kayhan.ir

کد خبر: ۳۷۰۱۱
تاریخ انتشار : ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۹:۳۰
گفت‌وگوی اختصاصی کیهان با دکتر محمد رضا منصوری (بخش پایانی)

ما به انقلاب بدهکاریم

علیرضا آل یمین

هفته گذشته بخش اول گفت و گو با دکتر محمد رضا منصوری منتشر شد. در این بخش  خاطرات ایشان را  از زندان و روزهای انقلاب می‌خوانیم.
دستگیریتان به چه صورت بود؟
14 بهمن بود من منزل بودم فصل امتحان بود و من داشتم درس می‌خواندم زنگ زدند. پدرم در را باز کرد.  این موقع‌ها اگر کسی با من کار داشت پدرم صدا می‌کرد می‌گفت: دم در کارت دارند. اما این بار یک دفعه در باز شد و یک گروه مسلح ریختند داخل اتاق اسلحه گرفتند طرفم فریاد می‌زدند تکان نخور، دستهایت را ببر بالا و مرا دستبند زدند و بردند.
آن موقع اخوی‌ها هم زندان بودند؟
آقا جواد زندان بود اما احمد آقا بیرون بود.
شرایط بازجویی چطور بود؟
 بازجوی من یکی بود به نام محمدی که بعد‌از انقلاب هم فرار کرد. اسم اصلیش هم عالیخانی بود. منوچهری معروف که بعد از انقلاب دستگیر و اعدام شد آمد در جلسه بازجویی من و محمدی به او گفت این برادر جواد منصوری است. او هم یک سری حرفای بی‌ربط و اهانت‌ها‌یی کرد و گفت آن یکی برادرش را هم باید بگیریم اینها همه شان مشکل دارند. که اتفاقا آن یکی برادرم احمد آقا ازدواج کرده بود و بچه‌دار شده بود و سرش به کار خودش بود. البته برای دانش‌آموزان جلسات قرآن و تفسیر قران گذاشته بود. من پیغام فرستادم که منوچهری چنین حرفی زده و مواظب خودت باش. این‌ها مدام می‌گفتند ما برای چی گرفتیمت؟ گفتم نمی‌دانم حتما سوتفاهم شده. گفت 100 ضربه شلاق می‌زنیم مسئله اولت را می‌گوییم دومی را اگر خودت گفتی که هیچ اگر نگفتی 500 تا می‌زنیم و بعد بهت می‌گوییم. من  قبول کردم. محمدی من را برد تحویل حسینی که شکنجه گر معروف ساواک بود داد. استوار ارتش بود و اسم اصلیش شعبانی بود.
در کمیته مشترک بودید؟
بله. الان شده موزه عبرت. آنجا تحویل حسینی داد و او هم از من پذیرایی کرد.
به وعده شان عمل کردند؟
(با خنده) بله. طوری شد که کف پاهایم زخم شد. هنوز هم بعد از نزدیک 40 سال زخم‌ها خوب شده اما جای برجستگی‌ها مانده خدا رحمت کند شهید رجایی در سازمان ملل پایش را نشان داد. این زخم‌ها وقتی خوب می‎شود جای آن به صورت برآمدگی می‌ماند که ما مجبور می‌شدیم چهار دست و پا راه برویم. روی باسن می‌نشستم، دست‌ها را می‌گذاشتم زمین و خودم را می‌کشیدم.
خب. بعد از آن 100 ضربه چه شد؟!
بعد گفت خب فلان اعلامیه چی بود؟ از کجا گرفتی؟ چطور گرفتی؟ دیدم اعلامیه را درست می‌گوید. یک لحظه فکر کردم چطوری این را توجیح کنم که از طرف ما کس دیگری دستگیر نشود. گفتم من در کتابخانه بودم رفتم نماز بخوانم وقتی برگشتم دیدم لای کتاب‌هایم است خواندم و به این آقا هم دادم خواند. بعد هم در توالت، آتش زدم و دور انداختم. اینطور نه آن طرف را گفتم که از کی گرفتم نه گفتم که به کی دادم. گفت تو گفتی من باور کردم!
