kayhan.ir

کد خبر: ۵۷۷۰۲
تاریخ انتشار : ۱۹ مهر ۱۳۹۴ - ۱۸:۲۹
وقتی شیطان به سربازان خود نیز رحم نمی‌کند

ماجرای مرگ فجیع 16 سرباز در لوئیزیانا!(پاورقی)

تالیف:پروین نخعی مقدم
بی‌صبری خانواده‌های گروگان‌‌های آمریکایی هم شده بود قوز بالای قوز. مراسلاتی که از نیروهای سیا به دستش می‌رسید، اصلا خوشایند نبود. بخش زیادی از مدارکی که نشان می‌داد کارمندهای سفارتخانه آمریکا در خاک ایران واقعا جاسوسی می‌کرده‌اند، از بین رفته بود اما هنوز مدارک غیرقابل انکار زیادی وجود داشت که حتی نیمی از آنها نه تنها برای محکومیت او، بلکه دولت‌های قبلی هم کافی بود.
روحیه گروگان‌ها در مدت چند ماهی که در سفارتخانه اسیر ایرانی‌ها شده بودند، به طرز محسوسی تضعیف شده بود و بدتر از همه این که اسارت طولانی مدت آنها می‌توانست برای انتخاباتی که او در پیش رو داشت بسیار مهلک باشد. باور کردنی نبود، با وجود نفوذ نیروهای سیا در ایران و جریان‌سازی‌هایی که او همیشه به موفقیتشان اطمینان داشت، در مدت یک سال اوضاع ایران تا این حد فرق کند. همه چیز از رسیدن به امنیت و ثبات نسبی در منطقه حکایت می‌کرد.
این حس برای جیمی کارتر واقعا شرم‌آور بود، نه تنها شرم‌آور که ترسناک هم بود. بعد از تسخیر سفارت آمریکا در ایران، احساسات ضدآمریکایی در منطقه به شدت بیدار شده بود و اگر حمله روسیه به افغانستان نبود، چه بسا که همه منطقه از دست می‌رفت.
جیمی کارتر با خودش فکر کرد:
«اگر هیچوقت روس‌ها به نفع آمریکا کار نکرده‌اند اما، این اشغالگری حسابی حواس همه را پرت کرده است.»
از فکر آنچه می‌گذشت، شب‌ها معمولا تا دیر وقت با چشمان باز روی تختش دراز کشیده و به نقطه‌ای در تاریکی خیره می‌ماند. تنها وقتی صبح می‌شد، از رد ناخن‌ها برکف دست‌هایش می‌فهمید که چه خشمی بر او گذشته است. حسی در او سرکوب شده بود، حسی که جامعه آمریکایی به آن عادت داشت؛ احساس زورمندی. او می‌خواست بر جهان فرمان براند اما در آن لحظه و در آن زمان حتی از اداره کردن ذهن خودش هم عاجز بود. ذهنش به طرز محسوسی فلج شده بود.
کارتر هر بار تهدید کرده بود و آخرین بار به دنبال تهدید حمله نظامی به ایران از رهبر ایران جواب گرفته بود:
«آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند.»
اکنون حس سرخورده‌ای او را وادار کرده بود که با همه توان نظامی و رخنه در سران و مسئولان ایران پاسخ محکمی به این گفته بدهد و خود می‌دانست که حتی اگر همه دنیا با این کار مخالفت کنند، او در انجام تصمیم‌اش مصمم است. هرچند دلشوره‌های شکست در جای خود باقی بود.
اگر دست به یک تهاجم بزرگ می‌زد و شکست می‌خورد در آستانه انتخابات کارش ساخته بود، اگر وارد یک جنگ فراگیر می‌شد امکان تمرد سربازها از جنگ هم برای خودش یک مسئله بود. خیلی از مردم هنوز از تبعات جنگ با ویتنام رنج می‌بردند. تنها 5 سال از آن روزهای تلخ گذشته بود. هنوز خاطره مرگ سربازها فراموش نشده بود، سربازهای بازمانده هم مشکلات روحی و روانی خودشان را داشتند. تبلیغات مخالفان جنگ هم بود. هر روز واقعیت‌های تازه‌ای از مرگ فجیع سربازان، درجه‌داران و افسرانی که از جنگ در ویتنام سر باز زده بودند، در مرداب‌های لوئیزیانا و مانورهای جنگی به گوش می‌رسید.
