خاطرات تبلیغی حجت الاسلام قرائتی
حجتالاسلام والمسلمین قرائتی در سلسله خاطرات تبلیغی خود زوایای جدیدی از فرصتسازی برای تبلیغ معارف دین را بیان کرده است که آن را به نقل از سایت حوزه تقدیم خوانندگان عزیز میکنیم.
آزمايش خودخواهى
شب از نيمه گذشته بود كه وارد حرم امام رضا(ع) شدم. يكى از خادمان حرم به من گفت: امشب كشيك من است؛ میخواهى بعد از اينكه دربهای حرم را بستند تو داخل حرم بمانى؟ گفتم: آرزو دارم. حرم خلوت شد كنار ضريح مطهر نشستم و شروع به دعا خواندن كردم، همين كه مشغول راز و نياز شدم به خود گفتم: آيا دوست دارى درهاى حرم باز شود و ديگران هم وارد شوند؟ گفتم: نه! در فكر فرو رفتم و گفتم: اين هم نوعى خودخواهى است!.
موعظهای که در موفقیتم مؤثر بود
زمان شاه به ملاقات يكى از علماى قم كه در زندان بود رفتم. از پشت ميلههاى زندان از ايشان تقاضا كردم مرا نصيحتى بفرمايد. وی هر چه فكر كرد چيزى به يادش نيامد، اصرار كردم گفتند: از همين ناتوانى من الهام بگير و دانستنىهاى خود را يادداشت كن؛ از اينجا كه رفتی، تعدادى دفتر تهيه كن و به صورت موضوعى، مطالب خود را در دفترها يادداشت كن. من نيز چنين كردم. اين موعظه در موفقيّت من بسيار مؤثّر بود.
حفاظت از آثار باستانى
در سفرى كه به رومانى داشتم، صحنه عجيبى را ديدم. كليسايى بسيار قديمى كه از آثار باستانى رومانى است، داخل طرح تعريض خيابان قرار گرفته بود، به دليل عظمت كليسا تصميم گرفتند كارى كنند كه اين ساختمان آسيب نبيند. لذا مهندسان در قسمتهای مختلف ساختمان چاههايى حفر كرده و زير ساختمان را بطور كلى تخليه كرده و با قراردادن بلبرينگهای بزرگ بدون اينكه به ساختمان آسيبى برسد، كلّ ساختمان را چند صد متر به عقب تر برده بودند؛ و بدين گونه از آثار باستانى خود حفاظت مىكردند.
هزینه تالار
در محل كارم نشسته بودم كه كارت دعوت عروسى به دستم رسيد كه روى آن نوشته شده بود: آقاى... با دوشيزه فلانى ازدواج كردند؛ بنا بود براى مراسم جشن، تالارى كرايه كنيم و جشن باشكوهى به راه انداخته و شما با حضورتان مجلس ما را روشن فرمائيد، امّا توافق كرديم پول تشريفات را به يك دختر و پسر فقير هديه كنيم تا آنها هم به سادگى وارد زندگى شوند. كارت را جهت اطلاع فرستاديم.
نماینده بیحیا و انتخابات آزاد
به نمايندهاى خيلى علاقه داشتم و در نوبت اوّل به او رأى دادم، امّا ديگر به او رأى نمىدهم، چون پس از اينكه در نوبت دوّم رأى نياورد، با كمال بىحيايى گفت: انتخابات آزاد نبود!؛ يعنى حاضر شد براى آبروى خودش، ميليونها رأى را بىاعتبار كند!.
آرزو و همّت بلند یک بسیجی
تلويزيون تماشا میكردم كه خبرنگار از جوان بسيجى پرسيد: آرزوى شما چيست؟ گفت: آرزويم اين است كه پرچم اسلام در دنيا به اهتزاز درآيد.
كفش و لباس او ممكن بود، هزار تومان هم نيرزد، ولى همّتش چقدر بلند بود. كسانى هم هستند ميليونها سرمايه دارند، امّا همّتشان كم است.
كسى حق ندارد بچهها را بلند كند!
در ايام محرّم منبر میرفتم كه گروهى از شخصيّتهای مملكتى وارد مجلس شدند. يك نفر آمد و چند نفراز بچه ها را از جلو مجلس بلند كرد تا آنها بنشينند.
به محض اينكه اين صحنه را ديدم، گفتم: كسى حق ندارد بچه ها را بلند كند مگر اينكه خودشان به خاطر احترام بلند شوند!. متأسّفانه در مجالس ما به بچه ها زياد بى اعتنايى میشود.
