آن روز یکی از بهترین روزهای معلمیام بود ...
سیده زهرا صدر
امروز یکی از بهترین روزهای معلمیام در این سالها بود
چرا؟
به خاطر، برای!
یکی از صدها خاصیت مدرسه که مرا ماندگار و نمکگیر خودش کرده، تکراری و روزمره نبودنش و تنوع مسائل هر روز در آن است.
دیروز مدیریت محترم مدرسه تماس گرفتند و مرا برای صحبت در جلسه اولیا و مربیان مجتمع دعوت کردند. با آنکه میدانستم این جلسه با حضور من شاید حواشی داشته باشد دل به دریا زدم و قبول مسئولیت کردم.
صبح هنگام ورود به سالن اجتماعات مدرسه، با انبوهی از پدران و مادرانی که اقلاً هیچ تناسب ظاهری با من نداشتند، مواجه شدم.
بسمالله گفتم و با توسل همیشگیام به شهدا پشت تریبون رفتم. به محض معرفی خود همهمهای ایجاد شد و حرفهای درگوشی آغاز ؛
این همان معلمی است که....:
با آرامش و اطمینان خاطری که به نظر برای خودم نبود همهمه و صحبتهای درگوشی را نادیده گرفتم و سخن آغاز کردم و تمام آنچه را وظیفه بود، هرچند ناخوشایند به حالِ مستمعین را گفتم. در بین سخنان چند نکته اولیا خطاب به من قابل تامل بود؛
از انقلاب و شهدا و عقاید شیعه و امیرالمومنین و امام زمان نگویید...
بعد از ارائه مطالب؛ تصمیم گرفتم نوشتهای را که به عنوان هدیه روز دانشآموز به عزیزانم تقدیم کرده بودم، برای اولیایشان هم بخوانم. پس آغاز کردم: ... برای دانشآموزانم
به محض گفتن اولین واژه «برای» با موجی از اعتراضات مواجه شدم، صداها بلند شد و دیگر از آن سکوت و شخصیت بالای برخی افراد جلسه خبری نبود . قبل از آنکه بدانند مطلب چیست و اصلا درباره کیست؟... شروع کردند به شلوغ کردن محیط آموزشی مدرسه بهطوریکه نمیشد هیچ صحبتی به غیر از سخنان اعتراضآمیز آنان که این واژه «برای» برای ماست و شما نباید آن را بر زبان آورید!! شنید... و در نهایت ما اجازه نمیدهیم شما نوشتهتان را بخوانید...
من که تا قبل از شروع، انتظار هرگونه انتقادی به سخنانم را داشتم، اما انتظارِ اعتراض برای به کار بردن این واژه «برای» در نوشتهام را به هیچوجه نداشتم. پس ابتدا در سکوتی کوتاهمدت قرار گرفتم و حجم اعتراضات به قدری بود که جز سکوت و لبخندی توأم با آرامش پاسخ دیگری برای آنها نداشتم. چرا که میدانستم اگر بخواهم جوابیهای بدهم در زمین آنها بازی کردهام و آنچه میشود که آنها میخواهند.
مانند دخترانشان گفتند و گفتند و من مثل همه این روزها ابتدا شنیدم و بعد عمل کردم و بعد از مدتی اعتراض و ایجاد آشوب در فضای امن مدرسه، پس از مدتی فرصتی و مجالی باقی ماند برای من تا بگویم: کاش کمی در برابر معلم فرزندتان احترام و سعه صدر به خرج میدادید و بعد از شنیدن متن قضاوت میکردید و اعتراضاتتان را آغاز، اما من ادامه میدهم خواندنم را.
دوباره اعتراضات پررنگتر شروع شد. اوليای مدرسه که در این مدت تماما در سکوت نظارهگر ماجرا بودند و شاید در دل همراه با آنان ...
اینبار مدیر و همه آنها با آنکه شاید با هیچ مشی من همخط و هممسیر نبود، اما با دفاعی جانانه وارد شدند و آنها را به اخراج از جلسه فراخواند و با نگاهی توأم با یقین به من اشاره کردند و گفتند بخوان. پس از فرصت استفاده کردم و همچنان با آرامشی تمام و لبخندی بر لب خطاب به والدین آشوبگر گفتم: چه خوب بود لااقل حرمت مدرسه و فرزندانتان را حفظ میکردید.
بعد از اعلام اعتراض به نوشته من و اعلام خروج آنها توسط مدیر از سالن به ناگاه همگی متوجه شدیم آن همه همهمه، در میان این همه جمعیت حاضر در جلسه فقط برای پنج نفر بود و بقیه مؤید من اما در سکوت...
این پنج نفر به اعتراض جلسه را ترک کردند اما به جایش جمعیتی انبوه از پدران و مادران نشستند و گوش دادند و با اشکی بر گونههایشان به احترام ایستادند و تشویقها کردند و تاییداتشان را از بابت صبوری و استقامت در برابر حرکات زشت و دور از شأن آنان نثارم کردند.
خواستم بگویم؛ چقدر کمند، اما هیاهویشان زیاد... چقدر ندیده و نشنیده و ندانسته، زود قضاوت و حکم میکنند و چقدر حرمت هیچ چیز نگه نمیدارند. و چقدر عدهای با وجود مخالفت با آنها، اما سکوت میکنند و اعلام برائت نمیجویند و چقدر خدا آرام میکند دلها را وقتی کار برای خودش باشد و چقدر امدادهای غیبیاش را حتی از طریق غیر هممسلکانش به تو میرساند اگر در مسیر و هدفش باشی.
با همه وجودم امروز چشیدم معنی؛
«اِن تَنصُرُالله یَنصُرْکُم و یُثَبتْ اَقدامَکُم» را ... پس ادامه میدهم محکمتر و رزمندهتر از همیشه.
در ضمن در آخر جلسه نیز شاهد عذرخواهی آن قلیل آشوبگران مدرسه نیز بودم... در ضمن چقدر جریانات امروز تداعیکننده حال و روز این روزهای وطنم بود.