موضوع دوم چه بود؟
گفت تو هیچ کار دیگه نکردی؟ گفتم نه. گفت فعالیت دیگری با کس دیگری ارتباط داشته باشی؟ گفتم نه. گفت انگار تو نمی‌خواهی دومیش را بگویی. برای دومی 500  ضربه شلاق می‌زنم بعد می‌گویم. بردند روی پاهای زخم، دوباره زدند. این بار زیر آپولو هم گذاشتند. آپولو چهار تا گیره دارد. دو تا روی زانو و دو تا روی دست‌ها بسته می‌شود. یک کلاه فلزی هم می‌گذارند روی تمام سر و صورت که وقتی داد بزنی صدا به گوش خودت می‌رود. بعد کف پا هم شلاق و کابل می‌زنن. خلاصه این‌طور پذیرایی کرد. بعد گفت حالا می‌گویی؟ گفتم من چیزی برای گفتن ندارم. بعد دیگر شاه بیتش را رو کرد گفت سپاسی کجاست؟ که  من متوجه شدم این‌ها مدتی هم مرا تعقیب می‌کردند که ببینند اگر من ارتباط با سپاسی داشتم از طریق من سپاسی را دستگیر کنند که خوب آن مدت ما با هم ارتباطی نداشتیم. من آن‌موقع یک ماشین اپل قدیمی داشتم. او سراغ ماشین را می‌گرفت. که ماشین را چه کار کردی؟ من اپل را یک هفته قبل از دستگیری فروخته بودم. او با جزئیات می‌گفت. بلوف نبود. یکی از کارهای ساواک بلوف بود. اما او داشت درباره سپاسی نکات دقیق را می‌گفت اما الحمدلله خیلی چیزها مخفی ماند و پای کس دیگری باز نشد به این قضیه و خدا رو شکر با همه ی این مسائل از طرف من هیچ کس وارد زندان نشد.  ما کارهای زیادی کرده بودیم مثلا جزوه‌ها و کتاب ولایت فقیه امام را پخش می‌کردیم خب خیلی می‌توانست پای کسان دیگر هم به زندان بکشاند.
چه مدت زندان بودید؟
من به حبس ابد محکوم شدم
حبس ابد! به چه جرمی؟!
این‌ها بیشتر می‌خواستند غیظ سپاسی را سر من خالی کنند. اگر نه خودشان هم می‌دانستند من کاری نکردم. یک ماده‌ای هست در کتاب دادرسی سابق به نام دخول در دسته‌ی اشرار مسلح. این ماده دو حکم دارد یا اعدام یا ابد.
یعنی همین که وارد این چنین تشکیلاتی شوی اعدام یا ابد؟
بله. دخول در دسته‌ی اشرار مسلح البته خود ما می‌گفتیم دخول در دسته‌ی ابرار هرچند من خودم هیچ کار مسلحانه نکردم. تمرین تیراندازی کرده بودم. کتاب‌ها و جزوه‌های ساخت بمب و مواد منفجره خوانده بودم. جزوه‌های تعقیب و مراقبت را خوانده بودم. اما هیچ کاری نکرده بودم که همچین حبس سنگینی به من بدهند. اما دو مطلب، یکی اینکه بعد از 53 خیلی خشونت رژیم زیاد شد. مثلا برای یک جزوه به کسی 15 سال حبس می‌دادند. یکی هم ارتباط با سپاسی برایشان خیلی مهم بود. مخصوصا این‌که از جانب من هم نتوانستند خط و ربطی پیدا کنند به خاطر این تلافی کردند و حبس ابد دادند که الحمدلله با پیروزی انقلاب من هم آزاد شدم. اگر انقلاب نبود معلوم نبود تا کی ادامه پیدا می‌کرد. آن مو قع هم که دستگیر شدم سال پنجم دانشگاه بودم.  بعد از آزادی برگشتم دانشگاه و دوره پزشکی تمام شد. بعد آمدم تخصص چشم و بیمارستان فارابی و دانشگاه تهران ماندم. الان استاد گروه پزشکی هستم.
