روایتی داستانی از شکست عملیات پنجه عقاب در صحرای طبس
مسیری که ستون پنجم برای مهاجمین آمریکایی باز کرده بود!(پاورقی)
تالیف:پروین نخعی مقدم
سرانجام دقایقی بعد از ساعت 18 اولین هواپیمای امسی- 130 در آسمان مسیره به پرواز درآمد. در این هواپیما سرهنگ کایل، تیم کنترل حمله او، تیم مراقبت از جاده، تعدادی از نیروهای عنصر آبی و سرهنگ بکویث سوار بودند. پنج هواپیمای دیگر قرار بود یک ساعت بعد پرواز کنند. هواپیما بر فراز خلیج عمان، در ارتفاع زیاد پرواز میکرد.
با رسیدن هواپیما به سواحل ایران در غرب چابهار، به تدریج ارتفاع پرواز کم شد و چند نفری که نزدیک دریچه بار در عقب هواپیما بودند، برخورد هوای گرم را احساس کردند؛ هواپیما در ارتفاع چهارصد پایی پرواز میکرد. افراد دلتا شانه به شانه هم در سکوت نشسته بودند و کسی چیزی نمیگفت. در شمال، تپهها مانند لکههای آبی به نظر میرسید که رفتهرفته بزرگتر میشد و زمین زیر پایشان به سوی افق در تاریکی فرو میرفت. مدتی بعد فقط چهار یا پنج نفر بیدار بودند و بقیه چرت میزدند. سرهنگ چارلی از نردبان کوتاهی که به کابین نیمه روشن خلبان منتهی میشد، بالا رفت. خلبان و کمک خلبان پشت صندلیهایشان از دیدش پنهان بودند، اما جیم کایل در حالی که پشتش به قسمت جلوی هواپیما بود، علائم رادیویی بین غنا و مسیره را ثبت میکرد.
چارلی سعی کرد حواسش را متمرکز کند اما مشکل بود که درباره کامیونها و چیزهایی که در تهران با آن مواجه میشد، فکر نکند. آیا در خیابانها موانع جدیدی ایجاد کرده بودند، بعد به یاد عکسهایی افتاد که از محوطه داخل سفارت گرفته شده بود، اگر جاسوسان آن عکسها را به دستشان نمیرساندند، ممکن نبود که بفهمند داخل محوطه حیاط سفارت دیرکهای تازه کار گذاشتهاند. آن عکسها نقشه فرود بالگردها را به داخل سفارت برهم زد.
هواپیما بیش از نیمی از راه را تا کویر پشت سر گذاشته بود، کایل با دیدن چارلی با خوشحالی گفت:
«بالگردها بلند شدهاند، هر هشت فروند راه افتادهاند.»
چارلی سری تکان داد:
«خیلی خوب است.»
و باز به فکر فرو رفت. به نیروی دلتا فکر میکرد. به این که چند نفر از افسران زبده در ارتش فرصت انجام چنین کاری را دارند؟ دستیابی به یک نیروی جدید، سالم بیرون آوردن آن از بوته آزمایش و ایجاد بهترین واحد نمونه در ارتش ایالات متحده آمریکا. خوشحالی سراسر وجودش را فراگرفت.
***
وقتی بالگردها به شهر ساحلی گواتر در مرز ایران و پاکستان رسیدند، هوا کاملاً تاریک شده بود. آنها باید از میان درهها و مسیری پیچ در پیچ عبور میکردند و بعد از عبور از کوههای منطقه چابهار به سمت کویر پیش میرفتند. طبق نقشه باید بالگردها در مسیری قرار میگرفتند که کوه بزمان با ارتفاع سه هزار و چهارصد متری در سمت راستشان واقع میشد.
شبی تاریک و بدون مهتاب در پیش بود و مسیر پرواز بیش از آنچه انتظار میرفت، سخت به نظر میرسید. با این حال خلبانها به لحاظ فنی تشویش خاصی نداشتند، سی استالیونها قبلاً امتحانشان را پس داده بودند و در نوع خود پیشرفتهترین بالگردهای موجود در جهان شناخته میشدند. تنها نگرانی خلبانها، رادارها و برجهای مراقبتی بود که بر سر راهشان وجود داشت. اگر شناسایی میشدند، آن وقت با وجود جنگندههای ایران مرگشان حتمی بود.
