kayhan.ir

کد خبر: ۷۷۱۳۲
تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۰:۰۰
پرواز 655

یک قدم تا آسمان(پاورقی)


 
 از چشم‌هايش مي‌فهمم كه مي‌داند منظورم چيست‌. مي‌داند كه اگر همين‌طور پيش برويم سيدجواد را از دست مي‌دهيم اما چه كاري از دستش ساخته است‌؟
از حرفم پشيمان مي‌شوم‌، بند كوله‌پشتي را دو طرف شانه‌هايم محكم مي‌كنم و سيدجواد را به سختي روي شانه راستم مي‌اندازم‌. برخلاف ظاهر لاغرش به نظرم سنگين مي‌رسد، هنوز چند قدمي نرفته‌ايم كه گلوله‌ي خمپاره ميان من و حامد فاصله مي‌اندازد. بعد سوزش عجيبي در شكمم حس مي‌كنم‌، درد سريع و ناگهاني اما عميق است و بلافاصله هم قطع مي‌شود.
مي‌خواهم حركت كنم اما حس مي‌كنم درون بدنم فضاي بزرگي ايجاد شده كه از سنگيني وزنم كم مي‌كند. بعد به سبكي به حركت در مي‌آيم‌. درست زماني كه حس مي‌كنم مسافت زيادي راه آمده‌ام مي‌بينم درست همان‌جايي هستم كه بودم‌، در واقع حتي يك قدم هم برنداشته‌ام‌؛ انگار روحم براي مدتي جسمم را ترك كرده است‌. درست مانند يك خواب‌. وقتي به هوش مي‌آيم همه چيز در اطراف سرم مي‌چرخد و بدنم به آرامي تاب مي‌خورد.
سعي مي‌كنم از جا بلند شوم‌! اما صورتي كه به نظرم به‌طور غيرعادي بزرگ است با صدايي كه از خيلي دور مي‌آيد، مي‌گويد:
- تكان نخور! تكان نخور! آرام باش‌.
دوباره از هوش مي‌روم‌. نمي‌دانم چه مدت بعد به هوش مي‌آيم‌، به هوش كه مي‌آيم سردرد شديدي دارم‌، به قدري كه حس مي‌كنم موجي از خون با فشار به مغزم دويده است‌. شقيقه‌هايم آن‌قدر تندتند مي‌زنند كه انگار مي‌خواهند بتركند، نوك انگشتانم مورمور مي‌شود. سعي مي‌كنم دستم را به صورتم ببرم‌، دستم سخت فرمان مي‌برد، صورتم را لمس مي‌كنم و يكه مي‌خورم‌، چشم‌ها و لب‌هايم ورم كرده است‌، دهانم را به سختي باز مي‌كنم و كمي آب مي‌خواهم‌.
اما صدايي نمي‌آيد به سختي سرم را بالا مي‌گيرم و اطرافم را وارسي مي‌كنم‌.
هيچكس را در اطرافم نمي‌بينم‌، يعني چه اتفاقي افتاده‌؟
- حامد؟ سيد جواد؟ هاشم‌؟
هيچ صدايي نيست‌!  
براي مدتي طولاني نمي‌دانم به كدام طرف بروم‌، هوا بوي باروت و گوشت سوخته مي‌دهد، بعد حاشيه‌ي كانال را مي‌گيرم و مي‌روم‌، به راهي مي‌رسم كه وارد نخلستان مي‌شود.
شب در ميان ني‌ها وقفه‌اي طولاني دارد، زماني كه خورشيد بالا مي‌آيد، متوجه مي‌شوم اطراف نيزار پر از سر و صداي حشرات و زمزمه‌ي علف‌هاست‌. عرق پيشاني‌ام را بيهوده خشك مي‌كنم‌؛ چون بلافاصله عرق سردي جايش را مي‌گيرد، سعي مي‌كنم بدون هيچ حركت بي‌موردي اطرافم را وارسي كنم‌. نيزار انباشته از حشره و آفتاب است‌. خورشيد كه بالاتر مي‌آيد، بوي آب ساكن‌، بوي خزه‌هاي مانده و بي‌جاني و درد، افكارم را در هم مي‌ريزد. ضرباني كه بر شقيقه‌هايم مي‌كوبد، هر لحظه آهسته‌تر مي‌شود. مي‌دانم اگر اين وضع ادامه پيدا كند، جانم را از دست خواهم داد. با چشم‌هايم اطراف را جست‌وجو مي‌كنم‌، كمي جلوتر راهي ميان ني‌هاست كه درست از مقابلم به سمت راست پيچ مي‌خورد براي لحظاتي مردد مي‌مانم‌، به سمت پيچ بروم يا به عقب برگردم‌؟ درمانده و با مغزي كه آرام‌آرام خوابيدنش را حس مي‌كنم‌، كف زمين مرطوب دراز مي‌كشم‌، بايد تصميمم را بگيرم‌، تمامي آسمان را ميان مردمك چشم‌هايم دارم‌؛ آبي با لكه‌هاي سفيد اندك‌. در دلم ناله مي‌كنم‌: «رضا! داداش مرا تا اين‌جا كشاندي كه چه‌؟ اگر مي‌خواستي هيچكس نشاني از تو نبرد، چرا مرا دنبال خودت كشاندي‌؟ اگر كه نه و دلت براي آن پيرمرد و پيرزن چشم انتظار نگران است‌، راهي نشانم بده‌.»
