kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۸۳۳۸
تاریخ انتشار : ۲۱ اسفند ۱۴۰۰ - ۲۰:۴۶
روایت جنگ از زبان همرزم سردار سلیمانی سردار حمید حسنی سعدی

دفاع مقدس کشور را بیمه کرد

 
 
 
 
سخت‌ترین لحظات را گذراندند و دردناک‌ترین صحنه‌ها را به چشم دیدند. همانجا که بهترین و پاک‌ترین دوستانشان مظلومانه به شهادت می‌رسیدند. همانجا که روزها و شب‌ها، گرسنه و تشنه و زخمی در محاصره دشمن گرفتار می‌ماندند و چه‌بسا شاهد ذره‌ذره جان دادن همرزمانشان بودند. روزهایی که با دست خالی و بدون توپ و تانک در مقابل دنیای تجهیزات پیشرفته دشمن می‌ایستادند. 
وقتی تعداد تانک‌های دشمن از تعداد نفرات نیروی خودی بیشتر بود و در نهایت طعم شیرین پیروزی نصیب‌شان می‌شد. چرا که در تمام این لحظات سخت و نفس‌گیر ذره‌ای خوف و هراس به خود راه ندادند و دلشان نلرزید. چرا که ایمانشان فرای تمام قدرت‌ها بود. آنها به خدایی تکیه داشتند که تمامی قدرت‌ها از آن اوست. آنها به وعده نصرت الهی یقین داشتند: «كَم مِّن فِئَهًٍْ قَلِيلَهًٍْ
غَلَبَتْ فِئَهًٍْ كَثِيرَهًٍْ بِإِذْنِ اللهِ» و این رمز پیروزی جبهه حق علیه باطل بود. 
سردار حسنی سعدی یکی از سرسپردگان جبهه حق است و شاهد روزهای سخت مقاومت و ایثار. او که همرزم سرداران گرانقدری چون شهید سلیمانی بوده، از آن روزها برایمان می‌گوید...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
 
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
حمید حسنی سعدی، دارای مدرک 
فوق لیسانس نظامی مدیریت دولتی دانشگاه امام حسین(ع) به‌صورت غیرحضوری هستم. قبل از این عضو سپاه پاسداران بودم و اکنون بازنشسته هستم. 
چگونه از آغاز جنگ باخبر شدید؟ 
سال چهارم دبیرستان یعنی 17 ساله بودم که خبر جنگ را شنیدم. سال 1360 وقتی 18 ساله بودم وارد جنگ شدم و تا آخر جنگ، در جبهه بودم. 
از نحوه رفتن‌تان به جبهه برایمان بگویید؟
ما انقلاب کرده بودیم و می‌دانستیم این انقلاب دچار بحران و خطرات می‌شود. فکر نمی‌کردیم جنگ اتفاق بیفتد. ولی چون ضد انقلاب، ساواک و کشورهایی که ما را دوست نداشتند و نفوذ می‌کردند وجود داشتند، هیچ‌چیز بعید نبود. وقتی که جنگ شد برای حفظ انقلاب، حاضر به جنگ هم شدیم. سال 60 آموزش‌ها را در صفر 5 تکاوران کلاه‌سبزها در ارتش شروع کردیم. بعد با قطار از کرمان عازم اهواز شدیم. 
آیا داوطلبانه به جبهه رفتید؟
بله. عضو بسیج بودم و داوطلبانه به جبهه رفتم. در شروع جنگ، لشکر و تیپ وجود نداشت. اوایل به عنوان تعدادی از نیروهای کرمانی آموزش دیدیم. 
آیا با وجود سن کم، خانواده مخالف حضور شما در جنگ نبودند؟
وقتی اسم جنگ می‌آید، اسارت، شهادت و زخمی شدن را هم به‌دنبال دارد. وقتی فرزندی به دنیا می‌آید، پدر و مادر به او امید دارند. مسلما می‌دانند با رفتن به جبهه، ممکن است امکان بازگشت وجود نداشته باشد. با رفتن من هم مخالفت‌هایی می‌شد، اما وقتی توجیه می‌کردم که انقلاب احتیاج به نیروی رزمی دارد، از طرف امام به ما تکلیف شده، شرعا مکلف هستیم و باید برویم، معمولا راضی می‌شدند. 
