kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۳۲۴۹
تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۸:۱۰
یادبود سردار شهید حاج حسن دشتی

کهنه‌سردار جوان

 
 
 
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
 
فرمانده است اما نه ژست فرماندهی دارد و نه بروبیای رئیس و مرئوسی. می‌داند که اگر بر دل‌ها حاکم شود، حرفش هم خوانده می‌شود و او خوب می‌داند که چگونه باید بر دل‌ها حکومت کند. آخر او خودش اول عاشق فرمانده‌اش شد و وقتی دلباخته شد، به فرمانش سر سپرد. او فرماندهانی چون آیت الله صدوقی و امام خمینی(ره) داشت. فرماندهانی که او را تا قله سعادت رساندند. همان‌ها که در مکتب سید شهیدان بهشت درس گرفتند و خود بسان چراغی راه را برای گمشدگان دنیای تاریک، روشن کردند. حاج حسن هم شاگرد همین مکتب بود. مکتبی که با «حم عسق» شروع شد و با زمزمه «ارجعی الی ربک» به اوج رسید. حاج حسن همان نوزادی بود که مادر او را با وضو شیر داد و با روضه اباعبدالله علیه السلام خواباند. حاج حسن همان کودکی بود که با هوش سرشار و قلب سلیمش قرآن را در 6 ماه آموخت، او همان نوجوانی بود که با اندک پس‌اندازش کتابخانه مسجد را بنا کرد، حاج حسن دشتی همان فرماندهی بود که تا آخرین لحظه در کنار سربازانش ماند و مبارزه کرد، مجاهدی بود که 6 سال از جوانی‌اش را در جبهه گذراند و در پایان این سیر الی الله، همچون مولایش اربا اربا شد...
 
 امروز به رسم ادب میهمان خانه مادر شهید سردار حاج حسن دشتی هستیم. خانه ای گرم که هنوز بوی حاج حسن را می‌دهد، بوی صمیمیت و یکرنگی یک خانواده شهید. و مادری که فرزندانش را گردهم آورده و آنها را به اتحاد می‌خواند. برادران، خواهران و همسر شهید، مانند پروانه‌ای به دور شمع وجود مادر می‌گردند و هر لحظه یاد شهید را زمزمه می‌کنند. در ادامه قطره‌ای از خاطرات حاج حسن را از زبان این خانواده گرانقدر می‌خوانیم...
شیر حلال مادر
نصرت دشتی مادر شهید در رابطه با فرزند شهیدش گفت:  من ۶ فرزند دارم؛ 3 پسر و سه دختر. حسن آقا فرزند دوم بنده بود که اسفند 1337 در محله رحمت آباد شهر حمیدیه متولد شد. من همیشه او را با وضو شیر می‌دادم. یک بار به شهر رفته بودم و حاج‌حسن شیر می‌خواست اما وضو نداشتم. برای گرفتن وضو به خانه حاج‌آقا صدوقی که در آن نزدیکی در خیابان امام بود رفتم و وضو گرفتم و سپس به فرزندم شیر دادم. اگر میوه‌ای را در آب روان می‌دیدم، آن را برنمی‌داشتم؛ به آن میوه‌ها دست درازی نمی‌کردم که مبادا مال حرام وارد خانه شود و در اخلاق فرزندانم اثر بگذارد.
شاگرد اول کلاس قرآن
حسن از شش سالگی به مکتب‌خانه رفت و به دلیل هوش بالا، قرآن را در شش ماه آموخت. دوران دبستان را در دبستان زمردی و بعد از آن دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه کیخسروی گذراند. در سال ۱۳۶۴ به عنوان رئیس ستاد تیپ ۱۸ الغدیر انتخاب شد. به گفته همرزمانش در عملیات قدس 5 که مختص تیپ الغدیر بود، نقش بسزایی ایفا کرد. در همه عملیات‌هایی که تیپ در آنها شرکت می‌کرد، یکی نیروهای فعال محسوب می‌شد. حاج حسن در اول بهمن ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۵، در منطقه شلمچه، بر اثر اصابت ترکش شهید شد. بزرگ‌ترین بلوار شهر به نام پسرم نامگذاری شده است.
