده بود. در استانداری خدمت اخوی شهید چمران رفتم و گفتم: اجازه میدهید من هم بیایم و به گروه شما ملحق شوم؟ گفتند: نه این گروه آموزشهای ویژه چریکی دیدند و شما هم اگر دوست دارید به این گروه ملحق شوید ابتدا باید آموزشهای لازم را ببینید. همانجا از ایشان خواهش کردم اگر در جبهه جایی برای من هست به آنجا بروم و در عملیات شرکت کنم. الحمدلله ایشان هم پذیرفتند و من را به پادگان حمیدیه در نزدیکی اهواز معرفی کردند. اولین حضور من در جبهه در همان تاریخ و اوایل جنگ بود.
شما برادر سه شهید هستید؟
ما شش برادر و یک خواهر بودیم که پنج نفرمان به صورت مرتب در جبههها حضور داشتیم.
برادر بزرگم، حاج مهدی هم در چند مرحله به جبهه اعزام شد و در عملیات خیبر بود. اولین شهید خانواده ما برادرم محمدعلی بود. محمدعلی در عملیات حصر آبادان مجروح و به بیمارستانی در مشهد منتقل شد. بعد از بهبودی به جبهه مراجعت کرد. هفت ماه از ازدواج محمدعلی میگذشت که به جبهه اعزام شد و در عملیات والفجر 3 شرکت کرد. محمدعلی در این عملیات مفقود شد و بعد از 9 سال، در همان منطقه پلاک و چند تکه استخوانش پیدا شد. در این عملیات من و سه برادر دیگرم هم حضور داشتیم.
اصغر دومین شهید خانواده ما بود. با توجه به سن کمی که داشت در شناسنامهاش دستکاری کرده بود تا بتواند به جبهه اعزام شود. ایشان در دو عملیات مجروح شد. در عملیات خیبر تیر به پای راستش خورد و جای زخم آن بعد از مدتی عفونت کرد. او بعد از مدتی که در بیمارستان بستری شد، بهبودی خود را به دست آورد. سپس دوباره عازم جبهه شد. این بار در عملیات والفجر 4، تیری به پای چپش اصابت کرد و به شدت مجروح شد. پس از آن در عملیات کربلای 5 شرکت کرد و جزء غواصان این عملیات بود. اصغر در این عملیات به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاکش چهل روز زیر آب بود تا اینکه رزمندگان اسلام توانستند او را از زیر آب بیرون کشیده و منتقل کنند. شهید اصغر در مدتی که به جبهه میرفت، امتحان داده و در رشته مربی تربیتی تربیت معلم قبول شده بود؛ اما در امتحان بزرگتری قبول شد و به دانشگاه برتری راه یافت...برادر دیگرم محمود نیز به مدت 36 ماه در عملیاتهای متعددی شرکت داشت. محمود معمولا در گردانهای رزمی و مخابرات بود. او در عملیات خیبر شیمیایی شده و به بیمارستان منتقل شد. مجبور شدند کبدش را عمل کنند و طحالش را بردارند. محمود در اثر عوارض شیمیایی سختیهای زیادی متحمل شد. او پنج سال پیش، در اثر همان عوارض در بیمارستانی در رشت بستری و همانجا به شهادت رسید. خودم در عملیات کربلای4 مجروح شدم و پایم قطع شد. برادر دیگرم احمد هم پاسدار بود که ایشان هم مرتبا در جبههها حضور داشت. متاسفانه دو سال قبل احمد در تشییع پیکر سردار حاج قاسم سلیمانی زیر دست و پا افتاد و سکته مغزی کرد و الان دو سال است که در بستر بیماری به سر میبرد. امیدواریم به دعای خیر همرزمانش و مردم شفای عاجل بگیرد. احمد همزمان با سردار وارد سپاه شده بود و دوره آموزشیاش با سردار یکی بود.
