گفت و گوی اختصاصی کیهان با دکتر محمد علی منصوری (بخش اول)
برگی از تاریخ شفاهی انقلاب
علیرضا آل یمین
همیشه دلم میخواست چند سالی زودتر به دنیا میآمدم. آنقدری که هم میتوانستم در مبارزات پیش از انقلاب حضور داشته باشم هم انقلاب را بفهمم هم جنگ را ... و نخ این تسبیح را هم که حضرت روح الله بود با جان و دل درک کنم. هنوز هم که هنوز است برای دیدن تصاویر حتی تکراری انقلاب از تلویزیون که پخش آن مختص دهه فجر است ولع دارم. خواندن و شنیدن خاطرات تلخ و شیرین مبارزه و انقلاب هم هرگز تکراری نمیشود. کتاب خاطرات کسانی چون احمد احمد، عزت الله مطهری(عزت شاهی)، جواد منصوری را که بخوانی سفر میکنی به آن روزها. حالا من نشسته ام در مقابل دکتر محمد علی منصوری برادر کوچکتر محمد جواد و مرحوم احمد منصوری که از مبارزان و زندانیان شهیر دوره طاغوت بودند. نشسته ام و همراه او رفته ایم به یکی از پر حادثهترین و سرنوشت سازترین دورههای تاریخ ایران. دلم میخواست گفتوگوی من و دکتر منصوری جزئیتر و موشکافانهتر باشد. به سبک تاریخ شفاهی انقلاب. اما حقیقت این بود که این مصاحبه برای روزنامه تهیه میشد و کیهان با همه بزرگی، ظرفیت یک روزنامه را دارد.
دکنر محمد علی منصوری تلخترین خاطراتش را هم با لبخند به یاد میآورد و با شیرینی و شیوایی بیان میکرد. همین زمان را از دستمان برد و گفت و گویمان گرم شد و اگر نبود قرار جلسه ی بعدی دکتر دلم نمیخواست همین زودی مصاحبه را تمام کنم. همین باعث شد مصاحبه در دو شماره پیش روی شما قرار گیرد.
* چطور شد که وارد جریانها و فعالیتهای سیاسی شدید؟
من متولد 1330 هستم. شاید بشود گفت از هشت– 9 سالگی درگیر مبارزه شدم. ما الحمدلله، یک خانواده مذهبی و طرفدار روحانیت بودیم. تربیت ما هم روی همان روال بود. به خصوص اینکه دو تا برادر بزرگترم هم بعد از سال 42 که جو خفقان شروع شده بود وارد مبارزه شده بودند و در حزب ملل اسلامی فعال بودند و طی همکاری با آن حزب دستگیر شدند. جو منزل ما اینطوری بود. اینکه میگویم از هشت یا نه سالگی وارد شدم به این ترتیب بود که کتابهایی که از دبستان به ما میدادند چهار صفحه اولش عکس خاندان سلطنتی بود. شاه و فرح و ولیعهد و ... من روز اول که کتابهای مدرسه را میگرفتم این صفحهها را میکندم بعد کتاب را جلد میکردم این به نظر من در آن سن و سال نمودی از یک عقیده و اعتماد به نفس در مبارزه با رژیم ستمشاهی بود. چنان که حتی حاضر نبودم عکسهای آنها در کتابم باشد.
* یعنی ورود شما به مبارزه بیشتر متاثر از فضای خانواده بود؟
بله. به خصوص اینکه رژیم شاه خیلی با روحانیت سر خوشی نداشت. البته ما آنموقع جزئیات را نمیدانستیم اما میفهمیدیم و همین باعث نفرت ما از او شده بود. تا اینکه سال 42 که من 12 ساله بودم قیام 15 خرداد رخ داد. آنموقع 15 خرداد مصادف شده بود با 12 محرم. یعنی هم سوم امام حسین (ع) بود و هم شهادت امام سجاد(ع). بازار هم همیشه تا سوم امام تعطیل بود. ما هم امتحانات دبستانمان تمام شده بود. رفتم به سمت بازار که بروم روضه و عزاداری که بین راه یک عده میگفتند؛ برگردید، بازار بکش بکش است. ولی من انگار بیشتر تحریک شدم و رفتم و صحنههای 15 خرداد را از نزدیک دیدم. دیدم که در چهار راه سیروس که الان چهار راه مصطفی خمینی شده سربازها و تانکها ریخته اند و مردم را به مسلسل میبندند. دیگر از چهار راه سیروس نتوانستم به سمت بازار بروم. از همانجا برگشتم. ماشینها بوق میزدند مجروحان را میبردند به بیمارستان بازرگانان که الان شده اندرزگو. این هم یک جرقهای بود که نفرت من از رژیم ستمشاهی بیشتر شود. برادران من جواد آقا و مرحوم احمد آقا عضو آن حزب ملل بودند و هر دو در مهر 44 دستگیر شدند و بعد از مدتی که ملاقات آزاد شد رفت و آمد من به زندان (همین کمیته ضد خرابکاری که آنموقع کمیته شهربانی بود) شروع شد. این رفت و آمد من به کمیته شهربانی باعث میشد نسبت به مسائل سیاسی آگاهی بیشتری پیدا کنم و جو مبارزه برایم ملموس باشد. دو تا از برادرانم به خاطر فعالیت سیاسی زندان بودند مضاف بر آنکه بعد از سال 42 که امام دستگیر شدند و در یک جایی نزدیک خیابان ولیعصر که آن زمان پهلوی میگفتند نگهداری میشدند. آنموقع با وجود اینکه بچه دبستانی بودم آمدم ملاقات امام چیز دیگری که تاثیر داشت در این شکل دادن افکار و منش من یک جلسهای بود به نام محبان الحسین.