چه مدت قبل انقلاب آزاد شدید؟
من 21 دی آزاد شدم. آن زمان یکی از شعارهای مردم این بود که زندانی سیاسی آزاد باید گردد. شاه هم گفت چشم. من پیامتان را شنیدم و انجام می‌دهم. از چهار آبان شروع کرد با آزاد کردن زندانی ها. چهار آبان 57 زندانی‌های سیاسی که زیر سه - چهار سال بودند را آزاد کردند. 17 یا 18 آذر که روز حقوق بشر است زندانی‌های زیر 15 سال را آزاد کردند. جواد آقا هم جزو آنها بود که آزاد شد. البته آن‌موقع در مشهد تبعید بود. بعد در دی و بهمن حبس ابدهایی که مثل من آزاد شدند. به‌هرحال مرحله به مرحله آزاد شدند.
23 سالتان بود که رفتید دادگاه و به شما گفتند که محکوم به حبس ابد شده اید. چکار کردید بعد اینکه حکم ابلاغ شد؟
می‌گویند  یک نفر شیطان در خواب دید. خیلی خوش‌تیپ و خوش قیافه بود. به شیطان گفت تو خیلی خوبی چرا این قدر از تو بد می‌گویند. شیطان گفت قلم دست دشمن است هر چی می‌خواهد می‌نویسد. حالا ما هم اسیر رژیم شاه بودیم. به من گفت تو دخول در دسته اشرار مسلح کردی. دو حکم داری اعدام و  ابد. به تو ابد می‌دهیم. البته ما الان خودمان تصور می‌کنیم که یعنی چه 60 سال باید برویم زندان. البته ابدی‌ها را هم گاهی می‌بردند اعدام می‌کردند مثلا یک بار دو تا تیمسار آمریکایی را ترور کردند این‌ها هم به تلافی آن، 9 نفر را بردند بیرون اعدام کردند. ابدی‌ها را هم می‌بردند چون می‌گفتند یک تخفیفی دادیم حالا تخفیف‌مان را پس می‌گیریم. معلوم نبود چه می‌شود. آن موقع هیچ‌وقت نمی‌گفتم ابد یعنی چه؟ چه می‌خواهد بشود؟ ما کار خودمان را می‌کردیم. یعنی آن‌قدر آنجا برای خودمان مشغله درست کرده بودیم که به این مسائل فکر نمی‌کردیم. پیش یکی درس می‌خواندیم به یکی دیگر درس می‌دادیم. آقای حسین شریعتمداری استاد فلسفه و روش رئالیسم ما بود. من به افراد دیگری درس می‌دادم. کلاس نهج البلاغه داشتیم. ورزش داشتیم. برنامه منظم و زندگی عادی وجود داشت. می‌گفتم حبس را بیرونی‌ها می‌کشند. ما اینجا سرمان گرم است اما بیرونی‌ها نگران ما هستند.
یک چیزی که ما خیلی خواندیم و شنیدیم درباره زندان خصوصا از سال 52 به بعد، درگیری‌های بین مذهبی‌ها، کمونیست‌ها و مجاهدین بود.در این باره مطلبی خاطرتان هست؟
بعد از این‌که در سال 53 دستگیر شدم 15 خرداد 54 مرا بردند زندان قصر. آنجا 8 بند داشت که یک بند که من بودم می‌گفتند بند زیر دادگاهی‌ها. آنجا دیگر همه هم تیپ و همه رده  بودند. کسی که شش ماه محکوم می‌شد و کسی که حبس ابد بود و کسی که تبرئه می‌شد همه بودند تا تکلیفشان معلوم شود. بعد روزی که می‌رفتند دادگاه و تکلیفشان معلوم می‌شد  منتقل می‌شدند به بندی که متعلق به آن هاست. یک بندی بود از سه سال تا پنج سال. یک بند بود برای زندانیان از هشت سال تا 10 سال. یک بند هم برای حبس‌های15سال به بالا. وقتی من از دادگاه آمدم و حکمم حبس ابد شد مرا بردند بند ابدی‌ها و 15 سال به بالای‌ها بعد ... سؤال چی بود؟!
رابطه مارکسیست‌ها و مذهبی‌ها و مجاهدین در زندان ...
 بله. آن‌موقع همه یکی بودند. سازمان مجاهدین یکی از تزهاش این بود که مارکسیست‌ها با ما فرقی ندارند. حالا ما یک نماز می‌خوانیم و اعتقاد به قیامت هم داریم اما چون در مبارزه با شاه مشترکیم هیچ فرقی بین ما نیست. یکی از چیزهای التقاطی این‌ها این بود که می‌آمدند همین کتاب‌های این‌ها را به ما یاد می‌دادند و کلاس می‌گذاشتند و حرف‌های آنها را می‌چسباندند به قرآن...