در چه عملیاتهایی شرکت داشتید؟
اولین عملیاتی که در آن شرکت داشتم در منطقه سیدجابر و فرسیو بود که در بیست کیلومتری اهواز قرار داشت. در عملیاتهای آزادسازی، خیبر و والفجر 3 در منطقه مهران نیز به عنوان مسئول دسته توفیق حضور داشتم. ما در عملیات خیبر شهدای زیادی تقدیم انقلاب کردیم. به خاطر دارم که روز عید نوروز بود و سردار حاج قاسم در سنگرها، به بچههای رزمنده سکه ده تومانی و عطر عیدی میدادند. در همین عملیات بود که سردار همت به شهادت رسید. لشکر محمد رسولالله(ص) در عملیات خیبر تعداد زیادی مجروح و شهید داد. دشمن هم مرتب شیمیایی میزد. بین خاکریز لشکر ثارالله و محمدرسولالله(ص) حدود سه کیلومتری خالی بود. شهید همت که برای تثبیت خط دفاعی آمده بود را دیدم. فردای همان روز، در همان خاکریز کاتیوشا خورد و شهید همت که ترک موتور شهید میرافضلی مسئول شناسایی عملیات نشسته بود، به همراه شهید میرافضلی به شهادت رسید. نحوه شهادتشان طوری بود که تا دو ساعت کسی حاج همت را نشناخت.
شما جانباز چند درصد هستید؟
جانباز 45 درصد هستم.
نحوه مجروحیتتان را توضیح بدهید؟
در عملیات والفجر 3 در دو مرحله مجروح شدم. در مرحله اول پای چپم و در مرحله دوم دست راستم تیر خورد. من در آن عملیات فرمانده دسته بودم. بعد از اینکه مجروح شدم، فرمانده گردان دیگر به من اجازه نداد در مرحله سوم عملیات شرکت کنم و گفت: سردار سلیمانی دستور دادند اگر یک نفر از یک خانواده به شهادت رسید یا مفقود شد، به برادرهای دیگر اجازه شرکت در عملیاتها را ندهید تا آن خانواده بیشتر از این داغ نبیند. اما من که دوست داشتم در ادامه عملیات هم باشم، به فرمانده گردان گفتم: من فرمانده دسته هستم، اگر من نباشم روحیه بچهها تضعیف میشود. فرمانده گردان گفت: خودت با حاج قاسم صحبت کن و از ایشان اجازه بگیر. وقتی که رفتم با حاج قاسم صحبت کنم صحنهای دیدم که خیلی من را متاثر کرد. آن لحظه مرگم را از خدا خواستم. در این عملیات درگیریها بسیار شدید بود، به همین خاطر حاج قاسم چند روز نتوانسته بود بخوابد و استراحت کند، مجروح هم شده بود، آنقدر خسته بود که با اشاره حرف میزد. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم. دیدن حاج قاسم در آن وضعیت برایم بسیار سخت و ناراحتکننده بود. بالاخره موضوع را با حاجی در میان گذاشتم و از ایشان اجازه حضور در عملیات را گرفتم. میتوانم بگویم این یکی از سختترین لحظاتی بود که من در جبهه دیدم.
بنده در عملیات کربلای 4 هم مجروح شدم که منجر به جانبازیام شد. شب یلدا بود. اذان مغرب را گفتند. هوا به شدت سرد بود و ما با فشردگی سوار کامیون شده بودیم. این شب طولانی را تا اذان صبح در کامیون بودیم. به خرمشهر رسیدیم. بنا بود جاده متصل به پتروشیمی بصره را بگیریم. کنار رودخانه رفتیم و وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم. بعد از نماز داشتم بندهای پوتینم را میبستم که حرکت کنیم، ناگهان صدای انفجار را شنیدم. در نزدیکی ما یک کاتیوشا به زمین خورده بود. خواستم حرکت کنم که یک دفعه زمین خوردم. بعد متوجه شدم که یک پایم نیست. یک بند پوتین توی کولهپشتی ام داشتم، بند را به یکی از رفقایم دادم و از او خواستم که پایم را ببندد.