دقایق طولانی از پرواز گذشته بود و هیچ خبری از جنگندههای ایران نبود. دلشوره خلبانها با پشت سر گذاشتن کوهها بیشتر میشد، حالا آنها در دشت وسیعی قرار داشتند که امکان هر مانوری را از آنها میگرفت، مسلم بود اگر آنها میدانستند که رادارها و ضدهواییها در مسیرشان به عمد خراب شده است، با خیال آسودهتری پرواز میکردند، آسودگی که سرهنگ در آن لحظات اصلاً برای افرادش نمیخواست. اگرچه سرهنگ میدانست مسیری که انتخاب کردهاند، تا حد زیادی توسط ستون پنجم در ردههای بالای ارتش ایران مطمئن و بیخطر است، با این حال دلش نمیخواست این مسئله را برای دسته تحت امرش فاش کند. درهر حال ترشح کمی آدرنالین به کسی ضرری نمیرساند. تازه سربازانش را هوشیارتر میکند، اگرچه گاهی شجاعتش را میگیرد اما شجاعت بدون هوشیاری ضررش بیشتر بود. به علاوه او به شجاعت دستهاش پیش از رسیدن به تهران نیاز داشت. برای بعضی از آنها جنگ و آدمکشی جزئی از زندگی بود و با آن امرار معاش میکردند. بعضیهای دیگرشان هیچوقت چیزی برای باختن نداشتند- آنها محکومان و مجرمان نیروهای رزمی و نظامی بودند- و بعضیهای دیگر برای زنده ماندن مجبور بودند که شجاع باشند، شجاعتی که رگههای عمیق بیرحمی را در خودش داشت اما کنترل بقیه نیروهایی که با دلتا راهی شده بودند، خارج از شناخت او بود.
سیاستالیونها مسیرشان را به سمت شمال و کمی متمایل به غرب ادامه دادند.
***
ساعت 6 صبح به وقت واشنگتن بود که ژنرال وارنر با اتاق سری تماس گرفت و خبر داد که هواپیماهای سی-130 از فرودگاه مسیره به سمت طبس به پرواز درآمدهاند. به این ترتیب هواپیماها کمی زودتر از بالگردها میرسیدند. ژنرال وارنر «فرمانده هشتاد و دومین واحد حمل و نقل هوایی» مسافر یکی از دو هواپیمای جنگنده آواکسی بود که خبرها را از فاصله هشت هزار مایلی به پنتاگون مخابره میکرد. بودن آواکسها در منطقه خلیجفارس ممکن بود توجه ایران را جلب کند اما میشد امیدوار بود که ناو کورالسی و نیمیتس در دو روز گذشته با آن همه جنگنده و بالگرد تا حد زیادی آنها را گمراه کرده باشد.
آواکسها میتوانستند از دور مراقب اوضاع باشند. این پرندهها با داشتن رادارهای «دوپلر» بسیار پیشرفته و تجهیزات کامپیوتری و مخابراتی میتوانستند اطلاعات را مخابره کنند و به این ترتیب اگر رویدادهای غیرمنتظره پیش میآمد یا این که دشمن دست به حمله میزد، میتوانستند به سرعت پنتاگون را در جریان قرار دهند. به علاوه ژنرال وارنر هم میتوانست پل ارتباطی ژنرال وات و سرهنگ بکویث با کارتر باشد و هم کل عملیات را فرماندهی کند.
***
آسمان مهتاب نداشت و شب سیاه و ستارههایش دور و حتی ناپیدا بود. دقایقی بود که بالگردها از پناه کوهها بیرون آمده و بر فراز زمین سنگلاخی و بعد کویر پرواز میکردند.