«ستوان گریس و 15 نفر از افراد گروهش از جنگ تمرد کردند، همه را به بهانه تمرین فرستادند به مرداب‌های لوئیزیانا، عجب جهنمی بود، بیچاره‌ها همه تیر مشقی داشتند، بعد شکارچی‌های انسان را اجیر کردند تا همه را بکشند، همه قتل‌عام شدند ... 9 نفر از سربازهای دسته ششم... 16 نفر از هنگ...»
اصرار بر رد اتهام از او و دولتش که در اصل نماینده حزب دموکرات‌ها بودند، بی‌فایده بود؛ چرا که خیلی‌ها باور داشتند که آتش جنگ ویتنام را دموکرات‌های کاخ سفید یعنی کندی شعله‌ور ساخت و جانسون دموکرات هم به آن سرعت بخشیده بود. در این شرایط کارتر توصیه سیاسی فرانکلین روزولت را به خاطر می‌آورد که گفته بود: «چوبدستی بزرگ بردار و آرام سخن بگو.»
به سوی نیمیتس
چند روز بعد از سرگردانی بر روی آب‌های خلیج‌فارس دسته نورآبی‌ها و تفنگداران دریایی با کوله‌پشتی‌های پر از مهمات آماده سوار شدن به قایق‌های کوچک شدند. ناو نیمیتس درست در مقابل کشتی بر روی آب‌ها، لنگر انداخته بود و ژنرال وات حالا امیدوار بود که مانورهای چند ماهه ارتش، روس‌ها را سردرگم کرده باشد. هرچند این احتمال را هم می‌داد که با وجود شبکه بزرگی از وسایل جاسوسی، زیردریایی‌ها و ناوهای جاسوسی که روس‌ها در منطقه داشتند، آنها بویی از عملیات برده باشند اما ترجیح داده‌اند سکوت اختیار کنند و منتظر نتایج بعدی باشند و چه بسا که با حمله آمریکا و به دنبال آن ضعف دولت مرکزی ایران، اوضاع در شرق ایران بیش از پیش به نفع آنها می‌شد. از بابت نیروی دریایی و هوایی ایران هم خیال ژنرال و سرهنگ تا حد زیادی آسوده بود. اتفاقاتی که در روزهای اخیر به تحریک عوامل سازمان سیا داخل در ایران یکی بعد از دیگری می‌افتاد، اگر چه برای ایرانی‌ها ناخوشایند بود اما خیال آمریکایی‌ها را از بابت آنها اندکی آسوده می‌کرد. خبرهایی که به ژنرال می‌رسید حاکی از آن بود که حزب‌های کومله و دموکرات در کردستان- مرز غربی ایران- آشوب‌هایی تازه به پا کرده بودند که همه توجه و حواس ارتش را به خود مشغول می‌کرد، صدام حسین هم با دیدن چراغ سبز از طرف دولت جیمی کارتر و با توجه به انقلابی که هنوز به ثبات کامل نرسیده بود، درصدد اشغال خرمشهر و آبادان و اهواز برآمده بودند. این همه درگیری فرصتی برای ایران باقی نمی‌گذاشت تا به فکر تحرکات آنها بر روی آب‌های خلیج‌فارس باشند. طی دو ماه گذشته خبرها به نوبه خود خوب بود اما ژنرال اطمینان داشت، خبرهای بهتری نیز برای روز حمله به او و گروه تحت فرماندهی‌اش می‌رسد.
دو ساعت پس از آماده شدن کامل نیروها افراد در حالی که سنگینی کوله‌پشتی‌ها را بر دوششان حس می‌کردند، پشت دیواره قایق‌ها پناه گرفتند تا از شتک آب که به درون قایق‌ها می‌ریخت، در امان بمانند.