خدا خیلی به من عنایت کرد؛ با وجود همه دردهای شدید که داشتم؛ اما تا وقتی که از بیمارستان مرخص شوم، یک آخ هم نگفتم. حتی در یک مقطعی پایم عفونت کرد و کرم زد. خیلی طاقتم زیاد شده بود. از تنها چیزی که میترسیدم این بود که نکند در بیمارستان در آن حالتهای درد و بیهوشی چیزی بگویم که به ضرر عملیات باشد. به ما گفته بودند که منافقین به عنوانپرستار به بعضی از بیمارستانها میروند و از رزمندهها اطلاعات میگیرند؛ اما بیمارستان رفتن من همزمان شد با آغاز عملیات کربلای چهار، به همین خاطر خیلی آرام شدم و خدا را شکر کردم. بعد از مجروحیت نیز خداوند این توفیق را به من داد که باز هم در جبهه حضور پیدا کنم.
وقتی جانباز شدید باز هم به جبهه برگشتید؟
بله. الحمدلله این توفیق را داشتم.
چه چیزی باعث شد که دوباره به جبهه برگردید، شما که دین خودتان را ادا کرده بودید و جانباز هم شده بودید، چرا دوباره به جبهه برگشتید؟
تاریخ ما سرشار از این اتفاقات است. امام علی(ع) در جنگ احد بارها به ضرب شمشیر مجروح شدند. پیامبر اکرم(ص) همینطور، بارها زخمی و مجروح شدند. رهبران اسلام بارها و بارها در جنگها زخمی و مجروح شدند؛ اما باز هم در عملیاتها و جنگهای بعد حاضر میشدند و همیشه در خط مقدم نبرد بودند. پس اینکه ما هم به عنوان یک رزمنده، بعد از مجروحیت به جبهه بر میگشتیم یک فداکاری نبود؛ بلکه یک وظیفه بود. ما این را وظیفه خودمان میدانستیم. انسان خودش میفهمد که میتواند باز هم انجام وظیفه کند یا نه. من میدیدم شاید نتوانم به عنوان فرمانده گردان خدمت کنم؛ اما میتوانستم در حد معاونت باشم و هر کاری از دستم برمیآید برای پیروزی و عزت اسلام انجام دهم. حداقل این کار از دستم برمیآمد که بچهها را جمع و جور و سازماندهی کنم. اینکه من توانستم باز هم به جبهه بروم، توفیقی از جانب خداوند بود. جبهه برای ما بهشت روی زمین بود. وقتی به هر دلیلی از جبهه برمیگشتیم آرزو داشتیم دوباره به جبهه برویم و در آن جمع صمیمی و محیط سرشار از صفا و صداقت حاضر شویم. دوست نداشتیم حتی یک لحظه از آن بچهها فاصله بگیریم.
خیلی از بچههای مجروح همینطور بودند؛ گاهی یک رزمنده دستش قطع میشد، اما وقتی میدید باز هم میتواند در جبهه باشد و کاری از پیش ببرد، این کار را میکرد و بعضی هم در همان حالت شهید میشدند. کم نداشتیم بچههای مجروحی که در عملیاتها شرکت میکردند و به شهادت میرسیدند.
از خاطرات همرزمان و دوستان شهیدتان بگویید؟
من خاطرات زیادی از دوستان شهیدم دارم. حاج قاسم میرحسینی اهل زابل معاون لشکر بود. با ایشان آشنایی داشتم و خاطرات زیادی از ایشان دارم. عوض دشتی در عملیات خیبر فرمانده دسته بود. او جوانی رشید مانند سرو بود که وقتی نگاهش میکردیم از اخلاق و رفتار و عقیدهاش لذت میبردیم. عوض میگفت: من تا شهید نشوم از جبهه نمیروم. او در عملیات بدر شهید شد. در عملیات والفجر3، با شهید سیدصادق سجادی به مهران رسیدیم. او از دوستان خوبم بود، ما در روز عید غدیر با هم عقد اخوت بسته بودیم و خیلی با هم مانوس بودیم. خیلی خسته بودیم و دیگر نای راه رفتن نداشتیم. ساعت سه و نیم بامداد بود. من در سنگر جایی برای شهید سجادی آماده کردم که بخوابد و کمی استراحت کند که متوجه شدم یک گوشه ایستاده و به نماز شب مشغول شده است. شهدا اینگونه بودند؛ در راه رضای خدا اصلا خستگی و سختی متوجه نمیشدند. خاطره مشابهی هم از برادرم دارم. آن زمان اصغر 19 سال داشت. سه سال آخر عمرش نماز شب را ترک نکرد. یک شب سرد زمستانی در دی ماه که در جفیر بودیم، من آتش روشن کردم و بچهها را صدا کردم که کنار آتش بیایند و کمی گرم شوند. خواستم بروم اصغر را هم صدا بزنم که بیاید و گرم شود که دیدم اصغر پشت خاکریز مشغول خواندن نماز شب است. به قول کرمانیها شهادت را مفتی نمیدهند. شهدا واقعا زحمت کشیدند و روی خودشان کار کردند تا توانستند به شهادت برسند.