به عنوان یک جانباز، تعریف شما از جنگ تحمیلی چیست؟ 
همان‌طور که امام فرمودند جنگ نعمت بود. از دید مادی اگر بخواهیم به جنگ نگاه کنیم تلفات نیروی انسانی و از بین رفتن زیر ساخت‌های کشور را داشتیم، اما کشور بیمه شد. وقتی ما با قدرت در برابر استکبار جهانی ایستادیم و گفتیم که ما هستیم، برای استکبار جهانی تجربه شد که نمی‌تواند در مقابل ما بایستد. این که یک جنگ 8 ساله که حدودا 70 کشور و بلوک شرق و غرب در پشت صدام بودند و صدام را ترغیب به جنگ و ایستادن در مقابل ما کردند، فهمیدند مردم ایران و شیعیان کسانی هستند که حرف آخر را می‌زنند. علت اینکه دشمنان چشم طمع به کشور ما دارند و با این حال نمی‌توانند حرف زور خود را به ما تحمیل کنند، ایستادگی مردم در جنگ هشت‌ساله است. درست است که زیرساخت‌ها از بین رفتند؛ اما به خودکفایی رسیدیم. دشمن به ما سیم خاردار و گلوله آرپی‌جی نمی‌داد. موشک که اصلا نمی‌داد. ما در مضیقه بودیم، اما الان شرایط نظامی ما تغییر کرده است. 
تصویر فراموش نشدنی از جنگ در ذهن دارید؟
جنگ ازخودگذشتگی، ایثار، راستی و پاکی بود. بسیاری در کنار ما به شهادت رسیدند. با برخی از بچه‌ها از کرمان با هم اعزام شدیم، سر یک سفره بودیم، اما الان دیگر در کنار ما نیستند. در بهشت زهرا وقتی عکس آنها را می‌بینم، شب‌های سخت عملیات را به یاد می‌آورم و اینها دلیلی می‌شود تا شهدا را الگوی زندگی‌ام قرار دهیم. من روز اول به عنوان یک نیروی عادی آرپی‌جی‌زن رفته بودم، بعد مسئولیت‌های مختلفی چون فرمانده دسته، گروهان، فرمانده گردان، جانشین خط را داشتم و پله به پله بالا رفتم. اسم شهدای زیادی به ذهنم می‌رسید. یک شهید به نام محمدرضا صالحی داشتیم، طلبه بی‌سیم‌چی بود. مسئول مخابرات به او گفت من باید یک نصیحت به تو داشته باشم، هر کس به همراه حمید حسنی به عملیات رفته به شهادت رسیده، همراه او نرو. اجازه بده یک بی‌سیم‌چی قدرتمند همراهش بفرستم. با لبخند ملیحی گفت من با حمید حسنی می‌روم، این‌بار او شهید می‌شود و من سالم برمی‌گردم. او فرزند امام جمعه زرند و طلبه بود. در آخرین لحظه وقتی گردان می‌خواست از کربلای 5 عقب بیاید، خطاب به آقای صالحی گفتم محمد رضا به گردان می‌رود، شما هم برو عقب. چند متر رفت گفت حمید! بی‌سیم‌چی نمی‌خواهی، نمی‌خواهی من کنارت باشم؟ گفتم بی‌سیم را خاموش کن برو کنار قایق‌ها و به عقب برگرد، من می‌آیم. به او توضیح می‌دادم که چطور از خودت محافظت کن که عراقی‌ها تو را نزنند. 10 یا 15 متر نرفته بود که داخل کانال افتاد. بالای سرش رفتم. گفتم محمد رضا چه اتفاقی افتاد؟ با دست به سمت قلبش اشاره کرد. دکمه‌هایش را باز کردم. تیر به او برخورد کرده و از پشتش خارج شده بود. نتوانست اسم مرا تا آخر بیان کند. 