سخاوت، تواضع، اخلاص، خوشرویی و انس با قرآن از ویژگی‌های پسرم بود. حسن پسر خوب، نیکو، مظلوم و اهل درس خواندن بود. شاگرد اول بود و معلم‌ها نسبت به او علاقه خاصی داشتند. مردمی بود و با مردم خوب رفتار می‌کرد. اخلاق خوبی داشت. تابستان‌ها که مدرسه تعطیل می‌شد به کار بنایی مشغول می‌شد و مقداری از مزدش را برای هزینه تحصیل و مابقی را برای کمک به مستضعفان در نظر می‌گرفت.
اوقات فراغتش را اغلب با خواندن كتاب‌های مذهبی پر می‌كرد. با پول توجیبی‌اش، توانست كتاب‌خانه‌ای از كتاب‌های مذهبی و سیاسی مفید در مسجد احداث كند. خودش این كتاب‌خانه را اداره می‌کرد. در جمع‌آوری و تشویق نیروهای تازه نفس انقلاب نهایت تلاش را داشت.
مبارزات انقلابی
پسرم در طول تحصیل خود هیچ‌گاه دست از مبارزه علیه رژیم شاه نکشید. او جزو اولین نیروهای انقلابی و آغازگر تظاهرات شبانه در یزد بود. حاج حسن در تشکیل جلسات مخفیانه سیاسی و مذهبی پیشگام و جدی بود و در متن اصلی تحولات روز قرار می‌گرفت. در جلسات شبانه مسجد حظیره که پایگاه اولیه و بزرگ انقلاب به رهبری شهید آیت الله صدوقی بود حضور فعال داشت. او در گشت‌های شبانه شرکت می‌کرد. 
حاج حسن شب هایی که از جلسات تشکیلاتی قبل از انقلاب برمی‌گشت و می‌خواست لباس‌هایش را عوض کند، دخترم لباس‌هایش را به دور از چشم من برایش می‌برد. من به رفتارشان مشکوک شده بودم. یک درخت توت در حیاط بود، پشت آن پنهان می‌شدم که ببینم چه می‌کنند. دیدم خواهرش لباس‌های حسن را آورد به او داد. حسن پشت خانه رفت و آنها را پوشید و برگشت. خودم را نشان دادم، گفتم: تا الان کجا بودی؟ گفت: روضه بودم. گفتم: دروغ نگو، روضه کجا بود. چیزی نگفت، کنار خواهرش رفت، صبحانه خورد و سر کارش رفت.
حراست از بیت امام (ره)
اول مرداد ۱۳۵۹ وارد سپاه شد. وقتی متوجه شدم حاج حسن می‌خواهد وارد سپاه شود در ابتدا مخالفت کردم و گفتم: تحصیلاتت را ادامه بده و پزشکی بخوان. حاج حسن درجوابم گفت: نه، باید به جبهه بروم. یک روز به من گفت: می‌خواهم ازدواج کنم و داماد شوم، من به او گفتم: یا به جبهه برو و یا ازدواج کن. گفت: می‌خواهم به جبهه بروم؛ اما ازدواج می‌کنم و صاحب دو فرزند می‌شوم که به یادگار بمانند. حاج حسن سنگر را به صندلی دانشگاه ترجیح داد و عاقبت به خیر شد.
پسرم اولین روزهای رسمی خدمت را با حراست از بیت امام خمینی (ره) شروع کرد و شش ماه از عمر خود را در حفاظت بیت رهبری گذراند. او خاطرات خوبی از این مدت داشت. می‌گفت: یک زمان در حال نگهبانی دادن روی پشت بام خانه امام (ره) بودم. یک باغچه در آنجا قرار داشت. امام برای دادن آب به گل‌ها به روی پشت بام می‌آمدند که یک روز به حالت شوخی آبی به سمت من پاشیدند. 