خاطره دیگری هم دارم که درواقع یکی از شیرینترین خاطرات من از هشت سال جنگ تحمیلی است. بعضی وقتها اسم رمز را از کلماتی میگذاشتند که برای عراقیها تلفظش سخت بود، مانند گچ و ژاپن. فرمانده ما آقای امامدوست اسم رمز را گفت؛ اما به جای اینکه طرف مقابل هم اسم رمز را بگوید، یک صدایی را شنیدیم که میگفت بچهها بیاین آب. ما اصلا صاحب صدا را ندیدیم و فقط میشنیدیم که یک نفر میگفت بیاین آب. جلوتر که رفتیم دیدیم دو تا بیست لیتری آب خنک توی این بیابان روی زمین هست. در ابتدا بچهها جرئت نمیکردند از آن بخورند و فکر نمیکردند که آب باشد. بعضیها میگفتند شاید بنزین باشد. فرمانده مختارآبادی کمی از آب را خورد و وقتی مطمئن شد که داخل بیست لیتریها آب است، به بچهها هم گفت و همه از آن آب خوردیم. بعد از اینکه آب خوردیم و سیراب شدیم، 500 متری به جلو حرکت کردیم. باز همان صدا بدون اینکه ما صاحب صدا را ببینیم، گفت بچهها بیاین راه از این طرفه. ما از همان طرفی که صدا نشانمان داده بود، به حرکت خود ادامه دادیم.
تا اینکه به یک خاکریز رسیدیم. شهید حاج مهدی کازرونی که روی خاکریز نشسته بود، ایست داد و گفت: شما کی هستین. بچهها خودشان را معرفی کردند. شهید کازرونی که تعجب کرده بود گفت: ما فکر میکردیم شما یا شهید شدید یا اسیر. الحمدلله با عنایت غیبی امام زمان(عج)، هم آب نوشیدم و سیراب شدیم، هم مسیر را پیدا کردیم و به لشکر ثارالله ملحق شدیم.
بعد از عملیات سراغ برادرم را از همرزمانش گرفتم. محمد علی هم همان شب به عنوان فرمانده دسته به عملیات رفته بود. ظاهرا دستور عقبنشینی داده بودند و همرزمان محمدعلی به عقب برگشته بودند. از یکی از همراهان برادرم پرسیدم: پس محمدعلی چی شد؟ چرا نیومد؟ گفت وقتی تیربارچی مجروح شد، محمدعلی تیربار را از او گرفت و گفت: تو برگرد عقب. خودش با عراقیها درگیر شد. آقای محمود خالقی که از دوستان و همراهان محمدعلی بود گفت: او یکی یکی بچهها را برگرداند و معلوم نشد که خودش تیر خورد یا نه. محمدعلی همانجا ماند تا بعد از 9 سال پیکرش را برگرداندند.