شهید سیدکاظم هاشمی ‌فردی عارف بود. در چندین عملیات عبور از مین، درگیری تن‌به‌تن و سنگربه‌سنگر با دشمن، با هم بودیم. رشادت‌های زیادی از ایشان دیدم که نشان خدایی بودن واقعی وی بود. در بیمارستان نمازی شیراز بالای سر این شهید رفتم. اما متاسفانه منافقین ایشان را در بیمارستان به شهادت رساندند. از چند جا زخمی شده بود، می‌خواستند وی را از بیمارستان مرخص کنند و برای گذاشتن پای مصنوعی به بیمارستان دیگری بفرستند. اما در یک لحظه به کما رفته بود. یک هفته بالای سرش بودم، زجر کشید تا به شهادت رسید. هنوز هم تحت تأثیر ایشان هستم. 
آیا در آن زمان الگویی داشتید؟
اکثر بچه‌هایی که به جبهه می‌آمدند، الگو بودند. وقتی سن کم افراد و معصومیت و پاکی آنها را می‌دیدیم، برایمان الگو می‌شد. وقتی وارد عملیات می‌شدیم، از خود گذشتگی افراد باعث می‌شد آنها را الگو قرار دهیم. در افراد زیادی شجاعت وجود داشت. وقتی در کمین دشمن گیر می‌کردیم، یک نفر با شجاعت آن گره را باز می‌کرد. درواقع باید یک نفر ایثار می‌کرد. این افراد برای ما الگو می‌شدند. نمازشب خواندن افراد بسیار قابل توجه بود. ممکن بود فردی به سن تکلیف نرسیده باشد و نماز بر او واجب نباشد؛ اما وقتی آخر شب از خواب بیدار می‌شدیم تعداد زیادی را در حال خواندن نماز شب یا نماز قضا می‌دیدیم. اینها همه الگو بودند. 
در چه عملیات‌هایی شرکت داشتید؟
من در تمام عملیات‌های لشکر شرکت کردم. فقط چند عملیات بود که گردان ما وارد عمل نشد. من در اهواز، خوزستان، فکه، جنوب و میانی غرب حضور داشتم و هر جا که تکلیف می‌شد وارد عمل می‌شدیم. 
کجا جانباز شدید؟ 
من 4 بار مجروح شدم و جانباز 25 درصد هستم. مجروحیت با تیر، ترکش و موج داشتم. 
لحظه‌ای بود که آرزوی شهادت کنید؟ 
هر زمان که دوستانمان به شهادت می‌رسیدند، ما هم آرزوی شهادت می‌کردیم. قرار بود گردان ما به ارتفاعات فکه برود. گردان ما خط شکن بود. باید نزدیک 700 متر در کفی می‌دویدیم که به ارتفاعی برسیم که عراقی‌ها آنجا بودند. تا وسط راه رفتیم. کف این منطقه شن بود و وقتی حرکت می‌کردیم شن وارد پوتین ما می‌شد. میدان مین هم آنجا بود و باید با فاصله یک متر و نیم از میدان مین، عبور می‌کردیم. وسط محور بودیم که دو تا اژدر بنگال زیر سیم خاردار گذاشتند. اولی عمل نکرد، اما دومین اژدر نصف سیم خادار را از بین برد و نصف آن باقی ماند. سه تا از بچه‌ها که یکی از آنها از رودان بندر عباس و دو نفر از کرمان بودند، آنجا بودند. حسین رحمان‌زاده، اصفهانی و ناصر واعظی بودند که دوتایشان امدادگر و یکی کمک آرپی‌جی‌زن بود. به پشت، روی سیم‌های خاردار فرشی که نصفش منفجر نشده بود خوابیدند تا رزمندگان از روی آنان رد شدند.