به گفته حاج حسن، امام (ره) همیشه در سلام کردن پیشتاز بودند. حاج حسن می‌گفت: وقتی که برای اولین بار خدمت ایشان رسیدم، می‌خواستم دستم را بر روی سینه‌ام بگذارم و به امام سلام بدهم؛ اما به خاطر ذوق زیاد، این فرصت برایم به وجود نیامد و امام پیشقدم سلام شدند. روزهای آخر که ماموریتش در آنجا به پایان رسید، بیت امام به ایشان یک قرآن با امضای امام خمینی هدیه دادند که پسرم آن را به عنوان هدیه به من تقدیم کرد. 
روضه شهادت در خواب
مدتی قبل از شهادت حسن خواب دیدم که از انتهای کوچه به سمت خانه می‌آیم و با خودم می‌خوانم رقیه، جان عمه به قربان تو، فدای آن دیده گریان تو. وقتی به در خانه رسیدم پرچم سیاهی روی در نصب شده بود و عکس حاج حسن روی آن بود. پرسیدم این پرچم چیست؟ گفتند: حاج حسن به شهادت رسیده. از خواب پریدم، هنوز خیلی زمان نگذشته بود که حاج حسن آمد. گفت: مادر می‌خواهم به حمام بروم. برای روشن کردن آبگرمکن، مقداری نفت نیز آورده بود. یک کلید از خانه ما دستش بود، آن را آورده بود. گفت: مادر من دیگر کلید را برنمی‌دارم، پیش شما باشد. من قبول نکردم، نمی‌خواستم از ما دل بکند و در نهایت هم راضی به روبوسی با او نشدم. به خانه خودش رفت. دوباره با همسرش به خانه ما آمدند؛ اما باز هم حاضر به روبوسی و خداحافظی از حسن نشدم. گفتم: حسن کجا می‌روی؟ خانمش گریه می‌کرد گفت: به تهران می‌روم و زود برمی‌گردم. من هم گریه کردم. حاج حسن به من گفت: مادر پیراهن و ساعتم را نگاه کن! یک ساعت کاسیو بود. می‌خواست حواسم را پرت کند. وقتی حاج حسن به شهادت رسید و می‌خواستند او را دفن کنند، گفتند: چه انتظاری دارید؟ به آنها گفتم: ساعت حسن را برایم بیاورید تا آن را نگه دارم. لباس تکه پاره شده فرزندم را هم برایم آوردند. 
خدمت در سپاه یزد
حاج حسن بعد از اینکه از بیت امام به یزد برگشت، مسئول بسیج بافق شد. سپس به عنوان جانشین معاونت تدارکات سپاه یزد مشغول به فعالیت شد. در بحبوحه‌ جنگ بود که با تعدادی از نیروهای یزدی به اهواز رفت و تیپ الغدیر یزد را تشکیل دادند. شهید عاصی زاده و تعداد دیگری از نیروها نیز به همراه آنها بودند. در آن زمان مسئول تدارکات تیپ الغدیر بود، سپس رئیس ستاد تیپ الغدیر شد و در زمان شهادت این سمت را داشت. در سال 1361 به جبهه‌های آبادان و سوسنگرد اعزام و پس از شکست حصر آبادان به فرماندهی بسیج بافق منصوب شد و چند ماهی را در دانشگاه امام حسین علیه السلام در دوره عالی سپاه و جنگ بود.
ازدواج طبق وظیفه شرعی و نبوی 
ناهید فتاحی همسر شهید، از این بزرگمرد می‌گوید، مردی که با وجود علقه به همسر و فرزندانش، قدم در راهی گذاشت که می‌دانست برگشتی در پی ندارد:
ما فامیل نبودیم اما آشنایی خانوادگی داشتیم. پدر شهید و پدربزرگ من همکار بودند. حاج حسن در جلسه خواستگاری گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم و احتمال شهادت من وجود دارد. اما وقتی به وجنات ایشان نگاه کردم به دلم نشست و تصمیم به ازدواج با ایشان گرفتم. ما سال 1360 ازدواج كردیم و مدت زندگی مشتركمان 6 سال بود. ثمره ازدواج ما دو فرزند دختر به نام‌های وحیده، متولد 1361 و فهیمه متولد 1363 است.