الگوی شما در دفاع مقدس چه کسی بود؟
همه جوانهای جبهه الگوی من بودند. انسان از دیدن آنها لذت میبرد. وقتی نیمههای شب به نمازخانه میرفتیم مانند زمان نماز جماعت، نمازخانه پر بود. همه بچههای جبهه اینطور بودند. جبهه و جنگ فرصتی شد تا این جوانان به اصل خود پی ببرند. جبهه فرصت خودسازی بود. یک عصر پنجشنبه که سر مزار برادرم بودم. خانم برادرم شهید محمدعلی به من گفت: پسر شهید میخواهد به حوزه علمیه برود، نظر شما چیست؟ به نظر شما الان برود بهتر است یا بعد از دیپلم. من به ایشان گفتم: کمی تامل کنید تا به شما خبر بدهم. دو روز بعد، همسر یکی از دوستان شهید برادرم به من گفت: برای شما پیغامی از همسر شهیدم دارم. پرسیدم چه پیغامی؟ گفت: برادر شما به همسرم گفته اگر میخواهید حمزه را به حوزه بفرستید بگذارید برای بعد دیپلم. این همسر شهید در خواب از شوهرش پرسیده بود چرا محمدعلی خودش نیامده و پیغام فرستاده؟ شهید پاسخ داده بود: محمدعلی امشب وقت دیدار با آقا امام حسین(ع) داشته و چون من میآمدم پیش شما، به من گفت که به شما پیغام بدهم. برادر من نمونهای از جوانانی است که در جبهه به شهادت رسیدند؛ لذا همه آنها برای ما الگو هستند.
دلتان برای حال و هوای آن دوران تنگ میشود؟
بسیار زیاد. حتما دل انسان برای آن صفا، صمیمیت، صداقت و اخلاص تنگ میشود. در جبهه وقتی با کسی حرف میزدی ذرهای احساس نمیکردی که ریاکاری میکند یا دروغ میگوید. صداقت، اخلاص، رفاقت و از خودگذشتگی آن روزها، در این دنیا و روزگار اگر نگوییم نایاب است، بسیار کمیاب است.
گاهی میشد که رزمندهها در یک عملیات، در مقابل سیم خاردار دشمن گیر میافتادند و وسیلهای هم برای باز کردن مسیر نداشتند. اگر این مشکل حل نمیشد، امکان داشت یک گردان شهید شود. یکی از بچهها خودش را روی سیم خاردارها میانداخت تا بچههای دیگر از رویش عبور کنند. اینها که میگویم شعار و قصه نیست. اتفاقاتی است که در جبهههای ما رخ داده است. در عملیات والفجر مقدماتی همین اتفاق برای یکی از دوستان ما به نام شهید احمد قاسمزاده پیش آمده بود و او خودش را روی سیم خاردار
انداخت و بچهها از رویش رد شدند.
یا شهید عرب که یک رزمنده 13 ساله بود؛ کوله پشتی آرپیجیاش پشت میدان مین آتش گرفت. هنوز دشمن متوجه نشده بود که یک گردان تا زیر خاکریزهایش رسیده است. اگر این نوجوان داد و فریاد میکرد، دشمن متوجه حضور نیروهای ما میشد. این شهید فداکار وقتی دیده بود که بچهها نمیتوانند کمکش کنند چفیه را در دهانش کرده بود تا صدایش به گوش دشمن نرسد و در آتش آرپیجیاش مظلومانه سوخت. این ایثاری است که در جبههها ساری و جاری بود. چنین از خودگذشتگی را کجا میتوان پیدا کرد؟!
البته من باور دارم اگر موقعیتی پیش بیاید، امروز نیز جوانانی داریم که به دفاع از کشور و انقلابشان خواهند ایستاد. عمرها به سرعت میگذرد و همه ما در قیامت به حال این رزمندهها و شهدا غبطه خواهیم خورد. در قیامت معلوم میشود که این بچهها ضرر نکردند؛ بلکه کسی ضرر کرده که برای انقلاب کم گذاشته است. شهدای ما نه تنها در آن دنیا؛ بلکه در این دنیا نیز از جانب خدای متعال عزت یافتند، مانند حاج قاسم سلیمانی که اخلاصش او را به همه دنیا شناساند و در کل عالم عزیز کرد.