* این برای همان سال 44 است؟
نه. قبل از 42 بود. من هنوز دبستان بودم یک هیاتی بود به نام محبان الحسین مرحوم آقای معتمد مسئولش بود. ایشان خیلی به روحانیت علاقه داشت. طوری که تمام در و دیوار حسینیه را از عکس روحانیان و مجتهدین پر کرده بود. هفتهای یک شب جلسه داشتیم در ضمن از کارهایی که میکردیم حفظ قرآن بود. من دو جزء و نیم برادربزرگترم پنج – شش جزء و جواد آقا نزدیک 10 جزئ قرآن را حفظ کردیم. خرداد 42 که ان اتفاق افتاد از بعد ظهرش اعلام حکومت نظامی کردند و تجمعات ممنوع شد و بالطبع این جلسه هم تا مدتی تعطیل شد. یکی از کارهایی که آقای معتمد میکرد این بود که ما را میبرد قم دیدار مراجع عظام مثل آیتالله مرعشی نجفی، گلپایگانی و از جمله امام خمینی.
* این ملاقاتها جهت سیاسی هم داشت؟
خیلی نه. خودش ایشان گرایش سیاسی نداشت. آدم فوق العاده مذهبی و دوستدار ائمه اطهار(ع) بود. هر چه در زندگی داشت از وقت و مال همه را در این راه گذاشته بود اما ایدههای سیاسی به آن معنا نداشت.
* پس رفتید دیدن امام...
بله اگر اشتباه نکنم عید غدیر یا عید نوروز بود که امام یک دوزاری هم به ما عیدی داد.
* امام در این جلسات صحبتی نمیکردند ؟
نهخیر. دید و بازدید عید بود. از یک در وارد میشدیم. عرض ادب میکردیم و از در دیگر خارج میشدیم. در واقع این آشنایی برای من خیلی اهمیت داشت.
*خوب بعد از این مراحل آشنایی و مقدمات سیاسی ...
اینها مقدماتی بود که افکار من شکل بگیرد. تا اینکه سال 48 که برادرانم از زندان آزاد شدند. خوب در یک خانه بودیم و تماس بیشتر بود و کارهای رژیم هم داشت ضد اسلامیتر میشد به هر جهت با تماس نزدیکی که با برادران داشتم و کتابهایی که مطالعه میکردم این روحیه ضرورت مبارزه با رژیم در من ایجاد شد.
سال 48 که دانشگاه قبول شدم و سال 49 که رفتم دانشکده پزشکی جزء پایههای ثابت تظاهرات دانشجویی که برگزار میشد بودم. روز 16 آذر، روز کارگر و هر جا که به یک بهانهای تظاهراتی علیه رژیم بود شرکت میکردم. در روز اول شهریور 50 تعداد زیادی از اعضاء سازمان مجاهدین دستگیر شدند. تا آن زمان سازمان یک تشکیلات مخفی بود. اما بعد ضربه شهریور شناخته شدند. از آن طرف هم بعد از اینکه دستگیر شدند و اعلام موجودیت کردند آنها که بیرون بودند و دستگیر نشده بودند گرایش ها وتمایلات خودشان را به صورت مذهبی نشان میدادند. اینکه چقدر واقعیت داشته بماند از چیزهایی که یادم مانده تفسیر بعضی از خطبههای نهج البلاغه بود که بیرون میدادند مثل نامه 45 امام علی به عثمان بن حنیف. تفسیر سوره محمد و تفسیرسوره توبه بود. وقتی من اینها را میخواندم احساس کردم یک گروه مذهبی هستند و یک تمایل و گرایشی به آنها پیدا کردم که خدا را شکر یک گروه مذهبی هست. چون آنموقع اوج فعالیتهای فداییان خلق بود. همزمان با تاج گزاری شاه هم آنها فعال شده بودند. چند ترور و انفجار راه انداختند که نشان دهند که تهران امنیت ندارد و آن جشن را تحت الشعاع قرار دهند.
* شما پیش از این وارد گروهی نشده بودید ؟
نخیر.
*حزب ملل یکی از اصولش مبارزه مسلحانه بود ...
بله اساسنامه اش این بود که دوران مبارزه مسالمت آمیز به سر آمده و این رژیم این حرف ها حالیش نیست ...
