kayhan.ir

کد خبر: ۴۹۶۰۲
تاریخ انتشار : ۲۰ تير ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۲
روایت مادر شهید تازه تفحص شده؛ امرالله معروف‌وند

مرید حاج‌همت

علی‌اکبر برادری

شهید امرالله معروف‌وند متولد 1347 از طریق لشگر 27محمدرسول‌الله(ص) به جبهه جنوب اعزام شد و در اسفند 62 در حالی که 15 سال بیشتر از عمرش نگذشته بود در عملیات خیبر و در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید پس از 31 سال در منطقه زبیدات در عمق 50 کیلومتری خاک عراق تفحص شد و پس از طی تحقیقات لازم و انجام آزمایش دی‌ان‌ای شناسایی و به خانواده معظم ایشان تحویل داده‌شد. این شهید والامقام در تاریخ 1393/12/13 همزمان با سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلام‌علیها) تشییع و در گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک سپرده شد، متن پیش رو گفت‌وگویی است با مادر بزرگوار شهید امرالله معروف‌وند.
آغاز راه عشق!
پسرم سال 61 برای اولین‌بار به جبهه رفت. آن موقع 14 ساله بود. حدود سه ماه بعد در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شد و در بیمارستانی در اهواز تحت معالجه قرار گرفت. مجروحیت‌اش را از ما مخفی می‌کرد. گاهی می‌آمد تهران به ما سر می‌زد و برمی‌گشت. فعالیتش در پایگاه بسیج مسجد هم خیلی زیاد بود. یک‌بار که آمده بود، من دیدم لباس بسیجی‌اش پاره شده است. دیگر خیلی بی‌تاب شدم. هرچه اصرار کردم که بگوید چه اتفاقی افتاده نمی‌گفت. وقتی که دید من این‌قدر اضطراب دارم بالاخره ماجرا را تعریف کرد و جای زخم بدنش را نشان داد. گفتم الهی مادر فدایت شود. تو زخمت این‌قدر شدید بود و هیچی نمی‌گفتی؟ گفت؛ مادر تو باید شجاع باشی. این که چیزی نیست. نمی‌دانی بچه‌ها در عملیات دست و پایشان قطع شده بود. بعضی‌ها چشم‌هایشان را تخلیه کرده بودند. یک ترکش که دیگر اهمیتی ندارد.امرالله حدود دو ماه در خانه ماند و استراحت کرد. ولی زخمش خوب نشد. همان ایام خبر شهادت پسرعمویم آمد. شهید رحمان لک که تکاور بود. بعد از اینکه چهلم پسرعمویم گذشت، برای امرالله مجددا نامه اعزام آمد.
عجب صفایی دارد پدر و پسر با هم بروند جبهه!
یادم هست رفت در گوشی به بابایش یک چیزی گفت و بابایش گفت که آقاجون من را هم می‌خواهند از طرف کارم به جبهه ببرند. گفت؛ خب بابا خودتان هم بیایید. چه اشکالی دارد؟ چه بهتر است که من در جبهه صدا بزنم بابا! تو هم صدا بزنی امرالله پسرم! پدر و پسر عجب صفایی دارد که با هم بروند جبهه. پدرش گفت؛ آخر نمی‌شود که مادرت با این وضع تنها بماند. گفت؛ به هر حال من می‌خواهم بروم، اگر می‌شود رضایت نامه مرا امضاء کنید. بالاخره برایش امضا کرد.
حاج همت
فرمانده پسر من است!
می‌گفت؛ «مامان! من رفتنم با خودم است اما برگشتنم با خدا. تو سه تا پسر دیگر داری. من تا جان در بدن دارم رهبر را تنها نمی‌گذارم. من مرید حاج همت‌ام. دوشا دوش حاج همت‌ام. نمی‌دانی در پادگان دوکوهه زمانی که همه رزمنده‌ها خوابند من هر وقت بیدار می‌شوم می‌روم بیرون می‌بینم حاج همت در آن سرمای هوا دارد پوتین‌های بچه‌ها را واکس می‌زند. یک‌بار رفتم جلو گفتم حاجی من را به شاگردی خودت قبول کن». خیلی علاقه شدید داشت به حاج همت. من هم می‌گفتم که خدا ان‌شاءالله حاج همت را برای جبهه‌ها حفظ کند. همیشه حرف از حاج همت در خانه ما بود، همین الان خدا می‌داند هر وقت به عکس حاج همت نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که برادر خودم است. عکس حاج همت و پسرم را گذاشتم توی آلبوم داخل کمد. هر وقت که صحبت می‌شود می‌گویم این حاج همت، فرمانده پسر من است. حتی در کارهای شخصی‌اش هم او را الگوی خودش کرده بود.