او اشتیاق زیادی برای جبهه رفتن داشت. ما در اهواز زندگی می‌کردیم. تابستان سال ۶۴ از طرف تیپ الغدیر برای گذراندن دوره نظامی به دانشگاه تازه تاسیس امام حسین علیه السلام فرستاده شد. یک هفته‌ای طول نکشید که ایشان به اهواز بازگشتند. از او پرسیدم: چرا برگشتی؟ گفت: کاظم میرحسینی فرمانده تیپ الغدیر از من خواسته برای انجام عملیات قدس 5 برگردم، می‌گوید در اینجا بیشتر از آن دانشگاه به شما نیاز داریم. من هم بدون درنگ برای انجام عملیات به اهواز برگشتم.
انعطاف‌پذیر و سخاوتمند بود
استقامت در دین داشت. نماز که می‌خواند، زمان زیادی را برای قنوت می‌گذاشت. دعای کمیل می‌خواند. با اخلاص بود و بی ریا کار می‌کرد. اگر می‌خواستند از ایشان تعریف کنند ناراحت می‌شد. حتی اقوام درجه یک او نمی‌دانستند که شهید در چه رده‌ای خدمت می‌کند.
 پدر بزرگ حاج حسن به او می‌گفت پل. من متوجه نشدم، پرسیدم منظورتان چیست که پدر بزرگ پاسخ دادند: یعنی می‌شود از ایشان رد شد، انعطاف‌پذیر است. حاج حسن با هیچ‌کس درگیری نداشت. صبوری و سخاوت ایشان زبانزد بود. علی‌رغم اینکه پاسدار بود وحقوق آنچنانی نداشت، دوست داشت وقتی به ماموریت می‌رود سوغاتی بیاورد. زمانی که ما ازدواج کردیم حقوقش 
۲۰۰۰ تومان بود که با حق تعهد 2700 تومان می‌شد. با  این حقوق اموراتمان به سختی می‌گذشت. یک‌سال اول خانه مادر شوهرم زندگی می‌کردیم. پولدار نبود؛ اما اگر به سفر می‌رفت دوست داشت یک هدیه ساده برای خانواده بیاورد. زبان گرم و شیرینی داشت و با احترام با دیگران بر خورد می‌کرد. از لفظ عزیز برای مادر و خواهرانم استفاده می‌کرد و هیچ کسی را از خودش نمی‌رنجاند. زمانی که در اهواز زندگی می‌کردیم فرمانده کل از دفتر مرکزی به عنوان پاداش یا هدیه یک تخته فرش ماشینی ۱۲ متری به همه رزمنده‌ها می‌دادند. هیچ وقت این فرش به دستمان نرسید. ما در هتل فجر که در کنار رود کارون بود و در زمان جنگ دست مسئولین جنگ بود زندگی می‌کردیم. خانواده‌های زیادی در کنار هم بودیم و خبر داشتیم که چه اتفاقاتی می‌افتد. من در اتاق‌های دوستان دیگر، فرش را می‌دیدم؛ اما به دست من و چند نفر دیگر نرسید. وقتی حاج حسن آمد به او گفتم: چرا به ما فرش ندادند؟ اول ناراحت شد و گفت: چه کسی به شما گفته است و از کجا خبر دار شدید. من موضوع را به ایشان گفتم: که پاسخ داد: من فرش را به یکی از بچه‌ها که مستحق تر از ما بود دادم. حاج حسن حاضر نبود حتی کوچک‌ترین چیزی را به عنوان هدیه دریافت کند، چرا که فردی بخشنده بود.
نامه‌ای که هیچ‌گاه خوانده نشد!
من همیشه با ایشان همراه بودم. تقریباً ۸ ماه از ازدواجمان گذشته بود که ایشان مسئول بسیج شهر بافق و پس از آن مسئول سپاه این شهر شدند. ما تقریباً یک سال و نیم در آنجا بودیم و پس از آن به یزد برگشتیم و ایشان به جبهه اعزام شدند.
