کهکشان عشق(شعر)
مصطفی محدثی خراسانی
ازخود برآمدی و به خود پا گذاشتی
داغی بزرگ بردل دنیا گذاشتی
دنیا تورا به خویش فراخواندو تا ابد
اورا به خواب خوش،به عطش واگذاشتی
ازمکه بازگشتی و تا کربلای حج
درهرقدم به کعبه، دری وا گذاشتی
با کهکشان عشق به میقات آمدی
آیینه ای از آن به تماشاگذاشتی
ازاهل بیت، باغ گلی را سبد سبد
بررمل های تفته صحراگذاشتی
تاریخ را که تشنه یک جرعه عشق بود
ناگاه دربرابر دریاگذاشتی
رفتی و مشعلی زحقیقت به بام دهر
روشن به نام حضرت زهرا گذاشتی
راز خونین
بهروز سپید نامه
از آن روزی که زلفت را به روی نی رها کردی
میان جان مشتاقان، قیامت ها بهپا کردی
نمیدانم چه رازی بود بر لبهای خونینات؟
که نیهای جهان را در هوایش نینوا کردی
از آن روزی که بر دستت گرفتی راه شیری را
مدار گردش هفت آسمان را جابجا کردی
گرفتی در بغل چون جان شیرین پارهی تن را
و با سختی خودت را از علی اکبر جدا کردی
تمام آسمان در چشمهایت تیره شد، وقتی
نگاه نا امیدت را به دنبالش رها کردی
و با لحنی بریده مثل دستان علمدارت
جوانان حرم را با دلی خونین صدا کردی
چه حالی داشتی ای کوه اندوه آن زمانی که
وداعی نیمه جان با «یا اخی ادرک اخا» کردی؟
چهل منزل جهان را همنوا با ناله ی زنجیر
به آیات کلام آسمانی آشنا کردی
هزاران سال پی در پی به دنبال تو میگریند
تو با زنجیر و با دمّام و با هیئت چها کردی؟
پس از تو شعر گفتن سخت دشوار است مولا جان
چرا که قافیهها را یکایک «کربلا» کردی