سازمان مجاهدین این‌طور آموزش می‌داد؟
بله. کار آموزشی سازمان این‌طور بود. یکی از اعتراضات ما به آنها همین بود من سال 54 وارد زندان ابدی‌ها شدم که در آنجا بزرگان مذهبی‌ها و مجاهدین همه با هم بودند. یعنی یک کمون مشترک تا اواخر 54 داشتیم. آن‌موقع‌ها که وحید افراخته و خاموشی اعلام مارکسیست شدن سازمان را کردند و آن جنایت عجیب و غریب را هم کرده بودندکه شریف واقفی را کشتند و سوزاندند. در زندان مارکسیست‌ها از این قضیه حمایت کردند. خیلی هم خوشحال بودند که تحلیل ما درست از آب در آمد. چون آنها می‌گفتند مذهبی وسط مبارزه می‌برند یا مارکسیست می‌شوند گفتند ببینید تحلیل ما درست درآمد. سازمان مجاهدین با آن همه ادعای مذهبی بودن آخر نتوانست مذهبی بماند و مارکسیست شد تا بتواند مبارزه را ادامه دهد بچه مذهبی‌ها می‌گفتند این کار باید محکوم شود یعنی به فرض هم تغییر ایدئولوژی دادند چرا افراد مذهبی را که از اعتقادشان دست بر نداشتند مثل صمدیه لباف و شریف واقفی را کشتند ...
یعنی شما آن مو قع می‌دانستید این‌ها را مجاهدین کشتند؟ چون خودشان می‌گفتند ساواک آنها را کشته...
نه. این‌ها خودشان بعدا اعتراف کردند
ظاهرا بعد ازانقلاب مشخص شده و پرونده‌ها بیرون آمده
هر چی بود که ما در زندان می‌دانستیم کار این‌ها بود من یادم است که خاموشی و افراخته در بازجویی‌ها گفتند که ما این‌ها را کشتیم. به هر حال  ما خبر موثق داشتیم که مجاهدین خودشان این کار را کردند. با شریف واقفی قرار می‌گذارند سوار ماشین می‌کنند می‌برند اعدامش می‌کنند در یک گونی در صندوق عقب می‌برند در مسگر آباد آنجا آتش می‌زنند. ولی این‌طور در ذهنم است که جزو اعترافات آنها بود یا ما در زندان یقین داشتیم که کار مجاهدین است. مارکسیست‌ها حاضر نبودند این قضیه را محکوم کنند که این کار درست نبوده. ما بچه‌های مذهبی سازمان مجاهدین به عنوان اعتراض به این قضیه کمون‌مان را جدا کردیم. یعنی شدیم یک کمون مذهبی و یک کمون مارکسیست‌ها. یک عده از مذهبی‌ها هنوز به آن معنا جدا نشده بودند. البته آنهایی که خیلی رده بالای سازمان مجاهدین بودند و خیلی تعصب داشتند باز هم ارتباط قوی با مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها داشتند و افرادی مثل من و برادرم به عملکرد سازمان در رابطه با مارکسیست‌ها اعتراض کردیم که باعث شد باز هم ازهم جدا شدیم یعنی کمون مذهبی‌ها شد دو تا.  یکی شد مجاهدین یکی هم ما. یک نکته‌ای جا دارد بگم که معلوم شود این‌ها چقدر خودشان را با کومونیست‌ها نزدیک می‌دانستند و با ما مذهبی اختلاف داشتند. ما یک سری مسائل مشترک در زندان داشتیم که هر کمونی یک مسئول داشت. کمون مذهبی‌ها من بودم. کمون مجاهدین مهدی بخارایی(برادر شهید محمد بخارایی) بود. مسئول کمون مارکسیست‌ها را یادم نیست. آن‌وقت ما مجبور بودیم بنشینیم یک سری مسائل را تقسیم کنیم. به هر حال در زندان یک سری مسائل مشترک داشتیم. مثل خرید یا نظافت زندان. مهدی بخارایی کسی بود که ما سال‌ها قبل بیرون زندان با هم دوست بودیم صبح‌ها جلسات سخنرانی هاشمی رفسنجانی با هم می‌رفتیم و گوش می‌دادیم. بخارایی پیغام داد من با شما حرف نمی‌زنم. حرف‌هایتان را به مسئول کمون مارکسیست‌ها بگویید تا آنها به ما انتقال دهند. تا این حد با ما قطع رابطه کردند. این جا بود که یک عده دیگری اعلام جدا شدن از سازمان کردند. همین اعتراضاتی که شد شما مبانی ایدئولوژی‌تان مارکسیستی و التقاطی است، رفتارتان دیکتاتوری است، به ظاهر می‌گویید "سانترالیزم دموکراتیک" اما عملا دیکتاتوری است. هیچ‌کس حق ندارد حرف بزند. برادرم جواد آقا در زندان یک سری اعتراضات به این‌ها کرده بود. به محض اینکه من وارد زندان شدم، یکی دو روز بعد، یکی از اعضای سازمان به نام علی زرکش که در عملیات مرصاد کشته شد، آمد پیش من و علیه برادرم صحبت کرد که این جواد اقا مسئله‌دار شده، من هم آن‌موقع هنوز تعصب داشتم به سازمان. از این برادرم دلخور شدم...