نیّت سخنرانیهایت چیست؟
مرحوم شهيد بهشتى يك روز به من گفت: آيا درباره ريشه و انگيزه و نيّت سخنرانىهايت فكر كردهاى و خود را محك زدهاى؟ گفتم: چطور؟ فرمود: كجا كلاس دارى؟ گفتم: كاشان. گفتند: در مسير قم تا كاشان دربارۀ انگيزه و نيّت خود فكر كنيد، خيلى میتواند كارگشا باشد كه آيا اين سخنرانى جهت توقّعات مردم است يا موقعيّت زمان، يا احتياج مردم يا تحت تأثير جوّ اجتماعى و يا ...؟!.
ممنوعیت مطالعه در غروب آفتاب
حديثى را نزد دكترى چشم پزشك خواندم كه غروب آفتاب، مطالعه نكنيد كه براى چشم ضرر دارد. وی گفت: اتّفاقاً از نظر طبّ نيز اين مطلب ثابت شده است كه در سيستم بينايى چشم، دو نوع سلّول داريم؛ سلّولهاى مخروطى و سلّولهای استوانهاى كه روز و شب، شيفت عوض میكنند. سلّولهايى كه غروب آفتاب میآيند، سلّولهای سُست و تنبل هستند؛ لذا مطالعه در آن زمان به بينايى چشم ضرر میزند.
کرامتی از پیرمرد حمال در کربلا
در سفرى به همدان، خدمت عالم بزرگوار آیتالله حاج ملاعلى همدانى(ره) رسيدم و از وی داستان عجيب و جالبى شنيدم كه گفتند: روزى وارد صحن امام حسين(ع) شدم ديدم گوشهاى شلوغ است، جلو رفتم و سؤال كردم: چه خبر است؟ بچهاى را نشان داده و گفتند: از بالاى مناره صحن به پایين پرت شده است. پدر اين طفل كه حمّال است در وسط زمين و آسمان متوجّه شده و خطاب به بچّه كرده كه بايست، همانجا مانده و آنگاه او را سالم پایين آوردهاند!
با تعجّب از پيرمرد حمّال سؤال كردم: چه چيز باعث شده شما به اين مقام برسید؟. گفت: اين كار مهمى نيست. من از اوّل بلوغ سعى كردهام هر چه خدا فرموده عمل كنم. امروز من هم يك چيز از او خواستم، خداوند عزيز و قادر قبول كردند.
حديث با خوردن كاهو و شيره
در زمان طاغوت، برادرم در پادگانى خارج از شهر در حال خدمت سربازى بود. روزى به ديدن او رفتم و به وى پيشنهاد كردم كه داخل پادگان شده، براى سربازها حديث بخوانم: گفت: اجازه نمىدهند، گفتم: سربازان همشهرى و كاشانى را جمع كن تا به عنوان ديدار با آنان، حديث بخوانم. گفت: اگر مسئولان و مأموران بفهمند، آنها را اذيّت خواهند كرد. شما به اينكه من يا آنها را آزار دهند، راضى نشويد. اما من بر اين كار كه وظيفه تبليغى خود میدانستم، اصرار میكردم.
بالاخره طرحى به فكرم رسيد، به شهر برگشتم و مقدار زيادى كاهو و شيره و سكنجبين آماده كردم و دوباره به پادگان برگشتم و گفتم: شما جمع شويد به عنوان خوردن كاهو، من هم حديث میخوانم. برادرم گفت: باز اگر بفهمند كه شما حديث میخوانيد، مشكل ايجاد خواهند كرد. گفتم: گروه، گروه با فاصله چند مترى، پشت به يكديگر بنشينيد. خلاصه در آن محيط ترس و خفقان با اين نقشه و طرح، توانستم چند آيه قرآن و حديث براى آنان بخوانم.
آیا مدفوع میلیونها سگ، خطرناکتر است یا زباله خیابانهای ایران
در سفرى كه براى مأموريّت به يكى از كشورهاى اروپايى رفته بودم، در فرودگاه، يك ايرانى كه با ديدن آنجا خود را باخته بود، گفت: آقاى قرائتى! ديدى چقدر اين كشور تميز و مرتّب است؟! گفتم: اتفاقاً اين چنين نيست كه به ظاهر میبينى! تعجب كرد. گفتم: تعجبى ندارد. در اين كشور نزديك به 45 ميليون سگ، نزديك به جمعيّت كل كشورشان، در خانه و محله و اتاق زندگى آنان وجود دارد؛ حال شما ادرار و مدفوع سگ را با زبالههای خيابانهای ايران، به آزمايشگاه بدهيد، ببينيد كداميك براى زندگى و سلامتى انسان خطرناكتر است!. آن شخص جوابى نداشت به من بدهد و ساكت شد.