صفحه رادار نشان میداد که آنها جایی در حوالی کرمان بودند. تماشای صفحه نمایشگری که مجهز به مادون قرمز بود و سطح زمین زیر پایشان را نشان میداد، میتوانست هر جای دیگری غیر از اینجا برای خلبان سرگرم کننده و جالب باشد اما اینجا برفراز زمینی مسطح اصلاً خوشایند نبود.
جیم روی صندلی خلبان جابهجا شد و به ردیف درهم تپیده آدمهایی فکر کرد که پشت سر او روی صندلیها لم داده بودند، بعضی از آنها کمابیش وضعیتی مشابه او داشتند، با گروهبان ویلسون صمیمی بود، کریس را از ویتنام میشناخت، جک مانلی و فیلیپ، سگمن و دیگران را، همه کماکان مثل هم بودند. هیچکدامشان در رفتن به هیچ ماموریتی تردید نداشتند، یا لااقل عادت کرده بودند نسبت به دستورات مطیع و فرمانبردار باشند، بزرگترین عادت گروهی که او میشناخت، تکرار این جمله بود: «ما سربازیم، فقط سرباز!»
جیم مک کارتی قد بلند و تنومند بود، موهای قهوهای کوتاهش را همیشه به طرف چپ شانه میزد. کم حرف بود و سخت لبخند به لبش میآمد. زمانی که فقط 24 سال داشت، خلبان بالگرد شد. چینهای ریزی کنار چشمها و گوشه لبهایش را شیار کرده بود و با این که 34 سال داشت، رفتار و چهرهاش به۴۰ سالهها شبیهتر بود. طی چند سالی که در گردان نورآبیها بود، هیچوقت کسی ندیده بود که حرفی از خانواده یا دوستانش بزند. نوعی سکوت مرموز و رنجآور ته چشمان آبیاش بود که نمیشد آن را بیربط به روزهای جنگ در ویتنام دانست. بیشتر سربازانی که از ویتنام به خانه برگشته بودند، حال و روزشان شبیه جیم بود. بعد از جنگ حسی سرگردان به سراغش آمده بود، اگر ارتش او را گرفتار نمیکرد، میتوانست وضعیت دیگری داشته باشد، شاید میتوانست عکس دختر بچه کوچکش را در جیبش بگذارد و بگوید: «ببین ویلی! این دخترمه!»
اما این طور نشد. جیم دوباره روی صندلی جابهجا شد و به زندگی که میتوانست داشته باشد، فکر کرد. بعد مثل همیشه خودش را در حال پیدا کردن اسم برای بچهای که آرزویش را داشت، غافلگیر کرد. جنگ زندگیاش را نابود کرده بود، آیندهاش را، حتی عشق و عاطفهای که میتوانست نثار همسرش کند.
سعی کرد به خودش دلداری بدهد:
«خب که چه؟ من که تنها نیستم...»
به راستی هم جیم تنها نبود، زخمهای پنهان و پیدای جنگ همیشه با او بود. شبها اغلب کابوس میدید و روزها مثل گناهکاری که از ترس شناخته شدن خودش را از دیگران پنهان میکند، به تنهایی خودش پناه میبرد. رابطه عاطفی که با سوزان پس از یک سال بازگشت از جنگ پیدا کرده بود، به تندی به سردی گراییده بود. جیم عصبی بود، از نوعی پریشانی رنج میبرد که احساسات متفاوتی را در او برمیانگیخت. گاهی در برابر یک امر، تسلیم محض بود و گاهی سرکش و ناراضی. آدمهایی که پیوسته با احساس گناه زندگی میکنند، برای رهایی از این احساس سعی میکنند همه چیز را فراموش کنند. اما کابوسهای شبانه جایی برای فراموشی نمیگذاشت. جیم به عنوان یک خلبان جنگی در ازای هر 25 ساعت پروازش یک مدال و یک نشان پرواز گرفته بود، مدالهایی که از درون باعث افتخارش نمیشد.
جیم بار دیگر تکانی خورد و به صفحه مقابلش نگاهی انداخت. بالگرد از مسیر سنگلاخ گذشت اما نه! باور کردنی نبود، آنها ناگهان وارد تودهای از هوای سخت و فشرده شدند. بدون شک فشاری که حالا به بالگرد میآمد، نتیجه یک طوفان غافلگیرکننده بود.
