پرواز 655
سفر؛ راهی برای حفظ جان شیرین!(پاورقی)
بوي خطر هر لحظه به مشامم ميخورد، حس ميكردم پليس هيچگاه گفتههايم را باور نكرده است و بهدنبال قاتل اصلي سايه به سايهام حركت ميكند. سفر به جايي دور، تنها راهي بود كه ميتوانستم شيرين را در امان نگه دارم. همين دليل براي رفتن و زندگي كردنم كافي بود، كاش ميتوانستم همه چيز را براي مادر توضيح دهم اما افسوس با اين كار راز خودم و كسي را كه دوست داشتم برملا ميكردم، آن هم نزد كساني كه كمتر از همه تحمل آن را دارند.
- چهكار كردي مادر؟ چهكار كردي كه فرار ميكني؟
ميتوانستم چهره مادر را تصور كنم كه نگاهش لجوجانه به صورتم خيره مانده است، چيزي نميگويم، حالا نه! شايد بعدها در نامهاي، شايد هم نه! هيچوقت!
كوچههاي تاريك بوي خستگي روز را ميداد. بدون اينكه از خودم احساس شرم كنم، گذاشتم تا چند قطره اشك آهسته روي چانهام بلغزد.
يك هفته بعد به كمك كردها كه از دوستان بابا علي بودند، از كوهها گذشتم و وارد عراق شدم. به بابا علي قول دادم لطفش را جبران كنم و او گفت: «اين كار را بهخاطر خودم ميكنم تا تو به جاي من هم زندگي كني، فقط يادت باشد، هر چيزي ميتواند معني ديگري داشته باشد. واقعيت گاهي با چيزي كه ما ميبينيم متفاوت است.» گذاشتم دلش به گفتن اين جملهها خوش باشد، با سر گفتههايش را تأييد كردم، درحاليكه تصور ميكردم واقعيت ديگري جز آن چيزي كه ميبينم، وجود ندارد.
دختري كه دوستش داشتم رفته بود بيهيچ رد و نشاني. دلم ميخواست از او خبري داشته باشم، نه براي اينكه به يادش بياورم به من مديون است. من هم زندگيام را به سگي مديون بودم، سگي كه حتي توقع تكه استخواني را هم از من نداشت چرا من نتوانم به اندازه آن حيوان بيدريغ و بيتوقع كاري براي كسي بكنم؟
در آن لحظه آرزو ميكردم، فقط يك نشاني كوچك از او را پيدا كنم. نشاني كه بگويد او از آن مهلكه جان سالم به در برده است، نشاني كه بگويد خودش را به جايي رسانده و در امان است.
***
روز 29 خرداد 57 بود كه وارد انگلستان شدم، گمان نميبرم هيچ مسافري كه براي اولين بار وارد انگلستان ميشود، به اندازه من بيتوجه باشد. منظرههاي راهها و جادهها، تپهها و درههايي كه از آن ميگذشتم به نظرم همگي شبيه هم بودند. آنقدر غرق افكار مزاحم و ناراحتكننده بودم كه نه متوجه گذشت زمان بودم و نه چيزي از طبيعت زيباي اطراف را درك ميكردم. در تمام طول راه چشمهايم روي ساختمانها و خانههايي بود كه به سبك معماري قرن هجدهم هنوز جابهجا در شهر وجود داشتند بدون آن كه بر روي هيچكدام از اين خانهها توقف كنند.