دو ختم صلوات متفاوت در فرودگاه
در زمان جنگ تحميلى، سفرى به چين داشتم. هنگام برگشتن در فرودگاه، عدّهاى از تاجران نشسته بودند. تا وارد سالن انتظار شدم و مرا شناختند، صلواتى ختم كردند كه من از نحوۀ آن فهميدم اين نوعى انتقاد و اعتراض است. بعد يكى از آنان كنار من نشست و گفت: آقاى قرائتى! ممكن است ما ساك شما را ببينيم. من متوجّه شدم كه آنها فكر مىكنند ما هم تجارت مىكنيم. ساك را به او دادم و او هم در مقابل همه، ساك را باز كرد؛ ديدند يك مقدارى كتاب و يادداشت و لباس است. تعجب كردند و باز يك صلواتى ختم كردند كه فهميدم اين صلوات از روى علاقه، صميميّت و محبّت است!.
پاره بودن زیر بغل لباس و اشتباه بیننده
خانمى از بينندگان برنامه «درسهايى از قرآن» همراه با نامه اى،يك سوزن و مقداری نخ فرستاده و در نامه نوشته بود: چند وقت است شما شبهای جمعه صحبت میكنيد و زير بغل شما پاره است؛ چطور آن را نمىدوزيد و حواسّ بينندهها را پرت میكنيد؟. گويا وی نمىدانست كه نوع دوخت لباس روحانيّت چنين است.
کدام موش رشتۀ اتصال انسان با خدا را قطع میکند؟!
در حالى كه سوار هواپيما میشدم، از طرف خدمه هواپيما اعلام شد: همۀ مسافران بايد پياده شوند؛ سپس تمام بارهاى هواپيما را هم پياده كردند. علّت را پرسيدم. گفتند: يك موش داخل هواپيما شده و بايد آن را خارج كنيم.
گفتم: اين همه معطّلى براى يك موش؟!!. گفتند: بله، ممكن است يكى از سيمهای نازك هواپيما را قطع كند و خلبان نتواند با برج مراقبت تماس داشته باشد و در اثر آن هواپيما سقوط كند. من به فكر افتادم كه اگر موشى بتواند هواپيما را ساقط كند، موش شرك، ريا، عُجب، غرور، حبّ جاه، مقام، شهوت و دنياپرستى، میتواند وارد روح انسان شود و رشتۀ اتصال انسان را با خدا و حقيقت و معنويّت قطع کرده و در نتیجه انسان را به سقوط بکشاند.
پایِ منبر، اینقدر حدیث نشنیده ام!
جوانى كم سن و سال بودم، امّا به مطالعه احاديث علاقه داشتم. گاهى كه پدرم میگفت مثلا برو پنير بخر، به مغازه بقالى رفته و به او میگفتم: میخواهى براى شما يك حديث بخوانم؟. او میگفت: بخوان و من حديثى را میخواندم. روزى مرد بقّال به من گفت: آنقدر كه تو براى من حديث گفتى، پاى منبرها نشنيدهام!
كدام خانه بهتر است؟
روزى از پدرم پرسيدم: خانه ما بهتر است يا خانه فلانى؟ پدرم گفت: هر خانهاى كه در آن بيشتر عبادت شود.
مدیون پنجاه میلیون نفر!
در انتخابات مجلس شوراى اسلامى بعضى از دوستان به من اصرار میكردند كه نامزد نمايندگى مجلس شوم. از پدرم كسب تكليف كردم. وی گفت: من راضى نيستم. گفتم: چرا؟ گفت: اگر وكيل مجلس شوى، مديون پنجاه ميليون نفر میشوى، مديون شدن آسان است، امّا آزاد شدن از زير دِين، كار اولياء خداست و تو از اولياء نيستى، چون من تو را خوب میشناسم.
هر کس نمیتواند اینگونه آشپزى کند!
روزى خانوادهام منزل نبود، تصميم گرفتم خودم غذا بپزم و پلوئى آماده كنم. پس از ساعتى ديدم در يك قابلمه سه نوع غذا پختهام، زيرش سوخته، وسطش نپخته و رويش آش شده است. گفتم: زنده باد اين آشپز!!.
مرید چنین معماری شدم!