شما در زندان هنوز سمپات بودید ؟
در زندان افراد سازمان مجاهدین با هم تشکیلات داشتند. فعالیتی مثل بیرون نداشتیم اما ...
گفتید قبل از زندان متوجه شدید که سپاسی مشکل دارد و می‌خواستید جدا شوید...
با آنها که در زندان بودیم همین مواضع را تا یک حدی نشان می‌دادند
یعنی شما تردید داشتید که خود سپاسی مشکل دارد یا سازمان ؟
بله. دقیقا خود این‌ها هم نسبت به مارکسیست‌های سازمان انتقاد داشتند و آنها را محکوم کردند. بعد کلاس آموزشی برای ما گذاشتند. من گفتم اینکه شما می‌گویید حرف‌های مارکسیست‌ها هست که به قرآن می‌چسبانید. بعد کم کم بحث‌ها و انتقاد‌ها شروع شد که دیگر دیدیم قابل همزیستی مسالمت آمیز با هم نیستیم و کمون‌ها و اتاق‌ها را جدا کردیم. به هر حال رابطه من و برادرم کم شد. یک روز برادرم من را صدا کرد و گفت تو بیرون که بودی بیشتر می‌آمدی ما را می‌دیدی. من بیرون که بودم و برادرم زندان بود سعی می‌کردم هفته‌ای دو بار بروم و ببینمش. هم برای دیدار و ملاقات، هم خبرهای زندان را بیرون می‌بردم و هم خبرهای بیرون را به زندان منتقل می‌کردم. یک ارتباط این‌طوری هم از نظر ملاقات داشتیم. بعضی وقت‌ها کتاب‌هایی برایشان می‌بردم. کتاب «پرتویی از قرآن» مرحوم طالقانی را با جلد عوض شده بردم داخل زندان. یا لا به لای صحافی کتاب مطالب و یا اعلامیه جاسازی می‌کردم و می‌فرستادم داخل زندان. به هر حال برادرم گفت تو که بیرون بودی بیشتر هم دیگر را می‌دیدیم. خودش متوجه شد، گفت این حرفا که به تو گفته‌اند در واقع این‌طور بوده است و قضیه را برای من روشن کرد. این‌ها اعتقاداتشان التقاطی است و مواضع من کلا فرق کرد نسبت به سازمان مجاهدین.
ظاهرا این جریان استحاله از بیرون شروع شده بود که با جزوه تقی شهرام هم علنی شد...