آیا نشانههایی از سلاح شیمیایی هم مشاهده کرده بودید؟
بله. برادرهایم و مرحوم پدرم هم شیمیایی شده بودند. البته پدرم به ما نگفته بود و این مسئله را مادرم متوجه شدند. پدرم در منطقه جفیر وقتی که در بهداری لشکر ثارالله کار میکرد، شیمیایی شد. مهدی برادر بزرگم هم که راننده سردار سلیمانی بود، به همراه سردار میرحسینی بودند که هر دو مجروح شدند. آنها را به بیمارستان اهواز و از آنجا به بیمارستانی در تهران اعزام کردند. هنور هم آثار شیمیایی در ایشان وجود دارد. محمود هم شیمیایی شد.
از عملیات خیبر به بعد عراقیها در همه جنگها شیمیایی میزدند. در عملیات خیبر ما توی خاکریز نشسته بودیم که بچهها گفتند بوی سیر آمد. من که تجهیزات از جمله ماسکم را به دلیل سنگینی، جایی توی مسیر گذاشته بودم، وقتی بچهها گفتند بوی سیر میآید، دویدم و ماسک را برداشتم و زدم. عملیات خیبر از هر جهت عملیات بسیار سختی بود. ما با هلیبورد به منطقه رفتیم. دشمن مرتب ما را بمباران میکرد. هلیکوپتر مجبور شد برگردد و ما روز بعد با قایق رفتیم. در تمام این مدت ذخیره آب ما بسیار کم بود. به ما گفته بودند که شرعا میتوانید برای خوردن از این آبها استفاده کنید و حق ندارید هیچ کار دیگری با آن انجام بدهید. ما حتی برای دستشویی رفتن هم آب نداشتیم. ده روز توی سنگر با این شرایط بودیم. جنگ سختیهای زیادی داشت.
وقتی حاج قاسم شهید شد شما کجا بودید و چطور از شهادت ایشان مطلع شدید؟
خیلی تلخ بود. من خبر شهادت را از دخترم شنیدم. حاج قاسم جان همه خانواده من بود. من خانه بودم که دخترم زنگ زد و خبر شهادت را داد. در ابتدا باورم نمیشد؛ زنگ زدم و از دوستانم سؤال کردم، نمیخواستم باور کنم. تاب و تحمل این خبر تلخ را نداشتم.
یک مکالمهای از حاج قاسم هست که در آن مکالمه حاج قاسم تلفنی با مادر صحبت میکند و از ایشان میپرسد ابوالقاسم کجاست. یک بار مادرم توی خانه به مزاح گفت محمودُم کجایه؟ حاج قاسم به خنده گفت منم قاسمتُم دیگه. من قلبا حاج قاسم را دوست داشتم به همین خاطر خبر شهادتش برایم بسیار ناگوار بود.
یک روز دیگر هم که مادرم به روضه ایام فاطمیه حاج قاسم رفته بود و نتوانسته بود وارد سالن بشود همان بیرون نشسته بود و به روضه گوش میداد. یکی از دوستان به حاج قاسم گفته بود که مادر شهید هم آمده و بیرون نشسته. حاجی به محض اینکه مطلع شده بود، پیش مادر رفته بود و جمعیتی هم همراه ایشان نزد مادرم رفته بودند. همانجا حاجی از مادر پرسیده بود ابولوت چطوره؟ یکی از بچهها اصرار که این ابولو کیست که حاجی سراغش را میگیرد؟ گفتم ابولو منم.
به من پیشنهاد داده بودند که به عنوان فرماندار بافت بروم و خدمت کنم. سردار که از این ماجرا مطلع شده بود، آمد ماهان پیش ما و گفت: شنیدم شما میخوای بری فرماندار بافت بشی! برای حاجی توضیح دادم که خودم هم دوست ندارم اینکار را قبول کنم. الان هم خدا را شکر میکنم که نرفتم؛ به این خاطر که دوست نداشتم از آموزش و پرورش بروم و وارد بازیهای جناحی بشوم. به مدیر آموزش و پرورش گفتم که دوست ندارم این کار را انجام بدهم. ایشان هم با رفتن من موافقت نکرد.