رو به آسمان دراز كشيده و با رضا كه سختي استخوان‌هايش را در كوله پشتي كنار دستم حس مي‌كردم‌، آرام مشغول نجوا بودم كه صداي بال زدن پرنده‌اي آمد، نگاهم را تيز و با آشوب به طرف پرنده برگرداندم‌، قايقي با چهار سرنشين كه لباس ارتش بعث را داشتند، بي‌صدا از سمت پيچ مي‌آمد.
تا جايي كه امكان داشت ميان ني‌ها پناه مي‌گيرم و همان‌طور بي‌حركت مي‌مانم‌. قايق از چندمتر جلوتر عبور مي‌كند و دوباره ميان ني‌ها گم مي‌شود. در فاصله‌ي كمي يك قايق ميان ني‌ها و روي آب‌هاي لاجوردي بي‌حركت مانده است‌، بدنه‌ي قايق به رنگ سبز تند است‌، لابه‌لاي ني‌ها بي‌حركت مي‌مانم‌. قايق تكان نمي‌خورد، آهسته از دماغه‌ي قايق بالا مي‌روم و درون قايق دراز مي‌كشم‌، بعد به همان حال مشغول جست‌وجوي پاروها مي‌شوم‌. دستم به تكه چوبي خيس مي‌خورد، مي‌توانم حدس بزنم قايق مدت درازي نيست كه در ني‌ها مخفي مانده‌، ممكن است هر لحظه كساني كه قايق را پنهان كرده‌اند برگردند، با اين حال وقتي درون قايق پناه مي‌گيرم نفس راحتي مي‌كشم‌، دستكم تا مدتي كه خستگي‌ام در برود، مي‌توانم همان جا استراحت كنم‌.
دستم را به طرف جيبم مي‌برم و براي چندمين بار بر آن دست مي‌كشم‌، نامه‌ي رضا سرجايش است‌.
خورشيد روي آب‌ها تكه‌تكه مي‌شود و با نفس تندش بر ني‌ها مي‌دمد. سعي مي‌كنم كه بر خورشيد و اين تيغه‌ي نوري كه تلاش دارد مرا از پا در آورد، غلبه كنم‌. پرواز سنجاقكي باعث مي‌شود كه فك‌هايم از شدت وحشت منقبض شود. از اسير شدن مي‌ترسم اما بيشتر از آن وحشت دارم همه‌ آن چه را كه تا آن لحظه برايش تلاش كرده‌ام‌، از دست بدهم‌. نامه‌ها، پلاك‌ها و البته جسد رضا. ته قايق همان‌طور دراز مي‌كشم و بي‌حركت مي‌مانم‌. سايه‌ كوچك و تيره‌اي روي قايق بالا مي‌آيد، قبل از اين‌كه اسحله را روي سينه‌ام بالا بياورم‌، صداي رگبار گلوله فضاي بالاي قايق را مي‌شكافد.
مي‌توانم صداي ضربان قلبم را بشنوم كه دوباره شدت گرفته است‌، بعد صداي افتادن چيزي را داخل آب مي‌شنوم‌. چشم‌هايم را مي‌بندم و به تفنگ خالي دست مي‌كشم‌، نفسم ناخواسته در سينه حبس مي‌شود و از هوش مي‌روم‌.
 ***
صداي قدم‌هايي با شتاب مي‌آيد و مي‌رود و بدنم در باد ملايمي به حركت مي‌آيد، چشمانم را مي‌بندم و به صداي پاهايي كه مي‌آيد گوش مي‌دهم‌، انواع صداها با امواج بلند و گاهي ضعيف‌تر در اطرافم جريان دارد. صداي گلوله‌، فرياد، خنده و ناله‌. سعي مي‌كنم انگشتانم را حس كنم‌: «كوله‌! كوله‌ام كجاست‌؟»
اين جمله را با بلندترين صدايي كه مي‌توانم فرياد مي‌زنم اما انگار كسي صدايم را نمي‌شنود، دوباره توانم را به كار مي‌اندازم و فرياد مي‌زنم‌، انگار آن چه از حنجره‌ام در مي‌آيد، مثل يك زمزمه است‌؛ چون باز هم هيچكس به آن جوابي نمي‌دهد. سؤالم را باز تكرار مي‌كنم‌، هر بار قوي‌تر از قبل اما باد همه‌ي سؤال‌ها را با خود برد و بعد ناگهان سرم به سختي به ديواري از تاريكي مي‌خورد و همه جا سكوت مي‌شود.