به یاد شهید مدافع حرم اصغر پاشاپور
اصغرِ حاج قاسم
کامران پورعباس
شهید اصغر پاشاپور، شهیدی والاتبار از فرزندان حضرت زهرا(س) است(مادرشان خانم سیدهحوریه موسویپناه هستند و از ناحیه مادری از سلسله سادات محسوب میشوند) که همچون فرزند زهرا(س)، حضرت سیدالشهدا(ع) و یاران کربلاییشان بیسر و همچون قمر بنیهاشم(ع) بدون دست، درست همانند سیدالشهدای مقاومت شهید سلیمانی به کاروان عظیم و عزیز و عزتآفرینِ شهدای اسلام پیوست.
سردار اصغر پاشاپور از فرماندهان ارشد مقاومت است. «آقای اصغر خجالت بکش، من رو میترسونی به خاطر دو تا گلوله؟» این جمله معروف شهید سلیمانی در یک کلیپ بسیار کوتاه بود که بعد از شهادتش در فضای مجازی منتشر و با استقبال گستردهای همراه شد؛ جملهای که در جریان دیدار سرزده خطاب به اصغر پاشاپور که امن نبودن منطقه را هشدار میداد، عنوان کرده بود.
«من نوکرتم حاج قاسم». این جمله نیز ارادت و اعتقاد قلبی اصغر است که در کلیپی خطاب به حاج قاسم بر زبان جاری میسازد در حالیکه همقدم و همراهش است.
شهید اصغر پاشاپور متولد سال 1358 و ساکن محله ملکآباد جوانمرد شهر ری بود.اصغر با سن نسبتاً کم وارد سپاه و در جوانی عازم سوریه شد، اما به دلیل لیاقت، ذکاوت و توانمندیهای بالایش مسئولیتهای حساسی بر عهده گرفت.
وی در 32 سالگی، از اولین نفراتی به شمار میآمد که به همراه حاجقاسم برای دفاع از حرم اهلبیت علیهمالسلام به کشور سوریه رفت. فرماندهی قرارگاه عملیاتی شمال سوریه از مهمترین مسئولیتهایش بود. شهید پاشاپور حدود هشت سال با تروریستهای تکفیری جنگید. عمده آموزشهای رزمندگان سوری بر عهدهاش بود.
مادرش خانم سیدهحوریه موسویپناه از سادات بزرگوار هستند. پدرش حاجعزیزالله پاشاپور یکی از رزمندگان و جانبازان دوران دفاع مقدس هستند. شهید محمود مهربانی از شهدای دفاع مقدس و شهید محمد پورهنگ از شهدای مدافع حرم دو داماد این خانواده شهیدپرور هستند.
از شهید حاج اصغر پاشاپور سه فرزند به یادگار مانده است. مهدی در هنگام شهادت پدر شانزده سال، محمدحسین سه سال و نیم و دختر نازدانهاش سیزده سال داشت.
اصغر پس از شهادت حاج قاسم بسیار بیتاب و بیقرار بود و خون میگریست اما این درد فراق چندان طول نکشید و یک ماه بعد از شهادت فرمانده، اصغر پر شهادت گشود و به فرمانده و یاران شهیدش پیوست.
پیکر مطهرش توسط تروریستهای احرارالشام (جبهه النصره) ربوده شد و نهایتاً پیکر بیسر و دستش بعد از چندین روز با دو اسیر جبهه النصره مبادله شد.
پیکر شهید پاشاپور ابتدا دور ضریح حضرت زینب(س) به طواف درآمد و 5 اسفند 1398 همزمان با اولین شب از ماه رجب به معراج شهدا در تهران آمد و فردای آن روز در حرم مطهر رضوی تشییع و طواف داده شد و دوباره به معراج شهدا در تهران بازگشت.
به دلیل نبودن سر و دست و امیدواری به بازگشت آنها و همچنین به دلیل شرایط کرونایی تا مدتها پیکر مطهر شهید در معراج شهدا ماند تا آنکه در 28 اردیبهشت 1399 پیکر شهید از مقابل منزلش تشییع و به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی برده شد و سپس به بهشت زهرا منتقل و در قطعه 40 در جوار مزار شهید محمد پورهنگ همسر خواهرش آرام گرفت.
محبوب خانواده و اهل محل
اصغر از کلاس دوم راهنمایی فعالیتش را شروع کرد و مدام مسجد و بسیج میرفت و بچهها را جذب میکرد. وقتی کمی بزرگتر شد به فقرا کمک میکرد و افطاری میداد. در سلام گفتن حتی از کودکان و نوجوانان پیشی میگرفت.
هر کار فرهنگی که از دستش برمیآمد انجام میداد. گاهی با جوانان محله مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا میکرد و گاهی هم خادم زوار امام رضا(ع) در مشهد مقدس میشد. در راهپیماییها همیشه شرکت میکرد.