بله. از 50 – 51 شروع شده بود آنها که در راس بودند می‌دانستند اما سمپات‌ها و آنها که در رده‌های پایین‌تر بودند  خبر نداشتند یا از جزئیات اطلاع نداشتند. یکی از نکات دیگری که باعث اختلاف شدید ما بود بعد از قتل عام 17 شهریور ما آمدیم در زندان اعتراض کنیم. اول یک دقیقه سکوت اعلام کردیم و بعد گفتیم از فلان روز هم به مدت یک هفته اعتصاب غذا می‌کنیم. آن روز و ساعتی که سکوت اعلام کردیم  همین بچه‌های سازمان مجاهدین آمدند در حیاط سکوت را شکستند یک تحلیلی داشتند از انقلاب که می‌گفتند این‌ها خودزنی و شورش است. این قضیه مثل 15 خرداد 42 یک بکش بکشی شاه می‌کند بعد تا 20 – سال 30 سال دیگر همه چیز ساکت می‌شود. همان‌طور که 15 خرداد تا 57 آن‌قدر ساکت شد و خبری نبود. این قضایایی که آقای خمینی راه انداخته به یک کشتار دسته جمعی شاه منجر می‌شود. بعد هم همه چیز فراموش می‌شود. 17 شهریور که آن اتفاق افتاد نمی‌گویم از کشتار مردم خوشحال شدند اما از اینکه تحلیل‌شان درست درآمده خوشحال شدند. می‌گفتند مبارزه الا و لابد باید مسلحانه باشد و اعلامیه و تظاهرات فایده ندارد. وقتی این‌طوری شد خیلی‌ها گفتند دیدید تحلیلمان درست درآمد. 17 شهریور که این اتفاق افتاد یک ماه بعدش چهلم شهدای 17شهریور در شهرستان‌ها شروع شد و تا 22 بهمن ادامه پیدا کرد. این‌ها دیدند که تحلیل‌شان آبکی از آب در آمد. این بار گفتند که مردم از رهبرانشان جلو افتادند. خودشان را رهبران جامعه می‌دانستند. در اعتراض به 17 شهریور آن‌ها یک دقیقه سکوت را شکستند. ما گفتیم یک هفته اعتصاب غذا می‌کنیم کمونیست‌ها هم گفتند ما هم اعتصاب غذا می‌کنیم. یک اعلامیه‌ای تنظیم کردیم گفتیم ما از طرف مذهبی‌ها نوشتیم. در آن اعلامیه نوشتیم انقلاب به رهبری حضرت آیت‌الله خمینی(ره). این‌ها قبول نکردند. گفتند اسم آقای خمینی(ره) نباید باشد.  آخر قبول نکردند و گفتند ما با کمونیست‌ها اعلامیه می‌دهیم. ما هم اصرار داشتیم که نام امام باشد. به قول رهبر معظم انقلاب هر کجا اسم انقلاب باشد. اسم امام خمینی(ره) هم هست. این‌ها هیچ‌وقت نسبت به روحانیت و اسلام ناب اعتقاد نداشتند. اصل را مبارزه گرفته بودند. می‌گفتند هر که مبارزه کند با ماست. بعد تحلیلی که داشتند راجع به ما می‌گفتند شماها آخرش ساواکی می‌شوید و می‌برید و با شاه همکاری می‎‌کنید. بعد دیدیم که چه کسی ساواکی شد. همکار صدام و اسرائیل شد. کشتار کردها و شیعیان و همه این‌ها از حب ریاست طلبی شان بود. می‌گفتند هر چیزی که ما  به وسیله‌ی قدرت برسیم آن اصل است.
این فاصله 22 دی تا 22 بهمن چطور گذشت؟
 آن‌موقع جو راهپیمایی و تظاهرات بود وقتی من آزاد شدم همین که مردم می‌آمدند برای دیدن من خودش راهپیمایی شد. مثل قدیم‌ها که کسی از مکه می‌آمد، گروه گروه می‌آمدند برای دیدم. بعد هم که یک روز اربعین بود 28 ماه صفر بود. 19 بهمن اعلام نخست وزیری بازرگان بود. بعد می‌رفتیم برای دیدار امام در مدرسه رفاه. تمام مدت همین بود نه دانشگاهی باز بود نه بازاری دایر بود.
وقتی آمدید بیرون می‌دانستید چکار کنید؟
ما راهی جز اینکه امام می‌گفت نداشتیم نمی‌خواستیم که با سازمان مجاهدین همکاری کنیم همان شب که امام گفتن حکومت نظامی باید ازبین برود می‌ریختیم در خیابان.  رفتیم پادگان نیرو هوایی که آن اتفاق‌ها افتاد. در آن یک ماه همه چیز همین‌طور بود من در کمیته استقبال امام بودم.  محدوده من هم راه آهن بود و وقتی امام رد شدند همراهشان تا بهشت زهرا رفتیم.