* آن موقع که اعضای حزب ملل در سال44 دستگیر شدند 14 سالتان بود. یعنی قاعدتا پتانسیل این را داشتید که علاقه مند شوید و هیجان داشته باشید به کارهای مسلحانه با توجه به اینکه به واسطه خانواده. روابط هم داشتید چطور وارد حزب ملل یا تشکیلات مشابه نشدید؟
تشکیلاتی نبود آنموقع.
* مثل همین فداییان یا موتلفه ...
فداییان که مارکسیست بودند و طرف ما نمیآمدند و موتلفه هم به سن و سال ما نمیخوردند. برادرانم هم که زندان بودند. تنها گروهی که فعالیت میکرد از 45 - 46 سازمان مجاهدین بود که من آنموقع زمینه و سن و سال ورود به آن را نداشتم. اما بعد از 50 که سازمان شناخته شد به طریقی من جذب شدم. یعنی یکی از کسانی که با سازمان ارتباط داشت با من هم دوست بود و جمعهها میرفتیم کوه. در یکی از این تفریحات که رفته بودیم کوه این قضیه را مطرح کرد و گفت آمادگی داری که وارد مبارزه شوی و بپیوندی به سازمان مجاهدین. من هم آنموقع دید خوبی نسبت به سازمان داشتم. ضمنا برادرم جواد آقا دوباره سال 51 دوباره دستگیر شده بود.
*قبلا کی آزاد شدند؟
عید 48. سه سال و نیم زندان بودند هردوشان به اصطلاح شب عید بود شامل عفوشدند! با وجود اینکه یکی از آنها چهار سال و دیگری شش سال حبس داشت اما زودتر و با هم آزاد شدند.
* ظاهرا بعد از آزادی تشکیلات دیگری راه انداختند...
بله. سال 51 یک گروهی بود به نا م حزب الله که بعدا با سازمان مجاهدین ادغام شدند. که اقای عزت مطهری، احمد احمد، سپاسی اینها بودند در همین رابطه برادرم دستگیر شد. برادر دومم هم ازدواج کرده بود و کمتر با هم ارتباط داشتیم. من از طریق همان آقایی که به من این پیشنهاد را کرد اعلام آمادگی کردم. البته هر کس هم میخواست وارد سازمان شود و مبارزه کند با او شرط و شروطی میکردند که احتمال دستگیری هست، احتمال اخراج از دانشگاه هست، حتی در مراحلی احتمال اعدام هست. به هر حال من همه شرایط را قبول کردم و گفتیم آماده همکاری هستم.
*اخوی شما با وجود اینکه قوی و سابقهدار بوده چطور شما از طریق ایشان وارد سازمان نشدید؟
نمی دانم. به هر جهت آنها هم شاید برای جذب افراد شرایطی داشتند.
*شما جزئیات فعالیتهای ایشان را میدانستید ؟
جزئیات را نمیدانستم ولی رفت و آمد و از حرکات آنها متوجه میشدم چه میکنند. یا مثلا بعضی از این جزوهها را میداد به من میخواندم. معلوم بود در چه کاری هست.
* اما این طور نبود که مستقیم بخواهند شما را جذب سازمان کنند؟
نه اینکه بخواهد مرا عضو گیری کند نبود. آقایی که قضیه را به من گفت بعد از این بود که جواد آقا دستگیر شده بود. بعد از اینکه قول همکاری به او دادم یک سری کارها در حد آموزش انجام دادیم و جزوات برای من میآورد. یک کلاسهای تفسیر قرآن و گاهی تفسیر و تحلیل مسائل سیاسی با هم داشتیم تا اینکه در یک رابطه تقریبا ناخواسته و اتفاقی یکی از اعضای حزب الله به نام سپاسی ارتباط گرفتم. البته حزب الله بعدا با سازمان مجاهدین ادغام شد. سازمان شرط گذاشته بود که شما عملیات انجام دهید که ما صلاحیت شما را بررسی کنیم که یکی از کارهایی که کردند ترور تیمسار طاهری رئیس پلیس منطقه بازار بود و خیلی خشن و جلاد بود و در 15 خرداد نقش داشت.
* ترور طاهری در اسناد سازمان مجاهدین آمده است؟
بله. سپاسی و محمد مفیدی وباقر عباسی وقتی با موفقیت این کار را کردند سازمان مجاهدین اعلامیه ترور طاهری را به نام خودش منتشر کرد. از طریق سپاسی که با حزب الله ارتباط داشت از این کانال وارد یک محدوده ی دیگری شدم . مدتی هم آن دوستم که مرا با سازمان آشنا کرد، در رابطه با کارهای سازمان هماهنگی میکرد. اما بعد در ارتباط و رفت و آمد و صحبت و اعلامیههای که برای من میآورد من دیدم که کارهایش بوی اسلامی نمیدهد
* سال 51 ؟!