در عملیات قدس ۵، زمانی که در هورالعظیم بودند نامه‌ای به دست او می‌رسد، بدون اینکه آن را بخواند، پاره می‌کند و در هور می‌اندازد و می‌گوید شاید این نامه‌ همسرم باشد و بخواهد که مرا از انجام این عملیات منصرف کند.
من خبر نداشتم که ایشان در حال انجام یک عملیات است. طبق روال همیشه که برای همدیگر نامه می‌نوشتیم، نامه‌ای برای ایشان نوشتم و عکس دو دخترشان را هم در کنارش قرار دادم. اما همسرم اصلاً نامه را باز نکرده بود که مبادا پایش بلرزد.
همچنین براساس گفته برخی از دوستانش، شهید دشتی در عملیات والفجر 8 برای نیروهایش عدس پلو و گوشت چرخ کرده پخته بود. این عملیات بسیار طول کشیده بود و تهیه این غذا، در آن شرایط و در آن هوای زمستانی حال و هوای خوبی برای نیروها ایجاد کرده بود.
دوستان شهید می‌گفتند یک نفر از نیروها به دلیل کمبود امکانات یا شاید درخواستی که داشته؛ با لحن شدید و معترضانه‌ای با حاج حسن برخورد می‌کند. اطرافیان به فرد معترض خرده می‌گیرند که چرا با فرماندهی لجستیک اینگونه رفتار می‌کند. شهید دشتی پاسخ می‌دهند که حق با او است و دست نوازشی بر سرش می‌کشد و نیازش را رفع می‌کند. آن طور که گفته می‌شود، شهید با آرامش تمام با آن نیرو برخورد می‌کند. او سنگ صبور نیروها بود و ژست فرماندهی به خودش نمی‌گرفت. پای درد دل نیروها می‌نشست و سعی می‌کرد تا جایی که ممکن است به رفع کمبودها و نواقص بپردازد.
اتاق 6 متری در اهواز
ایشان چند سال در جبهه بود و من و دو فرزند کوچکم در خانه پدر خودم و یا مادرشوهرم بودیم و این خیلی برای من سخت بود. یک روز که کلافه شده بودم و گریه می‌کردم، از خانه همسایه پدرم به ما خبر دادند که حاج حسن پشت خط است، رفتم پاسخ دادم. حاج‌حسن متوجه صدای گرفته من شد و گفت: چرا گریه کردی، گفتم: شما چند سال است که نیستید و زندگی نداریم. من با دو بچه کوچک مزاحم دیگران هستم. در پاسخ گفت: فکری برای این موضوع می‌کنم. بعد از ظهر همان روز حاج حسن دوباره تماس گرفت و گفت: حرکت کنید و به اهواز بیایید. با برادرم به اهواز رفتیم.
هتل فجر درجه یک بود. اما یک اتاق ۶ متری که به حالت انبار درآمده بود به ما تحویل دادند. داخل اتاق هم تنها چند موکت و تشک کهنه قرار داشت. ۲۴ ساعت در راه بودیم تا به اهواز برسیم و این موضوع مرا کلافه و خسته کرده بود. خطاب به حاج حسن گفتم: بعد از این همه سال که نبودی، الان این اتاق را به من نشان می‌دهی؟ پاسخی نداد. با برادرم یک موکت در اتاق پهن کردیم. موکت به اندازه‌ای بود که بتوانیم استراحت کنیم. یک سال و 3 ماه آنجا ماندیم. همیشه حاج حسن می‌گفت: استفاده از امکانات حق همه است. بعضی از فرماندهان چند سال در آنجا زندگی می‌کردند. زمانی که من در هتل فجر اهواز بودم حاج حسن هر ۲0 یا ۱۰ روز یک بار می‌آمد. آخر شب می‌آمد و تا نزدیکی‌های صبح پیش ما می‌ماند. یک بار که بعد از مدت‌ها برای دیدار خانواده به یزد آمده بودیم، حاج حسن اتاق ما را با همه وسایل و خوراکی‌های خودمان به آقای امیر جلالی و خانواده‌اش تحویل داد. بعد از ۵ ماه من به ایشان گفتم: می‌خواهم برگردم، اما گفت: اجازه بدهید آنها هم از امکانات استفاده کنند. یعنی نمی‌خواست به نفع خودش از شرایط استفاده کند، به دنبال رعایت عدالت بود.
