بازنشر گفتوگوی کیهان با استاد سبزواری ( بخش سوم)
اوستا گفت هوای خودت را داشته باش!
بهروز ساقی
آنچه میخوانید بخش سوم گفتوگوی کیهان و استاد حمید سبزواری است. گفتوگویی که در تیر سال 1382 انجام شد و انتشار یافت.
* قضيه آقاي «نجاتي» و جلساتي كه با هم داشتيد چه بود؟
- يكي از جاهايي كه انتخاب كرده بودم كه روزهاي دوشنبه مي رفتم خانه سرهنگ «نجاتي»بود. سرهنگ نجاتي سرهنگي بود شاعر و شاعر توانايي هم بود. او بدون اينكه اسمي از خودش ببرد شعري عليه «اشرف پهلوي» گفته بود و اين شعر در شهر منتشر شده بود. از طرف دربار دستور داده بودند كه حتما بايد شاعر اين شعر شناخته شود. مدتها دنبال اين شاعر ميگشتند و پيدا نميكردند اما از آنجا كه گفتهاند «پريرو تاب مستوري ندارد» او يكي دو جايي اين شعر را براي دوستانش خوانده بود و بالاخره لو رفت. اين شعر يك شعر اهانت آميزي بود نسبت به اشرف. البته اشرف خيلي كثيفتر از اين حرفها بود. اين شعر خيلي بيپرده به مسائل اشرف پرداخته بود طوري كه به رسوايي كشيده بود و خيلي صدا كرده بود. همان دوستانش لو داده بودند كه اين شعر را سرهنگ نجاتي گفته است. به سرهنگ نجاتي ظاهرا چيزي نگفتند ولي يك روز يك ماشين جيپ او را زير گرفت كه به دليل شدت جراحات، پزشكان ناچار شدند جفت پاهاي او را قطع كنند. نجاتي چون ديگر نميتوانست جايي برود با دوستان پيش او ميرفتيم و جلسات شعرخواني داشتيم. در آن جا من با شعراي زيادي آشنا شدم. شعرهايي كه در آنجا مي خواندم همه انقلابي بود. بعضيها مي آمدند شعرهايي مي خواندند. «روحاني» نامي بود ميآمد آن جا كه البته هيچ بويي از روحانيت نبرده بود و اتفاقا بهايي هم درآمد ولي خب شعرهاي زيبايي داشت. در فكاهيات دستي داشت. همين آقاي خرمشاهي (ميلاد) كه با شما همكاري ميكند هم در آن جلسات بود.
من در جلسات متعددي در تهران شركت ميكردم از جمله يك روز در انجمن ايران- پاكستان شركت كردم. در آن جا شعر:
بسته دارد لب من دشمن تر دامن
تا بر دوست نگويم سخن از دشمن
خواندم كه خيلي تند بود. قصيده بود و در آن به وضع ايران حمله شده بود. شعر كه تمام شد من آمدم بيرون.موقعي كه ميخواستم از در بيرون بيايم يك نفر دست مرا گرفت و گفت: من «اوستا» هستم. من خب شعرهاي اوستا را ديده بودم، گفتم: من از ديدن شما خوشحالم. سالها بود آرزومند ديدار شما بودم. احوالپرسي كردم و صورتش را بوسيدم. بعد يك مقداري باهم راه رفتيم و گفت: پسرجان اينجا جاي اين شعر نبود كه تو خواندي. اينجا سفارت پاكستان است. ساواك اين جا نشسته، تو اين شعر را ميآيي اينجا ميخواني؟ شانس آوردي كه الان تو را نگرفتند. هواي خودت را داشته باش.
بعدها بوسيله همين دوستان به بعضي از انجمن هاي تهران راه پيدا كردم، مثل «انجمن دانشوران».
ادامه دارد
آنچه میخوانید بخش سوم گفتوگوی کیهان و استاد حمید سبزواری است. گفتوگویی که در تیر سال 1382 انجام شد و انتشار یافت.
* قضيه آقاي «نجاتي» و جلساتي كه با هم داشتيد چه بود؟
- يكي از جاهايي كه انتخاب كرده بودم كه روزهاي دوشنبه مي رفتم خانه سرهنگ «نجاتي»بود. سرهنگ نجاتي سرهنگي بود شاعر و شاعر توانايي هم بود. او بدون اينكه اسمي از خودش ببرد شعري عليه «اشرف پهلوي» گفته بود و اين شعر در شهر منتشر شده بود. از طرف دربار دستور داده بودند كه حتما بايد شاعر اين شعر شناخته شود. مدتها دنبال اين شاعر ميگشتند و پيدا نميكردند اما از آنجا كه گفتهاند «پريرو تاب مستوري ندارد» او يكي دو جايي اين شعر را براي دوستانش خوانده بود و بالاخره لو رفت. اين شعر يك شعر اهانت آميزي بود نسبت به اشرف. البته اشرف خيلي كثيفتر از اين حرفها بود. اين شعر خيلي بيپرده به مسائل اشرف پرداخته بود طوري كه به رسوايي كشيده بود و خيلي صدا كرده بود. همان دوستانش لو داده بودند كه اين شعر را سرهنگ نجاتي گفته است. به سرهنگ نجاتي ظاهرا چيزي نگفتند ولي يك روز يك ماشين جيپ او را زير گرفت كه به دليل شدت جراحات، پزشكان ناچار شدند جفت پاهاي او را قطع كنند. نجاتي چون ديگر نميتوانست جايي برود با دوستان پيش او ميرفتيم و جلسات شعرخواني داشتيم. در آن جا من با شعراي زيادي آشنا شدم. شعرهايي كه در آنجا مي خواندم همه انقلابي بود. بعضيها مي آمدند شعرهايي مي خواندند. «روحاني» نامي بود ميآمد آن جا كه البته هيچ بويي از روحانيت نبرده بود و اتفاقا بهايي هم درآمد ولي خب شعرهاي زيبايي داشت. در فكاهيات دستي داشت. همين آقاي خرمشاهي (ميلاد) كه با شما همكاري ميكند هم در آن جلسات بود.
من در جلسات متعددي در تهران شركت ميكردم از جمله يك روز در انجمن ايران- پاكستان شركت كردم. در آن جا شعر:
بسته دارد لب من دشمن تر دامن
تا بر دوست نگويم سخن از دشمن
خواندم كه خيلي تند بود. قصيده بود و در آن به وضع ايران حمله شده بود. شعر كه تمام شد من آمدم بيرون.موقعي كه ميخواستم از در بيرون بيايم يك نفر دست مرا گرفت و گفت: من «اوستا» هستم. من خب شعرهاي اوستا را ديده بودم، گفتم: من از ديدن شما خوشحالم. سالها بود آرزومند ديدار شما بودم. احوالپرسي كردم و صورتش را بوسيدم. بعد يك مقداري باهم راه رفتيم و گفت: پسرجان اينجا جاي اين شعر نبود كه تو خواندي. اينجا سفارت پاكستان است. ساواك اين جا نشسته، تو اين شعر را ميآيي اينجا ميخواني؟ شانس آوردي كه الان تو را نگرفتند. هواي خودت را داشته باش.
بعدها بوسيله همين دوستان به بعضي از انجمن هاي تهران راه پيدا كردم، مثل «انجمن دانشوران».
ادامه دارد