نه. بیشتر حدود 53 بود. دیدم اعلامیههایی که میآورد، حرفهایی که میزند پیش خودم گفتم نکند این از دین و ایمان برگشته است و دارد ما راه هم دنبال خودش میکشد. یک مقدار ته دلم شک کردم تا یک روز پای بحث باز شد و تقریبا برایم محرز شد که این از عقاید مذهبی بریده. من سپاسی را از سال 44 که میرفتم ملاقات برادرم در زندان میشناختم او سال 46 آزاد شد و از آن به بعد از نزدیک با هم ارتباط داشتیم. من میدیدم مذهبی است و نماز میخواند اما انموقع دیگر برگشته بود و مارکسیست شده بود و من خبر نداشتم.
* پس شما بهواسطه دوستتان که با هم رفته بودید کوه جذب سازمان شدید بعد آنجا با سپاسی هم ارتباط گرفتید؟
قضیه این بود که من مدتی دیدم که آن دوستم این قولی که میدهد یا برنامهای که میگذارد انجام نمیشود. بعد به او گفتم تو رفتارت عوض شده خلف وعده میکنی. گفت واقعیت اینکه من ارتباطم با سازمان قطع شده و الان نمیدانم رابطم دستگیر شده یا سازمان ارتباطش را با من قطع کرده. از این جهت نمیتوانم تو را هم ارتباط دهم. من یک کار غیرتشکیلاتی و ناشیانهای کردم و به او گفتم اگر مشکل تو این است من از طریق سپاسی میتوانم ارتباط تو را دوباره وصل کنم. به سپاسی گفتم او هم قبول نکرد. گفت این خیلی مورد تایید سازمان نیست و تو هم سعی کن با او ارتباط نداشته باشی. بعد از این مسائل و این بحثهایی که با سپاسی کردم او هم متوجه شد من مواضعش را شناخته ام و من سر مواضع و حساسیتهای مذهبی هستم و تقریبا ارتباطمان قطع شد. من خیلی کار فعالی آن موقع نداشتم البته سپاسی اعلامیه های مختلف میآورد من توزیع میکردم یا ... یادم نیست در پرونده ام هست که پول برای تامین سازمان و یا برای اسلحه دادم. چون سپاسی بعد از ترورطاهری مخفی شده بود زندگی مخفی داشت و خانه نمیرفت و همیشه هم سیانور زیر دندانش بود که اگر دستگیر شد سیانور را بشکند. چون عامل اصلی ترور تیمسار طاهری هم سپاسی بود. خودش برای من تعریف کرد که لباس کارگران نقاش را پوشیده بودند و با موتور رفته بودند، نان هم گرفته بودند با قیافهی کارگری جلو خانه طاهری پرسه زدند تا طاهری آمده بیرون. قرار بوده مفیدی شلیک کند مفیدی میرود جلو که شلیک کند اسلحها ش گیر میکند و هر چه میچکاند نمیزند بعد سپاسی از روی موتور پایین میآید و اسلحه میکشد و چند تیر میزند به سر طاهری. مفیدی و باقر عباسی همان عصر دستگیر میشونددرخیابان آبمنگل خیابان ری داشتند این را برای هم تعریف میکردند و به اینها مشکوک میشوند و تعقیب و دستگیرشان میکنند این بود که ساوا ک خیلی دنبال او بود حتی آنموقع سال 51 که 500 هزار تومان خیلی پول بود ساواک برای تیمی که سپاسی را چه زنده و چه مرده بگیرد 500 هزار تومان جایزه تعیین کرده بود که آخرش هم دستگیر نشد. بعد از انقلاب هم پیکاری شد و در جریان مبارزات مارکسیستی و پیکاری کشته شد. آنوقت این آقای نفر اول هم نمیدانم در چه رابطهای دستگیر شد!
*رابط اول شما با سازمان؟
بله. او دستگیر شد من نمیدانستم. چون مدتی با او قطع رابطه کرده بودم هم خودش گفته بود با سازمان ارتباط ندارد هم سپاسی به من گفته بود با او قطع ارتباط کنم. دیگر ما قطع رابطه کردیم و نمیدانستم دستگیر شده. غافل از اینکه دستگیر شده و مسائل را حالا زیر شکنجه بوده یا چه شرایطی داشته،همه را بازگو کرده بود. ساواک هم آمد سراغ من و 14 بهمن 53 دستگیر شدم.
*آن دوستتان را چرا نام نمیبرید؟
چون گفتم که او مرا لو داد. اسمش را نبردم که برای ایشان بد نشود.
*الان ایشان هستند ؟
بله هستند.
*شما در زمان دستگیری با سپاسی یا سازمان ارتباط داشتید؟
خیلی کم. بعد از آن قضایا تقریبا با آن صحبتهایی که کردیم و دیدم فضای مذهبی ندارد عمدتا تماس ما بیشتر از جانب او بود چون من نباید از جای او با خبر میشدم.
او زنگ میزد منزل و خودش را کریمی معرفی میکرد و یک قراری میگذاشتیم در جایی که قبلا هماهنگ کرده بودیم. قرارمان این بود که وقتی هم دیگر را دیدیم حرفی نزنیم یک بار از پیش هم رد شویم و اگر مشکلی نبود چند دقیقه بعد برگردیم سر قرار.