بالگرد در برخورد با شنریزههایی که به شیشه میخورد، به سمت چپ منحرف شد، جیم با صدایی بلند گفت: «لعنتی! لعنت به این هواشناسی!»
آکاردی هراسان دست چپ را روی شیشه گذاشت و با چسباندن چشمانش به کناره شست دستش، سعی کرد وخامت اوضاع را ارزیابی کند. پیش رویش سیاهی مطلق بود، زیر لب غرید: «چه خبر شده؟»
همه بیاختیار روی صندلیها میخکوب شدند، جیم بلند فریادی از تعجب زد:
«طوفان! طوفان شن!»
گروهبان ویلسون ناباورانه پرسید:
«طوفان؟ طوفان شن کجا بود؟»
راست بود، طوفان شن یکباره از راه رسیده بود. آسمانی که تا آن لحظه خالی از ذرهای غبار بود، ناگهان به رنگ سیاه سیاه درآمده بود. حیرتآورتر این که رادارهای فوق پیشرفته ناوهای هواپیمابر نیمیتس و کورال سی و حتی هواپیماهای فوق مدرن آواکس هم هیچ طوفانی را ثبت نکرده بودند! اما واقعیت داشت آنها در قلب طوفان گرفتار شده بودند.
جیم گفت: «لعنتی! این طوفان کوه را هم جابهجا میکند، چه برسد به ما، محکم بنشینید.»
رفتن به ارتفاع عاقلانهترین کاری بود که میشد در آن لحظات انجام داد اما اگر بالگردها در ارتفاع بالاتری پرواز میکردند، ممکن بود در دیدرس رادارهای ایران قرار بگیرند اما چارهای نبود.
نرمههای شن یکریز و مدام به بدنه و شیشه بالگردها میخورد و کنترل آن را سخت میکرد. جیم برای دقایقی احساس ترسی عمیق کرد؛ تاریکی مطلق زمین و آسمان. زمین زیر پایشان به طرز شگفتآوری محو شده بود. سرعت طوفان هولناک بود، برای یک لحظه چشمانش را بست، خشونت طوفان سهمگین منگش کرده و قدرت تصمیمگیری را از او گرفته بود.
تیم از روی یکی از صندلیها نالید:
«نه! اینجوری مردن حیف است، این صحرای لعنتی تمامی ندارد.»
و ناگهان یاساش تبدیل به خشم شدیدی شد و به شکل ناسزا درآمد.
«لعنتی برو پایین! داری چه غلطی میکنی؟»
گروهبان ویلسون با غیظ گفت:
«خفهشو تیم و بتمرگ سر جات.»
ویلسون مردی بود بلندقد با شکمی برآمده، صورتش چند جای لک و پیس داشت. چهرهاش سرد و بیش از حد جدی بود و رنگ چهره قرمز و بینی بلند و نوک تیزش به این جدیت کمک میکرد. بیشتر درجهدارها و به خصوص افسرها از او خوششان نمیآمد و به عبوس مشهور بود.
تیم دچار هیجان و ترس شده بود و مدام ناسزا میگفت. لویی با بدجنسی خندید و چیزی گفت که در هیاهوی دیگران گم شد.
بالگرد در پیچ و تاب باد، کمکم اوج میگرفت، باد در موتورش صدایی هولناک و غیرعادی انداخته بود، تیم روی صندلیاش آرام و قرار نداشت.
