kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۱۹۷۵
تاریخ انتشار : ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۱:۱۳
مقاومت در فضای مجازی

روش یک شهید مدافع حرم برای مخارج زندگی

 
 
 
پایگاه خبری جهان‌نیوز با ذکر خاطره‌ای از حاج باقر شیرازی برگرفته از کتاب «پسرک فلافل‌فروش»؛ روایت‌هایی از زندگانی شهید مدافع حرم «هادی ذوالفقاری» نوشت:
گروه فرهنگی جهان نيوز: دوستي من با ‌هادي ادامه داشت. زماني كه‌ هادي در منزل ما كار مي‌کرد او را بهتر شناختم.بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا بياورد.چند بار خانم من، كه جاي مادر ‌هادي بود، برايش آب آورد.‌هادي فقط زمين را نگاه مي‌کرد و سرش را بالا نمی‌گرفت. من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان خودم اطمينان دارم.بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه‌ها را لوله‌کشی کرد. کار لوله‌کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد.
من و ‌هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرف‌هایش را به من می‌زد.یك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي.آنجا خواسته بود كه همسر آينده‌اش پوشیه بزند. ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود. جاي ديگري صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري برود كه ديگر نشد.
اين اواخر ديگر در مغازه ما چای هم می‌خورد! اين يعني خيلي به ما اطمینان پیدا کرده بود.
 يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار لوله‌کشی پول نمی‌گیری؟خب نصف قیمت دیگران را بگیر. تو هم خرج داری و...
هادی خندید و گفت: خدا خودش می‌رسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي خدا خودش می‌رسونه؟
بعد با لحني تند گفتم: ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت‌ها را شنیده‌ایم. اما آدم بايد براي كار و زندگي‌اش برنامه‌ریزی کنه، تو پس فردا می‌خوای زن بگیری و...
هادي دوباره لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه، اوستا كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون می‌فرسته.
من فقط نگاهش مي‌کردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم.‌هادی هم مثل همیشه فقط می‌خندید!
بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان یاد این ماجرا می‌افتم حال و روز من عوض می‌شود.
 آن شب ‌هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين نجف مشكل مالي پيدا کردم و خيلي به پول احتياج داشتم.آخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم و مشغول زيارت شدم. اصلا هم حرفی درباره پول با مولا امیرالمومنین(ع) نزدم.همين كه به ضريح چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانه من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست.برگشتم و ديدم يك آقاي روحاني پشت سر من ايستاده. او را نمی‌شناختم.بعد هم بی‌اختیار پاکت را گرفتم. هادي مکثي کرد و ادامه داد: بعد از زيارت راهي منزل شدم. پاكت را باز كردم. با تعجب ديدم مقدار زيادي پول نقد داخل آن پاكت است!
هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز زندگي من و شما دست خداست.من براي اين مردم ضعيف، ولي با ايمان كار می‌کنم. خدا هم هر وقت احتياج داشته باشم برام می‌ذاره تو پاكت و مي‌فرسته!
خيره شدم توي صورتش. من می‌خواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعيت اسلام را به من یاد داد.واقعاً توكل عجيبي داشت. او براي رضاي خدا كار كرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبي داد.
بعدها شنيدم که همه از اين خصلت‌ هادي تعريف می‌کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام می‌داد. يعني براي حل مشکل مردم کار می‌کرد اما برای انجام کار پولی نمی‌گرفت.