توفیق زیارت خانه دوست
سال ۱۳۶۵ به حج رفتند. من اهواز بودم شهید خلیل حسن بیگی با من تماس گرفت و گفت: حاج حسن می‌خواهد به مکه برود. مقداری وسیله برای ایشان جمع آوری کنید. این در حالی بود که از قبل هیچ بحثی در مورد مکه رفتن ایشان مطرح نشده بود. من گفتم: برنامه‌ای برای این سفر نداشتند و ما پولی نداریم که برای هزینه سفر حج پرداخت کنیم. شهید حسن بیگی گفت: ایشان برای این زیارت طلبیده شده و این مسائل حل شده، نگران پول نباشید. گفتم: چه سعادتی نصیب‌شان شده است. چه زمان باید به این سفر مشرف شوند؟ گفتند: دو روز دیگر باید بروند. حاج حسن در آن زمان اهواز نبود و برای انجام یک ماموریت به تهران رفته بود. من در اهواز بودم. از تهران به اهواز برنگشت، تماس گرفت و گفت: من برای خداحافظی از اقوام به یزد می‌روم و برای جمع‌آوری وسایل به اهواز برمی‌گردم. پیشنهاد دادم که تلفنی با افراد خانواده خداحافظی کند، اما نپذیرفت و گفت: باید حضوری برای خداحافظی بروم. ۲۴ ساعت برای خداحافظی در یزد ماند و به اهواز برنگشت. وسایلش را جمع کردم و به تهران آمدم خانواده‌ام نیز برای بدرقه حاج حسن به تهران آمده بودند. از آنجا خداحافظی کردیم و حاج حسن به مکه رفت.
مادر شهید یک شلوار کردی با جیب‌های بزرگ دوخته بود که حاج حسن در مکه اعلامیه‌ها را در آن جا دهد و پخش کند. آنها اعلامیه‌های برائت از مشرکین امام را به شکل پنهانی در بین حجاج ایرانی پخش می‌کردند. آن سال راهپیمایی‌هایی از طرف ایرانی‌ها در مکه انجام شد. عربستان درگیری هایی را به وجود آورده بود و تعدادی نیز به شهادت رسیدند. حاج حسن با کمک نیروهای سپاه، زخمی‌ها را به بیمارستان می‌برد. او در مکه با یکی از نگهبانان آنجا درگیر شده و آن فرد را کتک زده بود و بعد از میان جمعیت گریخته بود.
ناصر و منصور برادران شهید از برادری می‌گویند که هیچ گاه میدان مبارزه را خالی نکرد؛ چه آن زمان که دشمن از درون کشور را به نابودی می‌کشاند و چه آن زمان که دشمن خارجی، به خاک وطن طمع کرده بود...
نجابت و ایمان مادر و نان حلال پدر
منصور دشتی برادر شهید معتقد است که پدر شهید دشتی بسیار زحمتکش و فعال بود و لقمه حلال به خانه می‌آورد و به همین دلیل فرزند صالح پرورش داد. او می‌گوید: پدرم در کوره‌پزخانه فعالیت می‌کرد. زمانی که ماشین‌ها برای تحویل آجر به آنجا می‌آمدند، پدرم پشت سر ماشین‌ها حرکت می‌کرد و چند آجر به بار اضافه می‌کرد. وقتی دلیلش را جویا می‌شدم پاسخ می‌داد: خدایی نکرده اشتباهاً کم نگذاشته باشیم که حق کسی را ضایع کنیم. همچنین نجابت مادر در این امر تاثیر گذار بود. من شنیدم که مادر همیشه با وضو به فرزندانشان شیر می‌داد. همین مسائل اخلاق نیکو را در حاج حسن پرورش داده بود.