... تا اینکه دیگر چشمم ماشین را ندید!
ساعات اولیه صبح قرار بود که در اجتماع 50 هزار نفری بسیجیان مقابل لانه جاسوسی حاضر شود و از آنجا به طرف جبهه حرکت کنند. گفت مامان ناراحت نباش.
 من سعادت آن را ندارم که شهید یا اسیر شوم. گفتم به علی‌اکبر حسین(ع) سپردمت. تا سر کوچه رفتم. ماشین که حرکت کرد چشمم دنبالش بود که هر لحظه دورتر می‌شد تا اینکه دیگر چشمم ماشین را ندید. انگار یک لرزشی در بدنم افتاد. برگشتم دیدم بابایش توی حیاط دارد گریه می‌کند. من هم شروع کردم به گریه کردن.
بار اولی که به جبهه رفته بود من هیچ احساسی نداشتم. ولی این بار که رفت انگار یک دلهره عجیبی در دلم پیدا شد. خلاصه دیگر خودش خواست برود و من هم سپردمش به ابی‌عبدالله‌الحسین(ع).
یک نامه و دیگر هیچ!
فقط یک نامه از طرفش برایمان آمد که پدر و مادر، من حالم خوب است و در آستانه شروع یک عملیات هستیم. بحمدالله با وجود حاج همت مشکلی نداریم. فقط همان یک نامه برایمان آمد و دیگر هیچ!
تا عید نوروز که رسید، هیچ خبری از او نداشتیم. خیلی ناراحت بودیم و بی‌تابی می‌کردیم. یک روز صبح دیدم پدرش بلند شد برود جبهه دنبالش. دیدم عمویم هم آمد. گفتند با هم می‌رویم سمت خوزستان ببینیم چی شده. پسر آن عمویم هم تکاور بود و الان شهید گمنام است. تکاور شهید رحمان لک. خلاصه آنها رفتند منطقه. البته پدرش یک‌بار هم قبلا به جبهه رفته بود. ولی مرحله دوم که رفت گفت که دیگر کلا پسرمان مفقود شده. گردان‌شان به طور کامل منهدم شده و حاج همت هم که آنجا بوده شهید شده است؛ در جزیره مجنون.
از آن موقع دیگر ما شبانه‌روز چشم به راهش بودیم. فرزند، چیزی نیست که اگر مدتی نباشد آدم فراموشش کند. ولی صبری که حضرت زینب به آدم می‌دهد، حال دیگری است. هر وقت ناراحت می‌شدم، با عکسش صحبت می‌کردم. گاهی می‌رفتم سر مزار همرزمان شهیدش، کمی آرام می‌شدم. پدرش هم که از چشم انتظاری، عمرش را داد به شما!
... و رفتم کربلا!
تا سال قبل، یک‌بار هم کربلا نرفته بودم. اما پارسال دیگر خیلی هوایی شده بودم. پسر کوچکم که اصلا برادرش را هم ندیده، او هم مثل من هوای کربلا کرده بود. گفت مادر پارسال گفتم برویم کربلا گفتی به خاطر پدرم که مریض احوال است نمی‌توانم بیایم. ولی من امسال می‌خواهم بروم. پیاده هم می‌خواهم بروم تا کربلا که حاجتم را از امام حسین(ع) بگیرم برای برادرم. خلاصه رفت برای ما گذرنامه گرفت و چون من نمی‌توانستم زمینی بروم برایم بلیط هواپیما گرفت و بالاخره به همراه پسرم و دخترم رفتم کربلا.
اولین لحظه‌ای که وارد حرم امام حسین علیه‌السلام شدم سلام کردم به آقا و بعد گفتم آقاجان! قسمت می‌دهم به علی‌اکبرت، به علی‌اصغرت، نه که من تنها چشم به راهم. خیلی‌ها هستند که بچه‌هایی دادند از بچه من رشیدتر، بسیجی‌هایی از بچه من جوان‌تر. به جوانی عبدالله، به جوانی فرزندانت هرچه زودتر دل همه مادران را شاد کن. بچه مرا هم به من برسان. خدا می‌داند دیگر طاقت ندارم. خیلی کم‌صبر شدم. ناراحتی قلبی و مریضی‌های دیگر گرفتم و همه اینها به خاطر چشم به راهی است.
