سی و پنجمین جشنواره فیلم فجر - 1
انسان، گرگ انسان است؟!
سعید مستغاثی
علیرغم اینکه سالهاست امید چندانی به سینمای رایج نداریم اما سخنان جناب معاونت سینمایی یا همان رئیس سازمان سینمایی در مراسم افتتاحیه سی و پنجمین جشنواره فیلم فجر باز هم خوشبینی درمورد این جشنواره را به ما بازگرداند که شاید امسال اتفاق خاصی رخ دهد و به قول معروف فیلی به هوا برود! خصوصا آنجا که جناب رئیس گفت: «...جشنواره امسال جشنواره سینمای امید است و سینمای امید تحقق پیدا کرده است...»
اگرچه از همان روزهای نخست حضور رئیس سازمان سینمایی دولت یازدهم و از همان جشنواره اول که ایشان تولیتش را برعهده داشتند(یعنی سی و دومین دوره)، وعده امید و فیلمهای امیدوارانه و معتدل و از این قسم شعارها به کرّات سر داده شد و حتی از سوی ریاست محترم جمهوری نیز وعده جایزه ویژهای برای فیلمهایی که امید را در دل مردم زنده کرده و بتوانند آنها را با سینمای فرهنگی آشتی دهند، داده شد. همچنین برخی سینماگران جوگیر شده در همان جشنواره مدام وعده میدادند که گویا دوره رنج و حرمان گذشته و از این پس کاری خواهند کرد کارستان! اما نشان به آن نشان که نه برای جایزه ویژه رئیس جمهوری، در طول این 4 سال فیلمی شایسته دانسته شد (گویا هرچه متولیان سینمای امید و اعتدال نیز کاویدند اما در میان این همه فیلم حتی یک اثر که بتواند هم امیدبخش باشد و هم مردم را با سینمای فرهنگی آشتی دهد یافت نشد!) و نه آن سینماگران شاخ غولی را شکستند و قله قاف را فتح کردند و همچنان آش همان آش است و کاسه همان کاسه!!
ایتالیا، ایتالیا
آبدوغ خیارینو!
اولین فیلم کاوه صباغزاده با عنوانی برگرفته از سریالی مبتذل در تلویزیون شاهنشاهی، بدون هیچ قصه و داستان و ماجرا (برخلاف همان سریال کذایی!) و سرگردان در میان کلیپ و نئورئالیسم! و فیلمهای تین ایجری آمریکایی و هامون و ... و با دوستی و عشقی سطحی و آبکی به همراه اتفاقات و دیالوگهایی آبکیتر، نزدیک به دو ساعت تجربهای آزاردهنده و کسالتبار را بر پرده سینما برد. ضمن اینکه تا اواسط فیلم دلمان خوش بود که امسال را لااقل با فیلمی از یک خانواده پریشان و عصبی و آلوده به خیانت شروع نکردیم اما باز هم دقیقا مثل اولین فیلم سال گذشته (نقطه کور) با همان موضوع سوءظن به خیانت همسر که خانواده را به فروپاشی میکشاند و ارائه سبک زندگی بیبند و بارانه و عادیسازی روابط زن شوهردار با نامحرم تحت عنوان دوست و رفیق دیرین و... مواجه شدیم! پایان به اصطلاح باز اما آشفته فیلم، رنگ هرگونه امید و روشنی را از این فیلم پاک کرده و نشان میدهد سندرم شبه روشنفکری همچنان در میان آثار اول، حرف نخست را میزند.
شخصیت اصلی «ایتالیا، ایتالیا»ی قبل از انقلاب برخلاف کاراکتر اول «ایتالیا، ایتالیا»ی پس از انقلاب زبان ایتالیایی نمیدانست و برای سرکیسه کردن بیوهای متمول، خودش را به جای یک ایتالیایی جا زده بود. او فقط در انتهای هر کلمه فارسی یک پسوند «ینو» اضافه میکرد و مثلا «رفتم» را «رفتمینو» و «گفتم» را «گفتینو» بیان میکرد! وقتی از وی غذای مورد علاقهاش که «آبدوغ خیار» بود را پرسیدند، آن را «آبدوغ خیارینو» تلفظ کرد! به نظرم همین عبارت برای توضیح ماجرا و ساختار «ایتالیا، ایتالیا»ی جدید مناسبتر است!