کاپیتان خلبان جیم با خونسردی کوله‌پشتی‌اش را به بدنه قایق فشار داد و گفت: «خب بالاخره داریم به جاهای خوب خوبش می‌رسیم.»
تیم سالیوان جواب داد:
«جای خوب خوبش پیدا کردن یک جا برای این دل پیچه لعنتی است.»
جیم ریزخندی کرد و گفت: «این همه جا!»
و اشاره‌ای به ناو بزرگ کرد. تیم سرش را به قایق تکیه داد و لبخند کمرنگی زد. جیم را دوست داشت، هر چند فاصله بین او و جیم بر سر آرمان‌ها زیاد بود، این را خودش می دانست. جیم از خلبان‌های ماهر جنگ ویتنام بود که به ناچار در ارتش مانده بود و گاهی سربازانی را که خیال می‌کردند برای حفظ حقوق‌بشر می‌جنگند- مثل خود او- از این بابت مورد تمسخر قرار می‌داد:
«تیم! سعی کن این مزخرفات را بریزی دور. تو هم اگر یک ماه، نه! دو هفته در ویتنام می‌بودی معنی حقوق‌بشر را می‌فهمیدی.»
بعد از رسیدن قایق‌ها به ناو نیمیتس سربازها به سرعت و یکی‌یکی از نردبان‌ها بالا رفتند. بالا رفتن از نردبان طویل یک ناو جنگی با کوله‌پشتی‌های سنگین به نظر طاقت‌فرسا می‌آمد اما به نظر سرهنگ این تمرین‌ها برای دسته همیشه لازم بود.
افراد دسته بعد از ترک قایق‌ها، نیم ساعتی روی عرشه ماندند، بعد سرهنگ با چهره‌ای هیجان‌زده آمد و دسته، فرمان به جای خود گرفت.
سرهنگ گفت: «مردان شجاع! چشم ملت آمریکا امروز به شماست. امروز شما به ماموریتی می‌روید که آینده سیاسی و اعتبار ما به آن بسته است. مردان شجاع...»
سرهنگ در همه مدتی که آنها بار کوله‌پشتی‌هایشان را تحمل می‌کردند، درباره فداکاری افراد در این ماموریت حرف زد. درباره اینکه روس‌ها، آلمان‌ها و انگلیسی‌ها چه خیالی برای منطقه دارند و بعد هم از مسئله گروگان‌‌ها و حقوق‌بشر و اقتدار آمریکا گفت.
حالا برای گری مسلم بود که مسئله مانور مشترک با مصر و عربستان فقط یک قدرت‌نمایی ساده نبود اما در هر حال خوشحال بود چرا که نمی‌توانست و نمی‌خواست زندگی‌اش خالی از هیجان قهرمانانه باشد.
بیچ با خود اندیشید: «ماشه را بچکان به خاطر گروگان‌ها»
در هر حال او هرگز به این توجیهات نیازی نداشت، کمتر به خودش فرصت می‌داد تا دلیل مأموریت‌هایش را پیدا کند. گاهی از نظر او همین که یک نظامی بود، می‌توانست بهترین دلیل برای چکاندن دوباره ماشه باشد و کمتر تردید آزارش می‌داد.
سرهنگ ادامه داد:
«خلبان‌ها برای پرواز آزمایشی همگی به سمت بالگردها بقیه افراد استراحت!»
گری با لحنی خشک گفت:
«بی‌پدر و مادر بد ذات! میمردی زودتر راحت باش می‌دادی؟»
کوله‌پشتی را از روی شانه‌اش به زمین گذاشت و غر زد:
«هیچوقت به این کوله‌پشتی عادت نمی‌کنم، چقدر سنگین است پدرسگ!»
فیلیپ نگاهی به قیافه درهم او کرد. زیر بار آن کوله‌پشتی و تفنگ و قطار فشنگ و نارنجک‌ها و کلاهخود، حال خودش هم دست کمی از حال هم‌دسته‌اش نداشت.