ویلسون؛ پسری که از همه نفرت دارد
گروهبان ویلسون 40 ساله، درشت و چهارشانه با صورتی چهارگوش، آروارههای محکم، گونههای استخوانی و چشمهایی سرد که هیچ حالتی را در آن نمیشد تشخیص داد، کم حرف و سختکوش، با سختگیری خاصی که مخصوص خودش بود. معمولا روی خوش به کسی نشان نمیداد و همه میدانستند که نسبت به همه حتی سرهنگ چارلی هم نگاهی تحقیرآمیز داشت، فلسفه ویلسون این بود، از هر چه بیرون از من است نفرت دارم! اما چرا ویلسون اینقدر از همه متنفر بود؟
سرانجام دقایقی بعد از ساعت 18 اولین هواپیمای امسی- 130 در آسمان مسیره به پرواز درآمد. در این هواپیما سرهنگ کایل، تیم کنترل حمله او، تیم مراقبت از جاده، تعدادی از نیروهای عنصر آبی و سرهنگ بکویث سوار بودند. پنج هواپیمای دیگر قرار بود یک ساعت بعد پرواز کنند. هواپیما بر فراز خلیج عمان، در ارتفاع زیاد پرواز میکرد.
با رسیدن هواپیما به سواحل ایران در غرب چابهار، به تدریج ارتفاع پرواز کم شد و چند نفری که نزدیک دریچه بار در عقب هواپیما بودند، برخورد هوای گرم را احساس کردند؛ هواپیما در ارتفاع چهارصد پایی پرواز میکرد. افراد دلتا شانه به شانه هم در سکوت نشسته بودند و کسی چیزی نمیگفت. در شمال، تپهها مانند لکههای آبی به نظر میرسید که رفتهرفته بزرگتر میشد و زمین زیر پایشان به سوی افق در تاریکی فرو میرفت. مدتی بعد فقط چهار یا پنج نفر بیدار بودند و بقیه چرت میزدند. سرهنگ چارلی از نردبان کوتاهی که به کابین نیمه روشن خلبان منتهی میشد، بالا رفت. خلبان و کمک خلبان پشت صندلیهایشان از دیدش پنهان بودند، اما جیم کایل در حالی که پشتش به قسمت جلوی هواپیما بود، علائم رادیویی بین غنا و مسیره را ثبت میکرد.
چارلی سعی کرد حواسش را متمرکز کند اما مشکل بود که درباره کامیونها و چیزهایی که در تهران با آن مواجه میشد، فکر نکند. آیا در خیابانها موانع جدیدی ایجاد کرده بودند، بعد به یاد عکسهایی افتاد که از محوطه داخل سفارت گرفته شده بود، اگر جاسوسان آن عکسها را به دستشان نمیرساندند، ممکن نبود که بفهمند داخل محوطه حیاط سفارت دیرکهای تازه کار گذاشتهاند. آن عکسها نقشه فرود بالگردها را به داخل سفارت برهم زد.
هواپیما بیش از نیمی از راه را تا کویر پشت سر گذاشته بود، کایل با دیدن چارلی با خوشحالی گفت:
«بالگردها بلند شدهاند، هر هشت فروند راه افتادهاند.»
چارلی سری تکان داد:
«خیلی خوب است.»
و باز به فکر فرو رفت. به نیروی دلتا فکر میکرد. به این که چند نفر از افسران زبده در ارتش فرصت انجام چنین کاری را دارند؟ دستیابی به یک نیروی جدید، سالم بیرون آوردن آن از بوته آزمایش و ایجاد بهترین واحد نمونه در ارتش ایالات متحده آمریکا. خوشحالی سراسر وجودش را فراگرفت.
***
وقتی بالگردها به شهر ساحلی گواتر در مرز ایران و پاکستان رسیدند، هوا کاملاً تاریک شده بود. آنها باید از میان درهها و مسیری پیچ در پیچ عبور میکردند و بعد از عبور از کوههای منطقه چابهار به سمت کویر پیش میرفتند. طبق نقشه باید بالگردها در مسیری قرار میگرفتند که کوه بزمان با ارتفاع سه هزار و چهارصد متری در سمت راستشان واقع میشد.
شبی تاریک و بدون مهتاب در پیش بود و مسیر پرواز بیش از آنچه انتظار میرفت، سخت به نظر میرسید. با این حال خلبانها به لحاظ فنی تشویش خاصی نداشتند، سی استالیونها قبلاً امتحانشان را پس داده بودند و در نوع خود پیشرفتهترین بالگردهای موجود در جهان شناخته میشدند. تنها نگرانی خلبانها، رادارها و برجهای مراقبتی بود که بر سر راهشان وجود داشت. اگر شناسایی میشدند، آن وقت با وجود جنگندههای ایران مرگشان حتمی بود.