همیشه دلم میخواست چند سالی زودتر به دنیا میآمدم. آنقدری که هم میتوانستم در مبارزات پیش از انقلاب حضور داشته باشم هم انقلاب را بفهمم هم جنگ را ... و نخ این تسبیح را هم که حضرت روح الله بود با جان و دل درک کنم. هنوز هم که هنوز است برای دیدن تصاویر حتی تکراری انقلاب از تلویزیون که پخش آن مختص دهه فجر است ولع دارم. خواندن و شنیدن خاطرات تلخ و شیرین مبارزه و انقلاب هم هرگز تکراری نمیشود. کتاب خاطرات کسانی چون احمد احمد، عزت الله مطهری(عزت شاهی)، جواد منصوری را که بخوانی سفر میکنی به آن روزها. حالا من نشسته ام در مقابل دکتر محمد علی منصوری برادر کوچکتر محمد جواد و مرحوم احمد منصوری که از مبارزان و زندانیان شهیر دوره طاغوت بودند. نشسته ام و همراه او رفته ایم به یکی از پر حادثهترین و سرنوشت سازترین دورههای تاریخ ایران. دلم میخواست گفتوگوی من و دکتر منصوری جزئیتر و موشکافانهتر باشد. به سبک تاریخ شفاهی انقلاب. اما حقیقت این بود که این مصاحبه برای روزنامه تهیه میشد و کیهان با همه بزرگی، ظرفیت یک روزنامه را دارد.
دکنر محمد علی منصوری تلخترین خاطراتش را هم با لبخند به یاد میآورد و با شیرینی و شیوایی بیان میکرد. همین زمان را از دستمان برد و گفت و گویمان گرم شد و اگر نبود قرار جلسه ی بعدی دکتر دلم نمیخواست همین زودی مصاحبه را تمام کنم. همین باعث شد مصاحبه در دو شماره پیش روی شما قرار گیرد.
* چطور شد که وارد جریانها و فعالیتهای سیاسی شدید؟
من متولد 1330 هستم. شاید بشود گفت از هشت– 9 سالگی درگیر مبارزه شدم. ما الحمدلله، یک خانواده مذهبی و طرفدار روحانیت بودیم. تربیت ما هم روی همان روال بود. به خصوص اینکه دو تا برادر بزرگترم هم بعد از سال 42 که جو خفقان شروع شده بود وارد مبارزه شده بودند و در حزب ملل اسلامی فعال بودند و طی همکاری با آن حزب دستگیر شدند. جو منزل ما اینطوری بود. اینکه میگویم از هشت یا نه سالگی وارد شدم به این ترتیب بود که کتابهایی که از دبستان به ما میدادند چهار صفحه اولش عکس خاندان سلطنتی بود. شاه و فرح و ولیعهد و ... من روز اول که کتابهای مدرسه را میگرفتم این صفحهها را میکندم بعد کتاب را جلد میکردم این به نظر من در آن سن و سال نمودی از یک عقیده و اعتماد به نفس در مبارزه با رژیم ستمشاهی بود. چنان که حتی حاضر نبودم عکسهای آنها در کتابم باشد.
* یعنی ورود شما به مبارزه بیشتر متاثر از فضای خانواده بود؟
بله. به خصوص اینکه رژیم شاه خیلی با روحانیت سر خوشی نداشت. البته ما آنموقع جزئیات را نمیدانستیم اما میفهمیدیم و همین باعث نفرت ما از او شده بود. تا اینکه سال 42 که من 12 ساله بودم قیام 15 خرداد رخ داد. آنموقع 15 خرداد مصادف شده بود با 12 محرم. یعنی هم سوم امام حسین (ع) بود و هم شهادت امام سجاد(ع). بازار هم همیشه تا سوم امام تعطیل بود. ما هم امتحانات دبستانمان تمام شده بود. رفتم به سمت بازار که بروم روضه و عزاداری که بین راه یک عده میگفتند؛ برگردید، بازار بکش بکش است. ولی من انگار بیشتر تحریک شدم و رفتم و صحنههای 15 خرداد را از نزدیک دیدم. دیدم که در چهار راه سیروس که الان چهار راه مصطفی خمینی شده سربازها و تانکها ریخته اند و مردم را به مسلسل میبندند. دیگر از چهار راه سیروس نتوانستم به سمت بازار بروم. از همانجا برگشتم. ماشینها بوق میزدند مجروحان را میبردند به بیمارستان بازرگانان که الان شده اندرزگو. این هم یک جرقهای بود که نفرت من از رژیم ستمشاهی بیشتر شود. برادران من جواد آقا و مرحوم احمد آقا عضو آن حزب ملل بودند و هر دو در مهر 44 دستگیر شدند و بعد از مدتی که ملاقات آزاد شد رفت و آمد من به زندان (همین کمیته ضد خرابکاری که آنموقع کمیته شهربانی بود) شروع شد. این رفت و آمد من به کمیته شهربانی باعث میشد نسبت به مسائل سیاسی آگاهی بیشتری پیدا کنم و جو مبارزه برایم ملموس باشد. دو تا از برادرانم به خاطر فعالیت سیاسی زندان بودند مضاف بر آنکه بعد از سال 42 که امام دستگیر شدند و در یک جایی نزدیک خیابان ولیعصر که آن زمان پهلوی میگفتند نگهداری میشدند. آنموقع با وجود اینکه بچه دبستانی بودم آمدم ملاقات امام چیز دیگری که تاثیر داشت در این شکل دادن افکار و منش من یک جلسهای بود به نام محبان الحسین.