چشم‌های بیچ به تلخی آشکاری سرهنگ را نشانه گرفته بود، زیر لبی گفت:
«شرط می‌بندم در تمام بدن این مرد یک سلول عاطفه نیست، انگار جنس‌اش از فولاد است.»
فیلیپ سر تکان داد:
«به نظر من که این چارلی سیخکی، بهترین سرهنگ دنیاست و البته! پدرسوخته‌ترین آن‌ها.»
تیم سالیوان دچار نوع دیگری از هیجان شده بود. این اولین بار بود که به یک مأموریت جدی می‌رفت. در مدت یک سالی که در ارتش خدمت کرده بود، چیزهای زیادی آموخته بود و بدون شک در بین گروه بهترین فرد در ساختن تله‌های انفجاری کوچک بود. تیم از لحظه‌ای که قدم به مأموریت گذاشته بود، مدام درگیر افکار خودش بود. فکر می‌کرد که اگر با دست پر به آمریکا برگردد، حتماً قهرمان ملی می‌شود اما اگر نشد؟ آیا جسدش را به آمریکا می‌فرستند؟
«طفلکی مادرم! جولیا چطور؟ او حتماً برایم عزاداری می‌کند! شاید هم نه! شاید خوش شانس باشم و با یک زخم یک میلیون دلاری برگردم.»
بعد فکر کرد که تیر به کجایش می‌خورد؟ شاید از بخت بد درست بخورد وسط پیشانی‌اش. احساس ترحمی ناخوشایند نسبت به خودش کرد. وقتی نوجوان بود تشییع جنازه سربازهای زیادی را دیده بود. در هر حال مردم نسبت به سربازها احساس بدی نداشتند، هر چند کسی اعتقادی به جنگ با ویتنام نداشت. به خودش گفت: «شاید هم هیچوقت نتوانم درباره این مأموریت حرفی بزنم.»
پسری که به هیچ جا نرسید
«بچه نشو تیم! هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، قطار مستقیم به بوستون می‌رود، بعد می‌ایستد، پیش‌ازرسیدن از جایت بلند نشو!»
زن این را می‌گوید و مقداری پول راکه در دستمالی جاسازی کرده در جیب کت پسرک می‌گذارد.
«بلیت را بده به مأمور قطار. او قول داده مواظب تو باشد، وقتی پیاده شدی عمو استیو می‌آید دنبالت.»
«ولی مادر من نمی‌خواهم بروم!»
زن، پسر را تنگ در آغوش می‌گیرد. بوی تند کاه خیس خورده می‌پیچد توی دماغ پسر و دهان در حال لرزشش به شکل دایره‌ای لرزان درمی‌آید.
زن دست‌هایش را به دور شانه‌های افتاده پسر حلقه می‌کند:
«تیم! خواهش می‌کنم! تو معنای بی‌غذایی را می‌فهمی!»
زن از یادآوری روزها و ماه‌های طولانی و فرساینده گرسنگی به گریه می‌افتد. قطار به راه می‌افتد و تصویر زن کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود. تصویر زنی که موهای سیاهش مانند بخار آب گرم روی شانه‌هایش فرو افتاده‌اند، موهایی نرم و پریشان. قطار دو بار سوت می‌کشد و چشم‌های تیره و لب‌های کبود زن دوباره آماده گریستن می‌شود.
***
خانه‌های اربابی بزرگ‌اند، کارگرهای خانه‌های اربابی احتیاجی به سواد ندارند، کارگرها فقط باید مطیع باشند، هر چه مطیع‌تر بهتر!
بعضی از سرکارگرها مهربان‌اند؛ زیرا از کاری که با زیردستان می‌کنند، نفرت دارند. بعضی از آنها خشمگین‌اند؛ چون نمی‌خواهند بر دیگران ستم کنند و بعضی‌ها بی‌عاطفه‌اند؛ چون دریافته‌اند که آدم‌های مهربان مالک نمی‌شوند.