دقایق طولانی از پرواز گذشته بود و هیچ خبری از جنگندههای ایران نبود. دلشوره خلبانها با پشت سر گذاشتن کوهها بیشتر میشد، حالا آنها در دشت وسیعی قرار داشتند که امکان هر مانوری را از آنها میگرفت، مسلم بود اگر آنها میدانستند که رادارها و ضدهواییها در مسیرشان به عمد خراب شده است، با خیال آسودهتری پرواز میکردند، آسودگی که سرهنگ در آن لحظات اصلاً برای افرادش نمیخواست. اگرچه سرهنگ میدانست مسیری که انتخاب کردهاند، تا حد زیادی توسط ستون پنجم در ردههای بالای ارتش ایران مطمئن و بیخطر است، با این حال دلش نمیخواست این مسئله را برای دسته تحت امرش فاش کند. درهر حال ترشح کمی آدرنالین به کسی ضرری نمیرساند. تازه سربازانش را هوشیارتر میکند، اگرچه گاهی شجاعتش را میگیرد اما شجاعت بدون هوشیاری ضررش بیشتر بود. به علاوه او به شجاعت دستهاش پیش از رسیدن به تهران نیاز داشت. برای بعضی از آنها جنگ و آدمکشی جزئی از زندگی بود و با آن امرار معاش میکردند. بعضیهای دیگرشان هیچوقت چیزی برای باختن نداشتند- آنها محکومان و مجرمان نیروهای رزمی و نظامی بودند- و بعضیهای دیگر برای زنده ماندن مجبور بودند که شجاع باشند، شجاعتی که رگههای عمیق بیرحمی را در خودش داشت اما کنترل بقیه نیروهایی که با دلتا راهی شده بودند، خارج از شناخت او بود.
سیاستالیونها مسیرشان را به سمت شمال و کمی متمایل به غرب ادامه دادند.
***
ساعت 6 صبح به وقت واشنگتن بود که ژنرال وارنر با اتاق سری تماس گرفت و خبر داد که هواپیماهای سی-130 از فرودگاه مسیره به سمت طبس به پرواز درآمدهاند. به این ترتیب هواپیماها کمی زودتر از بالگردها میرسیدند. ژنرال وارنر «فرمانده هشتاد و دومین واحد حمل و نقل هوایی» مسافر یکی از دو هواپیمای جنگنده آواکسی بود که خبرها را از فاصله هشت هزار مایلی به پنتاگون مخابره میکرد. بودن آواکسها در منطقه خلیجفارس ممکن بود توجه ایران را جلب کند اما میشد امیدوار بود که ناو کورالسی و نیمیتس در دو روز گذشته با آن همه جنگنده و بالگرد تا حد زیادی آنها را گمراه کرده باشد.
آواکسها میتوانستند از دور مراقب اوضاع باشند. این پرندهها با داشتن رادارهای «دوپلر» بسیار پیشرفته و تجهیزات کامپیوتری و مخابراتی میتوانستند اطلاعات را مخابره کنند و به این ترتیب اگر رویدادهای غیرمنتظره پیش میآمد یا این که دشمن دست به حمله میزد، میتوانستند به سرعت پنتاگون را در جریان قرار دهند. به علاوه ژنرال وارنر هم میتوانست پل ارتباطی ژنرال وات و سرهنگ بکویث با کارتر باشد و هم کل عملیات را فرماندهی کند.
***
آسمان مهتاب نداشت و شب سیاه و ستارههایش دور و حتی ناپیدا بود. دقایقی بود که بالگردها از پناه کوهها بیرون آمده و بر فراز زمین سنگلاخی و بعد کویر پرواز میکردند.
صفحه رادار نشان میداد که آنها جایی در حوالی کرمان بودند. تماشای صفحه نمایشگری که مجهز به مادون قرمز بود و سطح زمین زیر پایشان را نشان میداد، میتوانست هر جای دیگری غیر از اینجا برای خلبان سرگرم کننده و جالب باشد اما اینجا برفراز زمینی مسطح اصلاً خوشایند نبود.