* این برای همان سال 44 است؟
نه. قبل از 42 بود. من هنوز دبستان بودم یک هیاتی بود به نام محبان الحسین مرحوم آقای معتمد مسئولش بود. ایشان خیلی به روحانیت علاقه داشت. طوری که تمام در و دیوار حسینیه را از عکس روحانیان و مجتهدین پر کرده بود. هفتهای یک شب جلسه داشتیم در ضمن از کارهایی که میکردیم حفظ قرآن بود. من دو جزء و نیم برادربزرگترم پنج – شش جزء و جواد آقا نزدیک 10 جزئ قرآن را حفظ کردیم. خرداد 42 که ان اتفاق افتاد از بعد ظهرش اعلام حکومت نظامی کردند و تجمعات ممنوع شد و بالطبع این جلسه هم تا مدتی تعطیل شد. یکی از کارهایی که آقای معتمد میکرد این بود که ما را میبرد قم دیدار مراجع عظام مثل آیتالله مرعشی نجفی، گلپایگانی و از جمله امام خمینی.
* این ملاقاتها جهت سیاسی هم داشت؟
خیلی نه. خودش ایشان گرایش سیاسی نداشت. آدم فوق العاده مذهبی و دوستدار ائمه اطهار(ع) بود. هر چه در زندگی داشت از وقت و مال همه را در این راه گذاشته بود اما ایدههای سیاسی به آن معنا نداشت.
* پس رفتید دیدن امام...
بله اگر اشتباه نکنم عید غدیر یا عید نوروز بود که امام یک دوزاری هم به ما عیدی داد.
* امام در این جلسات صحبتی نمیکردند ؟
نهخیر. دید و بازدید عید بود. از یک در وارد میشدیم. عرض ادب میکردیم و از در دیگر خارج میشدیم. در واقع این آشنایی برای من خیلی اهمیت داشت.
*خوب بعد از این مراحل آشنایی و مقدمات سیاسی ...
اینها مقدماتی بود که افکار من شکل بگیرد. تا اینکه سال 48 که برادرانم از زندان آزاد شدند. خوب در یک خانه بودیم و تماس بیشتر بود و کارهای رژیم هم داشت ضد اسلامیتر میشد به هر جهت با تماس نزدیکی که با برادران داشتم و کتابهایی که مطالعه میکردم این روحیه ضرورت مبارزه با رژیم در من ایجاد شد.
سال 48 که دانشگاه قبول شدم و سال 49 که رفتم دانشکده پزشکی جزء پایههای ثابت تظاهرات دانشجویی که برگزار میشد بودم. روز 16 آذر، روز کارگر و هر جا که به یک بهانهای تظاهراتی علیه رژیم بود شرکت میکردم. در روز اول شهریور 50 تعداد زیادی از اعضاء سازمان مجاهدین دستگیر شدند. تا آن زمان سازمان یک تشکیلات مخفی بود. اما بعد ضربه شهریور شناخته شدند. از آن طرف هم بعد از اینکه دستگیر شدند و اعلام موجودیت کردند آنها که بیرون بودند و دستگیر نشده بودند گرایش ها وتمایلات خودشان را به صورت مذهبی نشان میدادند. اینکه چقدر واقعیت داشته بماند از چیزهایی که یادم مانده تفسیر بعضی از خطبههای نهج البلاغه بود که بیرون میدادند مثل نامه 45 امام علی به عثمان بن حنیف. تفسیر سوره محمد و تفسیرسوره توبه بود. وقتی من اینها را میخواندم احساس کردم یک گروه مذهبی هستند و یک تمایل و گرایشی به آنها پیدا کردم که خدا را شکر یک گروه مذهبی هست. چون آنموقع اوج فعالیتهای فداییان خلق بود. همزمان با تاج گزاری شاه هم آنها فعال شده بودند. چند ترور و انفجار راه انداختند که نشان دهند که تهران امنیت ندارد و آن جشن را تحت الشعاع قرار دهند.
* شما پیش از این وارد گروهی نشده بودید ؟
نخیر.
*حزب ملل یکی از اصولش مبارزه مسلحانه بود ...
بله اساسنامه اش این بود که دوران مبارزه مسالمت آمیز به سر آمده و این رژیم این حرف ها حالیش نیست ...