بعد از اینکه از زندان بیرون آمدید دچار خلأ نشدید یا بخواهید تنها باشید یا دلسرد و خسته؟
نه. چند روز که فامیل به دیدن ما می‌آمدند و چند روزی هم به دیدن اقوام در قم و کاشان رفتیم و بعد از آن دیگر در خیابان‌ها بودیم. یادم هست روز فرار شاه در خیابان بودم. یعنی 4روز بعد از آزادی. من همان موقع در خیابان بودم و شعار می‌دادم.
شما در این یک ماه فکر می‌کردید انقلاب پیروز شود؟چون یک سری همچنان دنبال اصلاحات بودند؟
هیچ کس فکر نمی‌کرد به این سرعت اتفاق بیفتد. اما در اواخر که شاه رفت و یک سری ساواکی‌ها فرار کردند می‌شد احتمالش را داد که سر مار زده شد.  البته باز هم قصد داشتند 21 بهمن کودتا کنند و مثل 28 مرداد شاه را برگردانند اما لطف خدا بود وقتی امام فرمان دادند که حکومت نظامی حرام است و هیچ کس در خانه نماند.همه زن و بچه ریخته بودند.
بعد از انقلاب چه کردید؟
بعد از انقلاب یک مدتی فعالیت سیاسی داشتم و به حزب رفتم با آیت‌الله بهشتی و آقای رفسنجانی و موسوی و برادرم هم بود. بعد از یک مدت با برادرم مشورت کردم و ایشان گفتند درست را ادامه بده من فکر می‌کردم فعالیت سیاسی و امور انقلاب واجب‌تر است. اما برادرم سفارش کرد تو برو درست را ادامه بده. حالا در کنارش فعالیت سیاسی هم داشته باش که مثلا هفته‌ای یکی دو روز به حزب می‌رفتم و بعد هم ازدواج کردم و سرم شلوغ شد. عمده کارم شد دانشگاه. البته در دانشگاه هم یک سری فعالیت‌ها مثل کلاس قرآن و نهج البلاغه و فعالیت‌های جنبی داشتم. اما کار جدی نبود. دوره طب عمومی تمام شد و تخصص چشم قبول شدم و عضو هیئت علمی شدم و از سال 61 حدود 33 سال است که در بیمارستان فارابی هستم.
خودتان وسوسه نشدید وارد فعالیت‌های سیاسی  و مدیریتی شوید مثل وزیر و وکیل؟
وکیل و وزیر که هیچ وقت نبودم و اقدام هم نکردم و شاید زمینه اش را هم نداشتم. اما یک سری امور اجرایی در حیطه دانشگاه‌ها داشتم. مثلا پانزده سال رئیس بیمارستان فارابی بودم از سال 70 تا 85 بعد هم خودم استعفا دادم. یعنی باز هم رئیس دانشگاه قبول نمی‌کرد. دو سال رئیس دانشگاه علوم پزشکی مازندران بودم و یک مدت رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران بودم. چند سال معاون رئیس دانشگاه بودم.به هر حال کار اجرایی داشتم اما نه در حد وزیر و وکیل. الان هم مشاور وزیر بهداشت هستم.کارهای اجرایی در حد دانشگاه دارم. همیشه یک مسئولیت دارم.
همه اینها که فرمودید مبتنی بر تحصیلاتتان بود.  بعد از انقلاب توقع نداشتید که به خاطر زندانی بودنتان در دوره شاه پست و مقامی داشته باشید.
نه. ما خودمان را بدهکار انقلاب میدانیم به قول امام همین انقلاب بود که ما را آزاد کرد و الا باید گوشه زندان هنوز می‌ماندیم. ما لحظه به لحظه مدیون انقلابیم. ما سه برادر با هم در زندان در یک بند بودیم. خدا بیامرزد پدرم را، بعد از انقلاب هر‌کس یه غر یا نق به انقلاب می‌زد مرحوم پدرم می‌گفتند من قدر این انقلاب را می‌دانم که هر سه پسرم در زندان بودند و با انقلاب آزاد شدند و برای این انقلاب زجر کشیدند ولی باز هم کاری نکردیم و خودمان را مدیون انقلاب می‌دانیم. خدا کند که همیشه در این راه باشیم تا عمر به این دنیا داریم.