جیم روی صندلی خلبان جابهجا شد و به ردیف درهم تپیده آدمهایی فکر کرد که پشت سر او روی صندلیها لم داده بودند، بعضی از آنها کمابیش وضعیتی مشابه او داشتند، با گروهبان ویلسون صمیمی بود، کریس را از ویتنام میشناخت، جک مانلی و فیلیپ، سگمن و دیگران را، همه کماکان مثل هم بودند. هیچکدامشان در رفتن به هیچ ماموریتی تردید نداشتند، یا لااقل عادت کرده بودند نسبت به دستورات مطیع و فرمانبردار باشند، بزرگترین عادت گروهی که او میشناخت، تکرار این جمله بود: «ما سربازیم، فقط سرباز!»
جیم مک کارتی قد بلند و تنومند بود، موهای قهوهای کوتاهش را همیشه به طرف چپ شانه میزد. کم حرف بود و سخت لبخند به لبش میآمد. زمانی که فقط 24 سال داشت، خلبان بالگرد شد. چینهای ریزی کنار چشمها و گوشه لبهایش را شیار کرده بود و با این که 34 سال داشت، رفتار و چهرهاش به۴۰ سالهها شبیهتر بود. طی چند سالی که در گردان نورآبیها بود، هیچوقت کسی ندیده بود که حرفی از خانواده یا دوستانش بزند. نوعی سکوت مرموز و رنجآور ته چشمان آبیاش بود که نمیشد آن را بیربط به روزهای جنگ در ویتنام دانست. بیشتر سربازانی که از ویتنام به خانه برگشته بودند، حال و روزشان شبیه جیم بود. بعد از جنگ حسی سرگردان به سراغش آمده بود، اگر ارتش او را گرفتار نمیکرد، میتوانست وضعیت دیگری داشته باشد، شاید میتوانست عکس دختر بچه کوچکش را در جیبش بگذارد و بگوید: «ببین ویلی! این دخترمه!»
اما این طور نشد. جیم دوباره روی صندلی جابهجا شد و به زندگی که میتوانست داشته باشد، فکر کرد. بعد مثل همیشه خودش را در حال پیدا کردن اسم برای بچهای که آرزویش را داشت، غافلگیر کرد. جنگ زندگیاش را نابود کرده بود، آیندهاش را، حتی عشق و عاطفهای که میتوانست نثار همسرش کند.
سعی کرد به خودش دلداری بدهد:
«خب که چه؟ من که تنها نیستم...»
به راستی هم جیم تنها نبود، زخمهای پنهان و پیدای جنگ همیشه با او بود. شبها اغلب کابوس میدید و روزها مثل گناهکاری که از ترس شناخته شدن خودش را از دیگران پنهان میکند، به تنهایی خودش پناه میبرد. رابطه عاطفی که با سوزان پس از یک سال بازگشت از جنگ پیدا کرده بود، به تندی به سردی گراییده بود. جیم عصبی بود، از نوعی پریشانی رنج میبرد که احساسات متفاوتی را در او برمیانگیخت. گاهی در برابر یک امر، تسلیم محض بود و گاهی سرکش و ناراضی. آدمهایی که پیوسته با احساس گناه زندگی میکنند، برای رهایی از این احساس سعی میکنند همه چیز را فراموش کنند. اما کابوسهای شبانه جایی برای فراموشی نمیگذاشت. جیم به عنوان یک خلبان جنگی در ازای هر 25 ساعت پروازش یک مدال و یک نشان پرواز گرفته بود، مدالهایی که از درون باعث افتخارش نمیشد.
جیم بار دیگر تکانی خورد و به صفحه مقابلش نگاهی انداخت. بالگرد از مسیر سنگلاخ گذشت اما نه! باور کردنی نبود، آنها ناگهان وارد تودهای از هوای سخت و فشرده شدند. بدون شک فشاری که حالا به بالگرد میآمد، نتیجه یک طوفان غافلگیرکننده بود.