تیم به رد کمربند بر ساق‌های پایش دست می‌کشد.
- آن جا نایست پسر! این اصطبل راتمیز کن، بعد هم سری به خانم ویلن بزن و برای شومینه هیزم ببر!
- اطاعت قربان!
- آهای تیم! پسره تنبل بی‌عرضه! چند سطل آب بیاور و این زمین را تمیز کن!
- اطاعت قربان!
- آهای تیم!
- اطاعت قربان!
انگشت‌های گوشتالود مالک به کنار در اتومبیل ضرب می‌گیرد، انگشت‌های زخمی تیم، دسته بیل را می‌فشارد، تیم با جدیت و وفاداری خاک را شیار می‌کند.
دخترهای کارگر خانه اربابی زیر آفتاب رخت می‌شویند، آه می‌کشند و دست‌هایشان شانه‌های خسته‌شان را می‌فشارد، پسرهای خانه اربابی برای فردا وعده‌های صادقانه می‌دهند.
سگ‌ها به دنبال اتومبیل‌ها بو می‌کشند، ارباب‌ها عطرهای خوب می‌زنند، اسب‌ها خوب غذا می‌خورند، جوجه‌ها در آفتاب چرت می‌زنند و خوک‌ها در آغل‌های کثیفشان خرخر می‌کنند.
ارباب می‌پرسد:
«همه چیز مرتب است.»
تیم می‌گوید:
«بله قربان! همه چیز مرتب است.»
بازوها و شانه‌های تیم سفت شده‌اند، صدایش تن غریبی دارد. گونه‌هایش پر از جوش‌های قرمز و صورتی است، تیم اهمیتی نمی‌دهد، دخترهای کارگر خانه اربابی هم اهمیتی نمی‌دهند. دخترهای خانه اربابی به پسرهای خجالتی و گوشه‌گیر هم اهمیتی نمی‌دهند.
جولیا می‌گوید:
«تیم! تو پسر خوبی هستی! اما من می‌خواهم با ویلسون ازدواج کنم، از من ناراحت نشو تیمی!»
7 سال گذشته است. صبح یک روز پاییز، کامیون ارتشی کجدار و مریز از حاشیه خاکستری جاده بالا می‌آید، لباس‌های سبزشان در زمینه نارنجی پاییز، به نظر زیبا و با ابهت می‌آید. دخترها برای سربازها دست تکان می‌دهند. و سربازها برای احترام اما شیطنت‌آمیز کلاهشان را در هوا تکان می‌دهند.
تیم می‌اندیشد:
«آدم در اونیفورم نظامی مردتر به نظر می‌رسد.»
***
قبل از این که افراد برای سوار شدن به بالگردها آماده شوند، یکی از افسرها به دستور سرهنگ روی سکویی بلند رفت و عبارت‌هایی از کتاب اسماعیل نبی را برای افراد خواند: «در آنجا یک پهلوان ظاهر شد، به نام جالوت... نیزه‌اش همچون میل بافتنی بود... و داود گفت: خدایی که مرا از پنجه خرس نجات داد، از دست این دشمن فلسطینی نیز نجات خواهد داد. داوود سنگی برداشت و پرتاب کرد. سنگ بر پیشانی جالوت خورد و او با صورت بر زمین افتاد.»
بعد از خدا طلب نیرو برای دلتا کرد. ناگهان سرگرد باکشات شروع به خواندن کرد و سرود: «خدا آمریکا را حفظ کند.» را خواند. همه افراد با او همراهی کردند. صدای آنها و پژواک آوازشان، عرشه را پرکرد: «کوهستان‌ها تا چمنزارها، تا اقیانوس‌ها با حباب‌های سفید... خدا آمریکا را حفظ کند، وطن من، وطن عزیز من...»
سرهنگ رو به روانشناس دلتا کرد و پرسید: خب دکتر چه فکر می‌کنی؟»
او جواب داد: «از همیشه بهترند. بهتر از هر وقتی که قبلاً دیده‌ام.» بعد زیرلب گفت: «آمین»