سالی یک بار مادران شهدا را جمع میکرد، زیارت میبرد، هدیه میداد و معتقد بود پدر و مادر شهدا خیلی به گردن ما حق دارند. شبهای جمعه مسجد ارک میرفت و بچههای کوچک را همراه خود میبرد.
اهل محل حاج اصغر را خیلی دوست داشتند.بسیار مهماننواز و شوخطبع بود اما در عین حال احترام همه را نگه میداشت. همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود.
مسئولیتپذیری ویژگی بسیار پررنگش بود. محال بود مسئولیت قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. احترام فوقالعاده ویژهای برای پدر و مادر قائل بود. مادر شهید میگوید: اصغر آقا را هر وقت که میدیدمش میخندید، دستم را بوس میکرد، پاهایم را بوس میکرد. پدر شهید نیز یک بار از بوسیدن دست و پایش توسط پسرش در سوریه تعریف کرده است.
علاقه خاص به انقلاب و اهل بیت(ع)
علاقه خاص و زیادی هم به امام حسین(ع) و امام رضا(ع) داشت. همه هیئتها را میرفت. وقتی پدرش با او صحبت کرد و گفت: اصغر جان یک هیئت را انتخاب کن و برو خوب استفاده کن، پاسخ داد؛ «آقا جان یک هیئت سخنرانیاش خوب است و استفاده میکنم و چیزهایی یاد میگیرم، یک هیئت روضه خوانش خوب است، جای دیگر دعا و قرآن به دلم مینشیند و جلسهای هم خوب سینه میزنند و با عشق و علاقه کامل حضور دارم.»
علاقه ویژهای به حرم حضرت زینب(س) داشت. تا وقتی در ایران بود هر سال برای شهادت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) مراسم برگزار میکرد. هرسال در سالگرد ارتحال حضرت امام(ره) در مسیر بزرگراه منتهی به بهشت زهرا برای زائران مرقد امام ایستگاه صلواتی برپا میکرد. علاقه خاصی به انقلاب و اهل بیت(ع) داشت.
پاسخ جالب خواهر شهید به ادعای برای پول رفتن
در بند مادیات نبود و همیشه میگفت: آدم نباید با تشریفات و تجملات زندگی کند. اصغر مستأجر پدر و مادر بود و تمام زندگیاش شامل یک اتاق و یک آشپزخانه بود. به او میگفتند شما که این همه فعالیت میکنی، کمی فکر زندگیات باش. میگفت: همین هم برای من زیاد است. آن دنیا جایمان بزرگ باشد.با وجود سادهزیستی، نظری به مال دنیا نداشت.
پدر شهید در پاسخ به این سؤال نخنما شده: «برای پول رفت سوریه؟»، ابراز میدارد: «الان هر کسی حاضره بیام همه زندگیام را میدهم بگذاره یک تیر بزنن بهش.»
زینب پاشاپور نیز در پاسخ به حرفهای نادرستی که پول را عامل رفتن به سوریه قلمداد میکند، خاطرنشان میسازد: «با شنیدن حرفهایی از جنس این که آدمها برای به دست آوردن پول میروند بیشتر از اینکه ناراحت بشوم تعجب میکردم. پیش خودم میگفتم چطور از خودشان نمیپرسند کدام عقل سلیمی دریافت پول در مقابل زیر آتش گلوله رفتن با جانی که از آن شیرینتر وجود ندارد آن هم در جایی که شاید امکان بازگشت و استفاده از آن پول اصلاً فراهم نشود را میپذیرد؟ شاید چون از دور به این مسئله نگاه میکنند پول را جبرانکننده همه چیز میدانند و اگر خودشان همه این خطرات و سختیها را تجربه میکردند دیگر این چنین نتیجهگیری نمیکردند. شاید هم در معیار مادی بعضیها هیچ چیز جز پول ارزش معامله با جان را ندارد غافل از اینکه برخی تجارتها کار دل است نه عقل.»
میروم تا مزدم را از بیبی بگیرم
حاج اصغر حدود هشت سال در سوریه حضور داشت، آن هم در کسوت فرمانده. هیچگاه به خانواده نگفته بود که در سوریه چه کار میکند. هرچه از او میپرسیدند، جوابش این بود: «من فقط یک سرباز سادهام.»
هر وقت میخواست به سوریه برود میگفت: «میروم تا مزدم را از بیبی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز». البته مجروح هم شده بود اما به خانواده نگفته بود.
حاج اصغر بار اول که میخواست به سوریه برود از مادر کسب اجازه کرد و مادر به راحتی رضایت داد و اصغر را به خدا سپرد. اما حضورش که طولانی میشود و سالها میگذرد مادر از روی مهر مادری از اصغر میخواهد دیگر نرود. فرزند برومندش در چشمهایش نگریسته و میگوید: «اگر من نروم، جواب حضرت زینب(س) را میدهی؟» و مادر پاسخ میدهد که دوباره برو.