اِوه (خانه)
انسان، گرگ انسان است
«انسان، گرگ انسان است» جمله معروف فیلسوف برجسته قرن شانزده و هفده انگلیس، «توماس هابز» است که اساس فلسفه سیاسی غرب قرار گرفت و همین امروز میتوان مصداق آن را در بسیاری از سیاستهای نظام سلطه جهانی مشاهده کرد. اما این چه ربطی به فیلم اصغر یوسفینژاد با عنوان آذری «اوه» به معنای «خانه» دارد؟
در واقع جمله 400 سال قبل هابز را میتوان ماحصل همه آنچه اثر یوسفینژاد طی 80 دقیقه تحت عنوان فیلم بر روی پرده برد، دانست. ماجرای جنازه فردی که وصیت کرده تا برای تشریح به دانشکده علوم پزشکی سپرده شود اما تنها دخترش مانع میگردد! فیلم با گریه و زاری شدید دختر متوفی شروع شده و پس از آن، رد و بدل شدن مسلسلی دیالوگهای آدمهای مختلف ماجرا با زبان آذری و با زیرنویس فارسی، همه پسزمینه و پیشزمینه قضیه و شخصیتها و حواشی آنها را بیان میکند که اگر بعضی از آنها را از دست بدهیم حتی شخصیت برخی افراد اصلی نامعلوم میماند! یعنی در واقع زبان تصویر و سینما کمترین تاثیر و نقش را در اینجا برعهده دارد به جز دوربینی که چسبیده به کاراکترها حرکت کرده و آنها را در کادرهایی بسته میگیرد، شاید میخواهد از این طریق خفقانبار بودن فضا را در شعاریترین وجه، به تماشاگر حقنه کند!
اما در این قضیه جنازه و جنازه کشی، همه اعضای خانواده و فامیل و تمامی آنانی که در خانه متوفی (تنها لوکیشن فیلم) رفت و آمد دارند، طینت ناپسند خود را بروز میدهند؛ از تنها دختر به نام «سایه» و داماد به اسم «نادر» (که خودسرانه ازدواج کرده و 6 سال خانواده را ترک نمودند) گرفته که پدر را مسموم کرده و به دیار باقی فرستادند تا ثروتش را به جیب زده و راهی کانادا شوند! تا خواهر زاده متوفی به نام مجید که همواره چشمش به دختر او یعنی «سایه» بوده و حتی پس از مرگ وی نیز عشق دیرین و سوخته خود را بالای جنازه پدر به این زن شوهردار ابراز کرده و حتی لحظاتی را با وی خلوت میکند. خواهر مجید هم گویی کینهای دیرین با «سایه» دارد و یکی دیگر از حاضرین که در هنگامه شیون و مویه به دنبال دختری برای پسرش است و با گرفتن عکس از او و گذاشتن در کانال تلگرام، میخواهد بر و روی او را به نظر خواستگار برساند و نماینده دانشگاه علوم پزشکی که ظاهرا برای عملی ساختن وصیت میت آمده ولی در اصل به خاطر تثبیت موقعیت خویش در دانشگاه تلاش میکند تا بتواند قرارداد روزمزدی ببندد و دانشجویانی که گفته میشود به جای گذراندن درس تشریح اموات با قطعات بدن آنها شوخی کرده و عکس سلفی میاندازند! تنها روحانی حاضر در صحنه نیز که برای راضی کردن «سایه» جهت عملی ساختن وصیت پدر به خانه آمده، «سایه» او را به نام «داوود» به جای آورده که قبلا همسایه بوده و قایم باشک بازی میکردند و گویی رفتارش به گونهای بوده که سایه هرگز فکر نمیکرده که او روحانی شود! و یکی از مامورین پاسگاه که برای رسیدگی به شکایت نماینده دانشگاه آمده ولی با اولین نگاه به بهانه فاتحه خوانی برای میت به دنبال دختری در مجلس افتاده و با وی شماره تلفن رد و بدل میکند!!
حتی کسی هم که برای خرید خرما و حلوای مراسم ختم، پول گرفته و راهی شده بوده، بازنگشته و گویا پول مذکور را به جیب زده و میرود! «سایه» یعنی همان تک دختر متوفی نیز برادری داشته که در تصادفی توسط اتومبیلی زیر گرفته و کشته شده و از خلال صحبتهای پنهان او با شوهرش، بعید به نظر نمیرسد که برای کم کردن تعداد وراث، «نادر» وی را زیر گرفته باشد! و تنها فرد ظاهرا مثبت این میدان، خواهر متوفی است که روانپریش است و فکر میکند به مراسم عروسی آمده است! حتی بچهها هم که معمولا در اینگونه مراسم آرامتر و سربه زیرترند، در فیلم «اوه» یا در حال اذیت کردن حیوانات هستند و یا کفن پدر بزرگ فوت شده خود را به کنار زده و عریانی او را مسخره میکنند!!
همه اینها در خانهای اتفاق میافتد که حتی یک کتاب قرآن در آن وجود ندارد و بوی دستشوییاش با بوی جسد متوفی یکی گرفته میشود. تلخی و پلشتی و سبعیت از سر و روی فضا میبارد.
به این ترتیب در فیلم «اوه» با مجموعهای از آدمها مواجهیم که از همه نوع تیپ و شغل و قشری در آن به چشم میخورند از دانشگاهی و روحانی و سرباز و مامور و معلم و دانشجو و پیرزن و بچه و ... (در واقع نمونه کوچکی از جامعه به نظر میرسند) و همه به نوعی دشمن خونی همدیگر به نظر میآیند، همه گویا در حال دریدن همدیگر هستند. آیا این همان مفهوم سخن آن فیلسوف غربی نیست که انسان، گرگ انسان است؟