عراقی‌ها در ارتفاع منور زده بودند و مثل روز روشن بود. نه می‌توانستیم جلو برویم و نه به عقب بر گردیم. پشت ما معبری یک متر و نیمی بود که باعث می‌شد 200 یا 300 نفر وارد میدان مین شوند. تنها راه چاره‌ این بود که بدویم و ارتفاع را بگیریم. عراقی‌ها در بالای ارتفاع نشسته بودند. یک تک لول 57 که با آن هواپیما می‌زدند، بالای ارتفاع قرار داده بودند و نیروهای ما را با آن می‌زدند. بعثی‌ها بغل کمر ارتفاع نشسته بودند و تک تک بچه‌ها را می‌زدند. باران گلوله می‌بارید. وقتی به پایین ارتفاع رسیدیم من مجروح شدم و به همین دلیل توان حرکت به سمت جلو و عقب را نداشتم. ترکش به دستم برخورد کرده بود و احساس می‌کردم دستم قطع شده است. عراقی‌ها منور زده بودند و هوا روشن بود و چون کف زمین رمل و شنی بود، بدنم را در شن تکان می‌دادم و در شن‌ها فرو می‌رفتم. دشمن می‌خواست من را از بالا با تک‌تیر بزند. یکی از بچه‌های سیستان و بلوچستان به نام ناصر که او را می‌شناختم و یک یا دو بار او را دیده بودم، مرا شناخت. وقتی هوا روشن شد، او با دو نفر دیگر مرا به عقب بردند. این جریان مجروحیت من در عملیات والفجر1 بود. در عملیات والفجر 8 باز هم معجزه خداوند و دعای پدر و مادر و رفیقان شامل حال من شد و نجات پیدا کردم. 24 نفر در یک عملیات، پایگاه موشکی عراق را گرفتیم. روز سوم عملیات به کنار پایگاه موشکی رفتیم. بچه‌های 25 کربلا از سمت فاو آمدند و ما از سمت خورعبدالله وارد پایگاه شدیم. آنجا را پاک سازی و بعضی از نیروها را اسیر کرده و تلفاتی نیز از آنها گرفتیم. 
غروب بود. بعثی‌ها شکست سختی از ما خورده بودند. محلی بود که عراق از خورعبدالله و ناحیه خلیج فارس با موشک ما را می‌زد. کنار یک خاکریز دو جداره بودم. می‌خواستم بالا بروم و وضو بگيرم که دیدم در 10 ثانیه یک چیزی از آسمان می‌آید و زمین را می‌کند و همراه خودش می‌آورد. من از بالای خاکریز خودم را به پشت انداختم و دستم را روی سرم قرار دادم و گفتم یا مهدی(عج)! خاک‌هایی که از زمین کنده می‌شد به سمت من می‌آمد و من دیگر به فکر شکستگی بدنم نبودم. خودم را پایین انداختم. سرم بغل خاکریز افتاد. گلوله موشک به سمت من آمد. وقتی به خودم آمدم کنار من یک گودال دو متری ایجاد شده بود. شهید محمد جمالی شهيد مدافع حرم، مرا از زیر خاک‌ها بیرون آورد. دو تا ترکش خورده بودم. همه از دیدن گودال و زنده ماندن من متعجب شده بودند. وقتی انسان فقط به ائمه و خداوند توکل می‌کند، خودشان به فریاد می‌رسند. 
چرا وقتی حرف از دفاع مقدس می‌شود هم‌نسل‌های شما، از معنویت آن می‌گویند؟
غیر از معنویت چیز دیگری نبود؛ به چه چیزی بنازیم. معنویت آنجا به خاطر از خودگذشتگی بود. توکل همه فقط به خدا بود. کدخدای ما خدا بود. بینش ما خدایی بود. دلمان خدایی بود. وقتی قرار است یک عملیات انجام شود می‌گویند باید 4 تا تانک داشته باشید که در مقابل یک تانک دشمن قرار بگیرید. آیا ما این تجهیزات را داشتیم؟ ما سیم خاردار نداشتیم. گلوله سهمیه‌بندی بود. اتکای ما فقط به خدا بود. در فتح خرمشهر، ما 400 نفر در پیچ کوشک بودیم که 500 تانک رو به روی ما پاتک زدند. اینها ناگفته‌های جنگ است. خیلی‌ها به این نکات اشاره نمی کنند. کاتیوشا شلیک می‌کرد، خمپاره می‌زد، توپخانه می‌زد، تیر مستقیم تانک می‌آمد و بالای سر تانک‌ها دو هلیکوپتر بودند که هدایت تانک‌ها را به‌ عهده داشتند. اگر خط کوشک را از ما می‌گرفتند، ما 30 هزار اسیر می‌دادیم و کل نیروهایی که برای آزادی خرمشهر رفته بودند. چون لشکر محمد رسول‌الله(ص) و امام علی(ع) در جاده خرمشهر اهواز بودند که اگر آن جاده قطع می‌شد، آنها دستگیر می‌شدند و معلوم نبود سرنوشت جنگ چه خواهد شد. امید ما به ائمه بود. 