رفتارى از يك معمار ديدم كه مريد او شدم. این معمار را براى قيمت گذارى خانه شهيدى بردند. شخصى به او گفت: اينها خانواده شهيد هستند كمى چربتر قيمت كن. گفت: شما میخواهید بچههای شهيد لقمه حرام بخورند؟؛ من هرگز اين كار را نمىكنم.
کسی که تحمل نداشت ذرّهای گچ روی لباسش بنشیند!
تصميم گرفته بودم يكى از برادران روحانى را براى همكارى در كار نهضت سوادآموزى دعوت كنم. روزى نشستم تا با او گفتگوهاى مقدماتى را مطرح كنم. همين طور كه نشسته بود كمى گچ به لباس او ريخت. ديدم مدّت زيادى مشغول فوت كردن لباسش شد. از تصميم خود منصرف شدم و پيش خود گفتم: كسى كه در مقابل ذرّهاى گچ اينقدر حسّاسيّت نشان میدهد، چطور میخواهد به اين همه كلاس سركشى كند و خودش را به آب و آتش بزند.
جملاتی که مردم کشورهای آفریقایی را به وجد آورد!
در سفرى كه به بعضى از كشورهاى آفريقايى داشتم و براى مردم سخنرانى میكردم، مترجم هر چند جمله را كه ترجمه میكرد آفريقايىها از خوشحالى به رقص میآمدند.
به ياد دارم يكى از حرفهايى كه زدم اين بود كه ما در تهران يكى از ميادين و خيابان ها را به نام آفريقا نامگذارى كردهايم و حرف ديگر اين بود كه گفتم: در تسخير لانۀ جاسوسى، امام خمينى(ره) فرمان داد گروگانهاى سياه پوست را آزاد كنند، زيرا گرچه اينها نيز جاسوس و خائن هستند، امّا چون در طول تاريخ به نژاد سياه ظلم شده ما اينها را آزاد میكنيم.
فهم نادرست از دستورات اسلامی!
به یک مهمانى دعوت شده بودم، صاحبخانه نان و پنير آورد و گفت: ما در مراسم عروسى خود هم با نان و ماست پذيرايى كرديم. گفتم: وقتى نوزاد به دنيا میآيد، اسلام میگويد: گوسفند عقيقه كن؛ حالا كه بزرگ شده، هنرمند شده، باسواد شده و ازدواج كرده بايد با بركتتر باشد. علاوه بر اينكه زهد يعنى خودت نخور، نه اينكه به ديگران نده.
غفلت از داشتههای خود!
در زمان طاغوت جوانى، عكسى را پيش من آورد كه نشان میداد رئيسجمهور يكى از كشورهاى كمونيستى در حال كار كردن و بيل زدن است و اين كار را ملاك ارزش آن شخص میدانست. به او گفتم: چرا اينقدر در غفلتى و خود را بىارزش میدانى؟!. تو رهبرى همچون على(ع) دارى كه سالها كار كرد و بيل زد و محصول كارش را وقف محرومان كرد.
احادیث را از اساتید و ریش سفیدان یاد گرفتهام!
در يكى از شهرها مشغول سخنرانى بودم، پيرمردها و علماى ريش سفيد شهر هم حضور داشتند. در حين سخنرانى جوانى بلند شد و گفت: آقاى قرائتى! شما خوب سخنرانى میكنى، امّا اين علماى شهر ما چنين و چنانند.
حيران بودم كه چه جوابى به او بدهم. خودم را سرگرم تخته پاك كردن نموده از خدا خواستم تا پاسخى به ذهنم بيندازد، آنگاه رو كردم به جمعيّت و گفتم: حرف شما مثل اين است كه كسى وارد اين سالن شود و ببيند لامپى نورافشانى میكند، بگويد: زنده باد لامپ! غافل از آنكه روشن بودن لامپ به خاطر وصل بودن به كارخانه و نيروگاه برق است. اگر من حديثى خواندم و شما لذّت برديد، نزد همين علما و ريش سفيدها درس خواندهام. اگر اينها استادى نمى كردند من الآن نمى توانستم چنين حرف بزنم.
سوادِ واعظ مهم نیست، فقط خوش صدا باشد!!
رئيس يكى از هيئتهای عزادارى نزدم آمد و گفت: براى امسال واعظى خوشصدا میخواهيم!. گفتم: سوادش چطور؟. گفت: سواد مهم نيست، ما میخواهيم مجلس شلوغ شود و كارى به سواد واعظ نداريم. ما حساب كردهايم اگر آبگوشت بدهيم، 200 نفر میآيد، با برنج 400 نفر؛ امّا اگر يك آقاى خوش صدا بيايد 700 نفر جمع میشوند!