عزیمت به منطقه خطر با خانواده
اصغر پاشاپور از معدود فرماندهانی بود که همسر و فرزندان را هم با خودش برده بود سوریه در دل خطر. خانواده حدود چهار سال در سوریه در منطقهای نزدیک به درگیریها سکونت داشتند و البته با آنکه به اصغر نزدیک بودند باز دو، سه ماه یکبار اصغر را میدیدند. قبلاً که در ایران بودند دو سال یکبار.
پدر و مادر پنج، شش بار به سوریه رفتهاند.
پدر شهید میگوید: اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برده بود. وقتی میپرسیم چرا خانواده را به آنجا میبردی؟ میگفت: وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.
نشان شجاعت
در سوریه، خط مقدم بود. در عملیاتها نیروهای تحت امرش را فوج اصغر میخواندند، یعنی خودش شده بود یک نشان شجاعت.
یکی از همرزمان شهید پاشاپور درباره ویژگیهای شخصیتی اصغر پاشاپور گفت: «او از جمله فرماندهان ایرانی به حساب میآمد که مقامات نظامی ارتش سوریه برای او احترام ویژهای قائل بودند و نظرات و مشاورههای او همواره مورد توجه آنان بود. حضور بیوقفه در جبهههای جنگ از نکات برجسته زندگی شهید در دوران حضورش در سوریه به حساب میآمد. هنگام عملیاتها نیز وی شجاعت زیادی از خود نشان میداد و همواره در خط مقدم درگیری با تروریستهای تکفیری حضور مییافت. نقش این شهید در آزادسازی مناطق زیادی از سوریه از چنگال تروریستها بیبدیل بود.
به گفته سردار محمدرضا فلاحزاده معاون هماهنگکننده نیروی قدس سپاه، تکفیریها از حاج اصغر حساب میبردند و او با رشادتهایش خواب را بر آنها حرام کرده بود. این فرمانده شجاع در سال اول حضور در سوریه یگان «قمر بنیهاشم(ع)» را تشکیل داد و با استفاده از توان رزمی جوانان شهرهای حماه و لاذقیه ۳۵ روستا را از لوث وجود تکفیریها پاک کرد.
فرمانده میدانی قوی و کاربلد
حبیب صادقی همرزمش تعریف میکند: مسئولیت لجستیک فرمانده وقت حلب به اصغر سپرده شد. فرمانده بهش میگفت: «اصغر! تو کنار من باش و هرجا کاری داشتم تو برام انجام بده.»
اصغر نیرویی بود که هر فرماندهای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول میشد، شب و روز برایش یکی میشد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش میکرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. همین هم حس اعتماد و آرامش فرماندهاش را تامین میکرد. تا اواخر سال ۹۴، باز هم اصغر کنار فرمانده حلب بود.... سال ۹۵ فرماندهی منطقه لاذقیه به اصغر محول شد.... نیروهای تحت امرش بیشتر سوری بودند. صدایش، حضورش و رفتارش روی همه اینها موثر بود. بودن اصغر برایشان قوت قلب بود....او یک فرمانده میدانی قوی و کاربلد بود.... اصغر با اطلاعات کاملی که از منطقه و شرایط دشمن از نظر نفرات و تجهیزات داشت، کاملاً روی منطقه مسلط بود. یکبار با هم برای شرکت در یک جلسه به مقر روسها رفتیم. فرماندهان حزبالله هم حضور داشتند. آنقدر محکم و مسلط صحبت کرد که تعجب کردم....
قرار بود از تدمر عملیات کنیم و خودمان را به مرز شرقی سوریه و عراق برسانیم. یک جلسه با نیروهای روس داشتیم. اصغر توی جلسه نبود. در همان جلسه وقتی ما برنامه عملیاتیمان را ارائه کردیم گفتند: «خب، با کدام نیروهایتان میخواهید وارد عمل شوید؟ مهدی ذاکر[نام جهادی شهید اصغر پاشاپور] هم هست؟» اینقدر بینشان شناخته شده بود. اصغر هرچه بین خودمان گمنام و در حاشیه بود و ناشناخته شهید شد ولی روسها و سوریها قبولش داشتند و روی حرفها و نظراتش حساب باز میکردند.
اصغر واقعاً یک رزمنده مجاهد و یک عارف به تمام معنا بود. اخلاص توی کلام، رفتار و عملش حس میشد.... فرماندهی که جسور، موفق و بابرنامه بود.