در عملیات آزاد سازی خرمشهر حضور داشتید؟
در منطقه کوشک، دشمن سه تا پاتک سنگین انجام داد. ما در این خط سودانی هم دستگیر کردیم. یک نفربر به سمت ما آمد. من احتمال دادن او راه را گم کرده. روی یک شنی نفربر را می‌چرخاند؛ اما بچه‌ها آن را با آرپی‌جی زدند. نیروهای سودانی زیر بوته‌ها پنهان شده بودند. بچه‌ها متوجه شدند صدایی می‌آید. بچه‌ها آنها را دیدند. خرمشهر تا کوشک فاصله‌ای نداشت. روزی که آزادی خرمشهر را اعلام کردند، تنها نیروی کرمانی حاضر در آنجا من بودم. خیلی‌ها می‌گویند اگر تاریخ و عکس‌های عملیات بیت‌المقدس را مرور کنید اولین دفعه من ماسک شیمیایی را سال 61، در خیابان‌های خرمشهر دیدم؛ یعنی آن زمان زمینه استفاده از شیمیایی را داشتند، در حالی که می‌گویند اولین بار در عملیات خیبر استفاده کردند. من شیمیایی ندیدم؛ اما ماسک شیمیایی رهاشده در خیابان‌ها را مشاهده کردم. احتمالا سلاح شیمیایی داشتند؛ اما فرصت استفاده از آن را پیدا نکرده بودند. 
آیا در عملیاتی که بعثی‌ها سلاح شیمیایی استفاده کرده باشند، شما حضور داشتید؟
حاج قاسم می‌گفت اگر در عملیاتی که شیمیایی زدند حضور داشتید، شیمیایی محسوب می‌شوید. وقتی شیمیایی می‌زدند می‌خواستیم فریاد بزنیم که برادر‌ها ماسک بزنید، با ماسک نمی‌شد این کار را انجام داد. گاز خردل بوی تره می‌دهد هنوز بوی آن در ذهن من است. وقتی سبزی خورشتی در خانه درست می‌شود یاد شیمیایی می‌افتم. گاز خردل و اعصاب بوی سیر می‌دهد. یادم میاد روی دژ به بچه‌ها توصیه می‌کردم ماسک بزنند. خودم هم یک چفیه جلوی بینی‌ام زده بودم و به بچه‌هایم گفتم شیمیایی زدند. چاره‌ای نبود. 
خاطره شیرینی از دوران دفاع مقدس دارید؟ 
جنگ همیشه برای من خاطرات شیرین و تلخ داشته است. جنگ را به عنوان تکلیف الهی انجام دادیم. هر موقع با پیروزی همراه بود، برای ما شیرین‌تر بود. فطرت جبری انسان همیشه دنبال پیروزی و شادی است. شهید شدن برای خیلی‌ها شیرین است؛ اما از دست دادن عزیزان سخت است. پیروزی در عملیات والفجر 8 و کربلای 1 برای ما خیلی شیرین بود. وقتی حاج قاسم به کرمان می‌آمد، به ما چند نفر خبر می‌رسید که آمده است. فقط می‌گفت شما سه نفر بیایید. به فرودگاه می‌رفتیم و از آنجا با هم، به خانه پدری ایشان در قنات ملک و کرمان، می‌رفتیم. چند روز در کرمان با هم بودیم. یک بار به قنات ملک رفتیم؛ حاج قاسم من را بلند کرد و گفت از خاطرات جنگ برای مردم روستای ما بیان کن. وقتی حاج قاسم می‌آمد همه مردم دور او جمع می‌شدند. خاطره عملیات کربلای 5 را برای آنها تعریف کردم؛ وقتی وارد عملیات شدیم سوار قایق شده و بعد از دو کیلومتر از قایق پیاده و 800 متر دویدیم. چرا که دو طرف ما آب بود، باید می‌دویدیم تا به دژ کانال ماهی برسیم. روز دوم عملیات بود و حجم آتش بسیار زیاد. 35 درصد از گردان من تا رسیدن به این دژ به شهادت رسیدند. آن