* آن موقع که اعضای حزب ملل در سال44 دستگیر شدند 14 سالتان بود. یعنی قاعدتا پتانسیل این را داشتید که علاقه مند شوید و هیجان داشته باشید به کارهای مسلحانه با توجه به اینکه به واسطه خانواده. روابط هم داشتید چطور وارد حزب ملل یا تشکیلات مشابه نشدید؟
تشکیلاتی نبود آنموقع.
* مثل همین فداییان یا موتلفه ...
فداییان که مارکسیست بودند و طرف ما نمیآمدند و موتلفه هم به سن و سال ما نمیخوردند. برادرانم هم که زندان بودند. تنها گروهی که فعالیت میکرد از 45 - 46 سازمان مجاهدین بود که من آنموقع زمینه و سن و سال ورود به آن را نداشتم. اما بعد از 50 که سازمان شناخته شد به طریقی من جذب شدم. یعنی یکی از کسانی که با سازمان ارتباط داشت با من هم دوست بود و جمعهها میرفتیم کوه. در یکی از این تفریحات که رفته بودیم کوه این قضیه را مطرح کرد و گفت آمادگی داری که وارد مبارزه شوی و بپیوندی به سازمان مجاهدین. من هم آنموقع دید خوبی نسبت به سازمان داشتم. ضمنا برادرم جواد آقا دوباره سال 51 دوباره دستگیر شده بود.
*قبلا کی آزاد شدند؟
عید 48. سه سال و نیم زندان بودند هردوشان به اصطلاح شب عید بود شامل عفوشدند! با وجود اینکه یکی از آنها چهار سال و دیگری شش سال حبس داشت اما زودتر و با هم آزاد شدند.
* ظاهرا بعد از آزادی تشکیلات دیگری راه انداختند...
بله. سال 51 یک گروهی بود به نا م حزب الله که بعدا با سازمان مجاهدین ادغام شدند. که اقای عزت مطهری، احمد احمد، سپاسی اینها بودند در همین رابطه برادرم دستگیر شد. برادر دومم هم ازدواج کرده بود و کمتر با هم ارتباط داشتیم. من از طریق همان آقایی که به من این پیشنهاد را کرد اعلام آمادگی کردم. البته هر کس هم میخواست وارد سازمان شود و مبارزه کند با او شرط و شروطی میکردند که احتمال دستگیری هست، احتمال اخراج از دانشگاه هست، حتی در مراحلی احتمال اعدام هست. به هر حال من همه شرایط را قبول کردم و گفتیم آماده همکاری هستم.
*اخوی شما با وجود اینکه قوی و سابقهدار بوده چطور شما از طریق ایشان وارد سازمان نشدید؟
نمی دانم. به هر جهت آنها هم شاید برای جذب افراد شرایطی داشتند.
*شما جزئیات فعالیتهای ایشان را میدانستید ؟
جزئیات را نمیدانستم ولی رفت و آمد و از حرکات آنها متوجه میشدم چه میکنند. یا مثلا بعضی از این جزوهها را میداد به من میخواندم. معلوم بود در چه کاری هست.
* اما این طور نبود که مستقیم بخواهند شما را جذب سازمان کنند؟
نه اینکه بخواهد مرا عضو گیری کند نبود. آقایی که قضیه را به من گفت بعد از این بود که جواد آقا دستگیر شده بود. بعد از اینکه قول همکاری به او دادم یک سری کارها در حد آموزش انجام دادیم و جزوات برای من میآورد. یک کلاسهای تفسیر قرآن و گاهی تفسیر و تحلیل مسائل سیاسی با هم داشتیم تا اینکه در یک رابطه تقریبا ناخواسته و اتفاقی یکی از اعضای حزب الله به نام سپاسی ارتباط گرفتم. البته حزب الله بعدا با سازمان مجاهدین ادغام شد. سازمان شرط گذاشته بود که شما عملیات انجام دهید که ما صلاحیت شما را بررسی کنیم که یکی از کارهایی که کردند ترور تیمسار طاهری رئیس پلیس منطقه بازار بود و خیلی خشن و جلاد بود و در 15 خرداد نقش داشت.
* ترور طاهری در اسناد سازمان مجاهدین آمده است؟
بله. سپاسی و محمد مفیدی وباقر عباسی وقتی با موفقیت این کار را کردند سازمان مجاهدین اعلامیه ترور طاهری را به نام خودش منتشر کرد. از طریق سپاسی که با حزب الله ارتباط داشت از این کانال وارد یک محدوده ی دیگری شدم . مدتی هم آن دوستم که مرا با سازمان آشنا کرد، در رابطه با کارهای سازمان هماهنگی میکرد. اما بعد در ارتباط و رفت و آمد و صحبت و اعلامیههای که برای من میآورد من دیدم که کارهایش بوی اسلامی نمیدهد
* سال 51 ؟!
