هوايتازه
سر و کله بعضيها فقط وقتي پيدا ميشود که غم دارند. حرفي توي گلويشان گير کرده و کسي را ميخواهند که با او درد و دل کنند. مشورت بگيرند يا هرچي؛ عادت دارند حرف بزنند تا آرام شوند. کافي است بهشان سلام بدهي و حالشان را بپرسي تا يک «آه» بکشند و ما هيچ چارهاي نداشته باشيم جز اينکه چرايي کشيدن آن آه جانسوز را بپرسيم. خب مگر ميشود آهي از ناي جان برآيد و ما مثل مجسمه فقط تماشاگر باشيم. ميپرسيم «چرا؟» و او شروع ميکند به گفتن و ما کوه غم هم که باشيم خودمان را فراموش ميکنيم تا داد ديگري برسيم. نه اينکه وظيفه و قانون نوشتهاي اين را بگويد، نه! ما از روي محبت از خودمان ميگذريم و به دوستمان ميپردازيم. بارها و بارها حرف دلش را ميشنويم و سعي ميکنم همه فکرمان را جمع کنيم تا مشورتي و راهکاري ارائه دهيم، از نظر مالي کمکش کنيم يا وسيلهاي به او قرض بدهيم يا ببخشيم؛ خلاصه هرچه که در توانمان است، کم يا زياد. اين کارها از روي محبت است و چشمداشتي به تلافي يا بازگشت کمک نداريم اما نکته ناراحت کننده ماجرا اين است که اين دوستان فقط وقت غم و اندوه سراغ ما را ميگيرند. و اگر براي مدتي از آنها بيخبر باشيم يعني اوضاع و احوال زندگيشان بر وفق مراد است و حرفي روي دلشان گير نکرده.
باز با خودمان ميگوييم، خب چه بهتر! بگذار اوضاع مرتب باشد نميخواهد حالي از من بپرسد. اما دلخوري جايي عميق ميشود که يکباره خبر شويد اتفاق خوب و خوشي در زندگياش افتاده و ما نفر آخر خبر شديم. مثلا ازدواج کرده يا کار مناسبي يافته، ترفيع گرفته و ... همينجاست که آه از نهاد آدم بلند ميشود که چرا هميشه رفيق روزهاي غم او بودم و وقت شادي اصلا به ياد من نبوده است.
اين جور وقتها ياد جوجه پرندهها ميافتم. تا کوچکند خيلي غريزي دهانشان باز است که از مادر دانه بگيرند. بعد که پرواز ياد ميگيرند، ميپرند و براي هميشه ميروند و پشت سرشان را نگاه نميکنند. البته طبق غريزه رفع نياز ميکنند و ميروند. اما آدمها به حکم آدم بودنشان بايد رفتار ديگري داشته باشند.. و تنها بر حسب غريزه رفتار نکنند.
ليلا باقري