دستگیری قبل از انقلاب
حاج حسن توضیح المسائل امام(ره) و اعلامیه‌ها و عکس‌های ایشان را در شهر توزیع می‌کردند. قبل از انقلاب زمانی که باید کنکور می‌دادم با چند نفر دیگر مشغول درس خواندن و حل مسائل درسی در مسجد بودیم. عکس امام تازه به دست حاج حسن رسیده بود. امام در عراق بود و خیلی‌ها اطلاعی از ایشان نداشتند. داشتن عکس امام جرم بود. کسانی که با بحث انقلاب مخالف بودند در محله شناخته شده و تقریبا لو رفته بودند. عکس امام به دست حاج حسن افتاده بود. حسن عکس را بیرون آورد که به بقیه نشان دهد، یک‌دفعه 4 نفر از نیروهای ژاندارمری جلوی مسجد آمدند و در مسجد را به هم کوبیدند. حاج حسن عکس را زیر فرش گذاشت. ژاندارم‌ها وارد مسجد شد و کتاب‌ها را به هم ریختند؛ اما چیزی پیدا نکردند. حاج حسن را به ژاندارمری میدان ابوذر بردند. با سختی رهایش کردند. حساسیت کارهای تشکیلاتی حاج حسن باعث شده بود نیروهای امنیتی و انتظامی نسبت به ایشان حساس شوند. قبلاً اداره ساواک پشت دادگستری شهر قرار داشت. حاج حسن و دوستانش از پشت بام وارد اداره ساواک شده بودند.
ارتباطات تشکیلاتی حاج حسن با روستاهای اطراف نیز وجود داشت. روستای زارچ پایگاه انقلابی خوبی داشت و جلسات هفتگی آنها برگزار می‌شد. حاج حسن فکر آزاد و روشنی داشت. شاید در مسائل سیاسی با بسیاری از افراد تفاوت داشت، اما هیچ کس را با تندی و بداخلاقی از خود نمی‌رنجاند. سعی می‌کرد با آنها به تفاهم برسد. یا فرد را قانع می‌کرد یا خودش قانع می‌شد. دیدگاه بازی داشت.
 بانی اولین تظاهرات در یزد
 مبارزاتش دو سال قبل از انقلاب شروع شد. حاج حسن بود که اولین تظاهرات را در یزد راه انداخت. تعدادی نیز به شهادت رسیدند. قبل از انقلاب توزیع رساله امام سخت و البته تعداد آن کم بود. اما همان تعداد را در سطح محله و شهر توزیع می‌کردند. جلسات هفتگی نیز برای بحث انقلاب داشتند؛ با تعدادی از دوستان هم‌دیدگاه خودشان جلسات دینی و مذهبی را هماهنگ می‌کردند. پایگاه بسیج رحمت‌آباد قبل از انقلاب پایگاه خوب و فعالی بود.
نشانی از یک معجزه
دوستان حاج حسن می‌گفتند، یک هواپیمای عراقی بالای سر موتور در حال حرکت ایشان، در حال پرواز بوده و به سمت موتور تیراندازی می‌کند که حاج حسن در یک لحظه از روی موتور می‌پرد و خود را در یک چاله می‌اندازد. بعد‌ها موتور منهدم شده را، به عنوان نشانه‌ای از یک معجزه، در‌ ورودی گردان گذاشتند.
قلم سبز و زبان سرخ
قلم روان و شیوایی داشت. اهل مطالعه بود. نویسندگی می‌کرد. روبروی دانشگاه تهران با سازمان‌هایی که مقابل انقلاب می‌ایستادند به بحث می‌پرداخت، با هم درگیر می‌شدند و تا ایدئولوژی آنها را رد نمی‌کرد، دست‌بردار نبود. آخرین باری که تلفنی با حاج حسن صحبت کردم دوشنبه بود. گفتم: چند شهید را به یزد آورده‌اند. چهارشنبه همان هفته برادرم هم به شهادت رسید.