حدودا یک هفته بعد از آن، خواب امرالله را دیدم. گفتم مادر پس تا الان کجا بودی؟ گفت من وسط پنبه بودم. منظورش همان کفنش بود. گفت آمدم تو را ببینم و به تو تبریک بگویم که آمده‌ای کربلا و امام حسین علیه‌السلام را زیارت کردی. بعد دیدم گفت من خیلی زود باید برگردم. گفتم پسرم مگر قرار نشد بمانی؟ گفت نه! یک ساعت بیشتر مرخصی ندارم. از خواب که بیدار شدم دیدم وقت اذان است. صبح خوابم را به پسرم تعریف کردم. گفت مادر  ان‌شاءالله خیر است و حاجتت را از امام حسین علیه‌السلام می‌گیری.  ان‌شاءالله خیلی زود خبر خوشی از امرالله برسد.
زنگ زدند گفتند یک جنازه پیدا شده!
اردیبهشت سال 93 بود. از معراج شهدا به ما زنگ زدند. پسر کوچکم که 27 ساله است گوشی را برداشت و صحبت کرد. صحبتش که تمام شد من هرچه گفتم کی بود؟ هیچی به من نگفت. دیدم رفت بیرون زنگ زد به اخوی بزرگش. گفت داداش از معراج زنگ زدند گفتند یک جنازه پیدا شده که اسمش معروف‌وند است. به تمام ارگان‌ها زنگ زدیم.  شهرداری منطقه 18 هم تماس گرفتیم. گفتند بله یک مفقودالاثر هست به نام امرالله معروف‌وند. پیکرش را در 50 کیلومتری خاک عراق پیدا کرده بودند. به همراه دو عکس و یک تکه کاغذ که وسط این عکس‌ها بود. داخل یک مشمای ضخیم که دقیقا یادم هست به من گفت مامان این را بده که من وسیله‌ها و مدارکم را داخلش بگذارم که اگر یک موقع مفقود یا اسیر شدم مدارکم گم نشود. بچه‌ها هم که برای شناسایی جنازه رفته بودند گفتند این اسم که اسم برادر ماست، ولی ما شناسایی روی عکس‌ها نداریم. گفتند ما می‌آییم از پدرومادرتان آزمایش دی‌ان‌ای بگیریم. گفتند پدرمان در قید حیات نیست. سال گذشته به رحمت خدا رفته است. خلاصه آمدند از من و پسرم آزمایش گرفتند.
شب شهادت تشییع شود!
جواب آزمایش حدودا 10 ماه طول کشید. از اردیبهشت تا بهمن. غروب جمعه‌ای بود که دیدم زنگ خانه‌مان را می‌زنند. آقازاده‌ای بود. تبریک گفت! گفتم به چه مناسبتی؟ گفت می‌گویند پیکر فرزندتان پیدا شده. دیگر نمی‌دانستم چه بگویم. گفتم خدایا شکرت. داخل که آمدم دیگر شروع کردم به گریه کردن. پسرم که به خانه برگشت، دخترم رفت طرفش. گفت داداش یک نفر آمده بود می‌گفت امرالله پیدا شده. پسرم گفت واقعیت دارد، ولی هنوز جواب یکی از آزمایش‌ها نیامده است.
صبح یکی از مسئولین معراج شهدا به ما زنگ زد. گفت حاجیه خانم شما که سی و یک سال صبر کردی. ان‌شاءالله این فرزند مال شماست. منتها جواب یکی از آزمایش‌ها هنوز نیامده. احتمالا تا سه‌شنبه همین هفته می‌رسد. قرار است جواب آزمایش از فرانسه بیاید.
تا اینکه یک هفته بعد از معراج شهدا یک روحانی به منزل ما تشریف آوردند. پسرعمه شهید با همسر و دو فرزندش هم آمدند و ما با آنان به معراج شهدا رفتیم. گفتند قرار بر این شده که مراسم تشییع جنازه در روز چهارشنبه سیزدهم اسفند که شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) است انجام شود.
آخرین وداع
وارد معراج شهدا شدم. دیدم چقدر تابوت شهدای گمنام آنجا آورده‌اند. رو به تابوت‌ها کردم گفتم یا حضرت زهرا(س) اینها هم همه فرزندان من هستند. چه می‌شود روزی بیاید که اینها هم به آغوش مادرانشان برگردند. مادران و پدران خیلی از اینها از دنیا رفته‌اند. مثل همین فرزند خودت که الان پدرش را از دست داده. با چشم به راهی از این دنیا رفت. اما خواهر و برادر دارند. ان‌شاءالله بحق حضرت زهرا(س) روزی برسد که دل همه خانواده‌های چشم‌انتظار شهدا شاد شود. بله، اول با آنها صحبت کردم. بعد رفتیم آن طرف حدود 10 دقیقه با ما صحبت کردند تا اینکه دیدم دارند پیکر عزیزم را می‌آورند.