نه. بیشتر حدود 53 بود. دیدم اعلامیههایی که میآورد، حرفهایی که میزند پیش خودم گفتم نکند این از دین و ایمان برگشته است و دارد ما راه هم دنبال خودش میکشد. یک مقدار ته دلم شک کردم تا یک روز پای بحث باز شد و تقریبا برایم محرز شد که این از عقاید مذهبی بریده. من سپاسی را از سال 44 که میرفتم ملاقات برادرم در زندان میشناختم او سال 46 آزاد شد و از آن به بعد از نزدیک با هم ارتباط داشتیم. من میدیدم مذهبی است و نماز میخواند اما انموقع دیگر برگشته بود و مارکسیست شده بود و من خبر نداشتم.
* پس شما بهواسطه دوستتان که با هم رفته بودید کوه جذب سازمان شدید بعد آنجا با سپاسی هم ارتباط گرفتید؟
قضیه این بود که من مدتی دیدم که آن دوستم این قولی که میدهد یا برنامهای که میگذارد انجام نمیشود. بعد به او گفتم تو رفتارت عوض شده خلف وعده میکنی. گفت واقعیت اینکه من ارتباطم با سازمان قطع شده و الان نمیدانم رابطم دستگیر شده یا سازمان ارتباطش را با من قطع کرده. از این جهت نمیتوانم تو را هم ارتباط دهم. من یک کار غیرتشکیلاتی و ناشیانهای کردم و به او گفتم اگر مشکل تو این است من از طریق سپاسی میتوانم ارتباط تو را دوباره وصل کنم. به سپاسی گفتم او هم قبول نکرد. گفت این خیلی مورد تایید سازمان نیست و تو هم سعی کن با او ارتباط نداشته باشی. بعد از این مسائل و این بحثهایی که با سپاسی کردم او هم متوجه شد من مواضعش را شناخته ام و من سر مواضع و حساسیتهای مذهبی هستم و تقریبا ارتباطمان قطع شد. من خیلی کار فعالی آن موقع نداشتم البته سپاسی اعلامیه های مختلف میآورد من توزیع میکردم یا ... یادم نیست در پرونده ام هست که پول برای تامین سازمان و یا برای اسلحه دادم. چون سپاسی بعد از ترورطاهری مخفی شده بود زندگی مخفی داشت و خانه نمیرفت و همیشه هم سیانور زیر دندانش بود که اگر دستگیر شد سیانور را بشکند. چون عامل اصلی ترور تیمسار طاهری هم سپاسی بود. خودش برای من تعریف کرد که لباس کارگران نقاش را پوشیده بودند و با موتور رفته بودند، نان هم گرفته بودند با قیافهی کارگری جلو خانه طاهری پرسه زدند تا طاهری آمده بیرون. قرار بوده مفیدی شلیک کند مفیدی میرود جلو که شلیک کند اسلحها ش گیر میکند و هر چه میچکاند نمیزند بعد سپاسی از روی موتور پایین میآید و اسلحه میکشد و چند تیر میزند به سر طاهری. مفیدی و باقر عباسی همان عصر دستگیر میشونددرخیابان آبمنگل خیابان ری داشتند این را برای هم تعریف میکردند و به اینها مشکوک میشوند و تعقیب و دستگیرشان میکنند این بود که ساوا ک خیلی دنبال او بود حتی آنموقع سال 51 که 500 هزار تومان خیلی پول بود ساواک برای تیمی که سپاسی را چه زنده و چه مرده بگیرد 500 هزار تومان جایزه تعیین کرده بود که آخرش هم دستگیر نشد. بعد از انقلاب هم پیکاری شد و در جریان مبارزات مارکسیستی و پیکاری کشته شد. آنوقت این آقای نفر اول هم نمیدانم در چه رابطهای دستگیر شد!
*رابط اول شما با سازمان؟
بله. او دستگیر شد من نمیدانستم. چون مدتی با او قطع رابطه کرده بودم هم خودش گفته بود با سازمان ارتباط ندارد هم سپاسی به من گفته بود با او قطع ارتباط کنم. دیگر ما قطع رابطه کردیم و نمیدانستم دستگیر شده. غافل از اینکه دستگیر شده و مسائل را حالا زیر شکنجه بوده یا چه شرایطی داشته،همه را بازگو کرده بود. ساواک هم آمد سراغ من و 14 بهمن 53 دستگیر شدم.
*آن دوستتان را چرا نام نمیبرید؟
چون گفتم که او مرا لو داد. اسمش را نبردم که برای ایشان بد نشود.
*الان ایشان هستند ؟
بله هستند.
*شما در زمان دستگیری با سپاسی یا سازمان ارتباط داشتید؟
خیلی کم. بعد از آن قضایا تقریبا با آن صحبتهایی که کردیم و دیدم فضای مذهبی ندارد عمدتا تماس ما بیشتر از جانب او بود چون من نباید از جای او با خبر میشدم.
او زنگ میزد منزل و خودش را کریمی معرفی میکرد و یک قراری میگذاشتیم در جایی که قبلا هماهنگ کرده بودیم. قرارمان این بود که وقتی هم دیگر را دیدیم حرفی نزنیم یک بار از پیش هم رد شویم و اگر مشکلی نبود چند دقیقه بعد برگردیم سر قرار.