حضور در 30 عملیات
شهید در 30 عملیات حضور داشتند، از جمله در عملیات بدر، خیبر، حصر آبادان، والفجر مقدماتی، والفجر 8، کربلای1، 3، 4و قدس 5 که در آن به شهادت رسید؛ چون تیپ الغدیر منحصراً در عملیات قدس ۵ درگیر بود. شهید دشتی در این عملیات فعالیت جدی داشتند؛ چرا که مسئول تدارکات تیپ الغدیر بود.
آخرین دیدار
آخرین باری که حاج حسن را دیدم در خانه‌شان بودیم. برای انجام یک مصاحبه تلویزیونی رفته بود. وقتی برگشت برای حفظ سرما یک بادگیر پوشیده بود، خیلی خوشرنگ بود. به من گفت: اخوی قشنگه؟ با این حرفش دلم خالی شد. در آن لحظه چهره‌اش با همیشه فرق داشت. همان شب فرمانده تیپ آقای میرحسینی با او تماس گرفت که به جبهه برگردد. چند روز بعد از رفتنش به شهادت رسید. گویا یک توپ فرانسوی به ماشین‌شان برخورد کرده بود و چند نفر دیگر هم که همراه ایشان بودند به شهادت رسیدند. آن بادگیر هم در لحظه شهادت تنش بود.
دو مزار برای یک شهید
مرحوم هاشمی رفسنجانی که جانشین فرمانده کل قوا بودند برای تشکیل جلسه به اهواز آمده بود. تمام فرماندهان را برای جلسه دعوت کردند. وقتی حاج حسن سوار ماشین می‌شود که به سمت اهواز حرکت کند، یک توپ فرانسوی به وسط ماشین آنها برخورد و ۵ نفر از جمله شهید نامجو، شهید شریف و چند نفر دیگر به شهادت می‌رسند. آقا سید که در آن زمان آنجا بود، می‌گفت: قبل از حرکت، حاج حسن به من اصرار کرد مقداری اشکنه در سنگر است، من بروم و آن را بخورم. وقتی داخل سنگر رفتم، ناگهان صدای برخورد توپ به ماشین آنها را شنیدم، هم‌زمان تکه‌ای از بدن یکی از شهدا به کمرم برخورد کرد. 
پیکر شهید را در گلزار شهدای رحمت آباد دفن کردیم؛ اما بعد از دو هفته یک دست و پای دیگرشان را پیدا کرده و آوردند که تکه‌های جدید را در خلدبرین یزد به خاک سپردیم. یعنی الان شهید دشتی دو قبر دارد که یکی در گلزار شهدای رحمت آباد و دیگری در خلدبرین یزد است. 
از زمانی که برادرم به شهادت رسیده است مادرم هیچ کدام از ما را نبوسید؛ می‌گوید حاج حسن را آخرین بار نبوسیدم.
شهادت عباس‌گونه
حاج حسن خیلی عاشق شهادت بود. چند ماه قبل از شهادت با چند تن از دوستانشان در لابی هتل فجر اهواز مشغول به صحبت بودند. حاج حسن علاقه زیادی به دختر اولم وحیده خانم داشتند. دوستان شهید می‌گفتند: از حاج حسن پرسیدیم که دلت برای وحیده تنگ شده؟ گفت: دلم برایش یک ذره شده؛ اما دوست دارم خدا ۲۰ سال از عمرم را کم و شهادت را نصیبم کند. 
زمانی که در بافق بودیم و ایشان در اوج جوانی بودند با امام جمعه بافق آقای سلیمانی، مراوده داشتند و به عنوان مسئول بسیج با وی در ارتباط بودند. آقای سلیمانی به حاج حسن می‌گفت: چهره شما خیلی زیباست و وقتی شما را می‌بینم یاد حضرت ابوالفضل علیه‌السلام می‌افتم. شهادت ایشان نیز ما را به یاد شهادت حضرت ابوالفضل می‌اندازد؛ چرا که دست و پای ایشان نیز در هنگام شهادت قطع شده بود.