شهادت حاج اصغر
در عملیات ارتش سوریه در شمال غرب این کشور شهرهای خانطومان، معره النعمان، سراقب و العیس و جاده مهم و راهبردی M5 که حلب در شمال به حماه در جنوب متصل میکند، آزاد شدند. در جریان یکی از همین عملیاتها، شهید اصغر پاشاپور مورد اصابت ترکش قرار گرفته و به درجه رفیع شهادت نایل میآید.
رفیق وفادار حاج قاسم
یکی از همرزمان شهید پاشاپور درباره ویژگیهای شخصیتی این شهید گفت: شهید پاشاپور از همرزمان و از افراد مورد اطمینان حاجقاسم سلیمانی بود. رابطه میان این سرباز و فرمانده یک رابطه عاطفی و دلی بود. میتوان گفت: رابطه بین این دو رابطه پدر و فرزندی بود. حاجقاسم هر گاه در منطقه حاضر میشد، اگر در مقر حاجاصغر را نمیدید جویای احوال او بود و گزارش منطقه را از او میپرسید.
حمیدرضا نظام اسلامی فرمانده حوزه۲۶۵ شهید بخارایی منطقه۱۶ و دوست صمیمی شهید پاشاپور از ارتباط نزدیک شهید پاشاپور و سردار سلیمانی حرف میزند: این دو یک روح در دو بدن بودند. حاج اصغر فرمانده محوری بود و حاج قاسم حساب ویژهای روی او باز کرده بود....اصغرآقا رسم رفاقت به جا آورد و مانند یار دیرینش بیسر به سوی معبودش پر کشید و آسمانی شد.
پس از شهادت قاسم سلیمانی اصغر به طور کلی حال و هوایش عوض شد و بارها گریه بسیار نمود و بعد از آن هم دیگر کسی
خنده روی لبهایش ندید.
او دوست و یار صمیمی حاج قاسم بود و بعد از شهادت او دیگر میلی به ماندن نداشت. پدر شهید در جایی گفته بود: خبر شهادت حاج قاسم بیشتر از شهادت اصغر ناراحتم کرد و در موقعیت دیگری خاطرنشان نمود: شهادت حاج قاسم انقلابی به راهانداخت که اگر ۱۰۰سال کار تبلیغی میکردیم چنین نتیجهای نداشت.
الگوی اخلاص و ارادت به اهلبیت
وحید کشاورز از دوستان شهید پاشاپور اعتقاد دارد: ما که توفیق حضور در زمان اهلبیت را نداشتیم اما باوجود الگوهایی نظیر حاج اصغر میتوانیم اخلاص و ارادت به اهلبیت را فراگرفته و در مسیر زندگی از آن استفاده نماییم.
تورج جهانگیری همرزم و رفیق حاج اصغر گفت: شاید بتوان ولایتمداری را از مهمترین شاخصهای این شهید عزیز دانست و همواره دوستان را نیز به این موضوع توجه میدادند. برخی مواقع بین دوستان در این زمینه اختلافنظرهایی پیش میآمد اما ایشان با بصیرت کامل دوستان را نسبت به موضوعات روشن میکردند تا دچار اختلاف نشویم.
حمیدرضا نظام اسلامی دوست صمیمی شهید پاشاپور شهادت میدهد: حاج اصغر همه جوره پای انقلاب و آرمانهای مقدس حضرت امام(ره) و شهدا بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت.
عزیز فاطمه! این قربانی را از ما قبول کن
پدر شهید بارها و بارها از شهادت اصغر گفته است. موارد ذیل از جمله آنهاست:
* حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب(س) میشود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود.
* انقلابی بود و شهادت حقش بود. گمنام جهاد میکرد و فدای رهبر شد. از این بابت خیلی خوشحالم.
* دعا میکنم خدا به احترام آن لحظه که حضرت سیدالشهدا(ع) بدن حضرت علی اکبر(ع) را گرفت و گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن، اسلام همیشه پیروز باشد. ما هم میگوییم:«عزیز فاطمه! این قربانی را از ما قبول کن.» من برای اصغر ناراحت نیستم اما دلها برای حضرت زینب(س) بسوزد که هرچه برای او بدهیم، کم دادهایم. ما هر چه داریم از حرم اهل بیت و اسلام داریم. خون شهدا درخت اسلام را آبیاری میکند. ما هم به این شهدا افتخار میکنیم.
مادر شهید شکرگزار است: «ما باید اکنون صبوری را از حضرت زینب (س) بیاموزیم. خدا خودش داده و الان گرفته و باید شاکر خدا باشیم.»
باید پرچم را بدهیم به امام زمان(عج)
پسر شهید اعلام مینماید: دوست دارم راه بابا را ادامه بدهم. باید یک کاری بکنیم که پرچم را از آقا بدهیم به امام زمان(عج)، ما را یاری کنه...و دختر شهید با چشمان اشکبار میگوید: دلم برایش تنگ شده و خیلی دوستش دارم.