بالگرد در برخورد با شنریزههایی که به شیشه میخورد، به سمت چپ منحرف شد، جیم با صدایی بلند گفت: «لعنتی! لعنت به این هواشناسی!»
آکاردی هراسان دست چپ را روی شیشه گذاشت و با چسباندن چشمانش به کناره شست دستش، سعی کرد وخامت اوضاع را ارزیابی کند. پیش رویش سیاهی مطلق بود، زیر لب غرید: «چه خبر شده؟»
همه بیاختیار روی صندلیها میخکوب شدند، جیم بلند فریادی از تعجب زد:
«طوفان! طوفان شن!»
گروهبان ویلسون ناباورانه پرسید:
«طوفان؟ طوفان شن کجا بود؟»
راست بود، طوفان شن یکباره از راه رسیده بود. آسمانی که تا آن لحظه خالی از ذرهای غبار بود، ناگهان به رنگ سیاه سیاه درآمده بود. حیرتآورتر این که رادارهای فوق پیشرفته ناوهای هواپیمابر نیمیتس و کورال سی و حتی هواپیماهای فوق مدرن آواکس هم هیچ طوفانی را ثبت نکرده بودند! اما واقعیت داشت آنها در قلب طوفان گرفتار شده بودند.
جیم گفت: «لعنتی! این طوفان کوه را هم جابهجا میکند، چه برسد به ما، محکم بنشینید.»
رفتن به ارتفاع عاقلانهترین کاری بود که میشد در آن لحظات انجام داد اما اگر بالگردها در ارتفاع بالاتری پرواز میکردند، ممکن بود در دیدرس رادارهای ایران قرار بگیرند اما چارهای نبود.
نرمههای شن یکریز و مدام به بدنه و شیشه بالگردها میخورد و کنترل آن را سخت میکرد. جیم برای دقایقی احساس ترسی عمیق کرد؛ تاریکی مطلق زمین و آسمان. زمین زیر پایشان به طرز شگفتآوری محو شده بود. سرعت طوفان هولناک بود، برای یک لحظه چشمانش را بست، خشونت طوفان سهمگین منگش کرده و قدرت تصمیمگیری را از او گرفته بود.
تیم از روی یکی از صندلیها نالید:
«نه! اینجوری مردن حیف است، این صحرای لعنتی تمامی ندارد.»
و ناگهان یاساش تبدیل به خشم شدیدی شد و به شکل ناسزا درآمد.
«لعنتی برو پایین! داری چه غلطی میکنی؟»
گروهبان ویلسون با غیظ گفت:
«خفهشو تیم و بتمرگ سر جات.»
ویلسون مردی بود بلندقد با شکمی برآمده، صورتش چند جای لک و پیس داشت. چهرهاش سرد و بیش از حد جدی بود و رنگ چهره قرمز و بینی بلند و نوک تیزش به این جدیت کمک میکرد. بیشتر درجهدارها و به خصوص افسرها از او خوششان نمیآمد و به عبوس مشهور بود.
تیم دچار هیجان و ترس شده بود و مدام ناسزا میگفت. لویی با بدجنسی خندید و چیزی گفت که در هیاهوی دیگران گم شد.
بالگرد در پیچ و تاب باد، کمکم اوج میگرفت، باد در موتورش صدایی هولناک و غیرعادی انداخته بود، تیم روی صندلیاش آرام و قرار نداشت.
ویلسون؛ پسری که از همه نفرت دارد
گروهبان ویلسون 40 ساله، درشت و چهارشانه با صورتی چهارگوش، آروارههای محکم، گونههای استخوانی و چشمهایی سرد که هیچ حالتی را در آن نمیشد تشخیص داد، کم حرف و سختکوش، با سختگیری خاصی که مخصوص خودش بود. معمولا روی خوش به کسی نشان نمیداد و همه میدانستند که نسبت به همه حتی سرهنگ چارلی هم نگاهی تحقیرآمیز داشت، فلسفه ویلسون این بود، از هر چه بیرون از من است نفرت دارم! اما چرا ویلسون اینقدر از همه متنفر بود؟