طور که فرماندهان می‌گویند 1 ميليون و پانصد هزار گلوله روی جاده ریختند. وجب به وجب، گلوله می‌بارید. وقتی به کانال ماهی رسیدم دیدم که پشت من چه خبر است. ما چهار شب در کانال ماهی بودیم. کانال مربوط به عراقی‌ها بود، یک دژ شش یا هفت متری. چهار متر ارتفاع داشت. عراقی‌ها چهار شب روی کانال آتش ریختند؛ به گونه‌ای که کانال با عرض هشت متر مثل گهواره تاب می‌خورد. براساس گفته‌های فرماندهان خودشان، پنج میلیون گلوله روی کانال ریخته شده بود. من معاون و جانشین گردان بودم. فرمانده گردان رو به من گفت: حمید! از کانال بیرون بیا و 400 متر جلوتر، به سمت خاکریز رفته و پشت آن مستقر شوید. با آنها درگیر شوید تا من خبردار شویم. روز شده بود. من با یک دسته 25 نفره از دژ بیرون آمدم. دویدیم و در خاکریز مستقر شدیم. معمولا دشمن آتش می‌ریخت. هیچ گلوله‌ای به خاکریزی که ما در آن قرار داشتیم وارد نمی شد. ما بین دژ و عراقی‌ها بودیم. شب خسته بودم، لایه‌ای از گل موها و صورتم را گرفته بود. وقتی عرق می‌کردم شسته می‌شد و رد آن می‌افتاد. گوش‌هایمان سنگین شده بود و دیگر نمی‌شنید. برای ارتباط با هم باید فریاد می‌کشیدیم. ما پشت خاکریز جلو رفتیم. شب پنجم یا ششم عملیات کربلای 5 بود. از خستگی خوابم گرفت. یک پیک بسیجی داشتم که ورزشکار و کشتی‌گیر بود. او سه بار مرا بیدار کرد. گفتم اجازه بده بخوابم، نگهبانی کافی است، بخوابیم که اگر فردا عراقی‌ها پاتک زدند بتوانیم جلوی آنها بایستیم. بار سومی که پیک مرا بیدار کرد نگاه کردم دیدم دشمن از خاکریز خودش با کاتیوشا، خمپاره و هر سلاحی که می‌توانست، بر روی دژ بالا می‌رود. انفجارهایی که صورت می‌گرفت نوری پخش می‌کرد و به‌واسطه نور متوجه دشتی از تانک شدم. عراقی‌ها با تانک‌ها می‌آمدند و یک ردیف کماندوی عراقی جلوی آنها بودند. هوشیار شدم، با عقب و فرمانده گردان شهید حسین تاجیک تماس گرفتم. گفتم حسین جان یک خورشید بفرست جلوی خودم را ببینم. گفت حمید اگر خورشید بفرستم عراقی‌ها متوجه ما می‌شوند. خودت هر کاری می‌خواهی انجام بده. خورشید گلوله کلت بود که با آن منور شلیک می‌کردیم. در مواقعی که همدیگر را گم می‌کردیم نیز از آنها استفاده می‌کردیم. ما با تانک‌ها درگیر شدیم. وقتی به اینجای خاطره رسیدم حاج قاسم گفت: حمید جان من از شما یک سوال دارم اگر الان این ماموریت را به تو بدهند آن را انجام می‌دهی؟ پاسخ دادم من الان به یاد آن شب می‌افتم می‌ترسم. 25 نفر جلوی 80 تا تانک زیر آتش قرار گرفته بودیم. 
وضعیت جامعه کنونی به چه شکل است؟ جوانان را چگونه با جبهه و جنگ و شهدا آشنا کنیم؟
حضرت آقا از مکتب حاج قاسم سلیمانی صحبت می‌کنند. من امروز خواندم حاج قاسم می‌گوید مسئولین مدیون مردم هستند. باید با گروه‌های مختلف مردم صحبت کنند. نباید فقط با حزب‌الهی‌ها، نمازشب‌خوان‌ها، مذهبی‌ها و انقلابی‌ها صحبت کنیم. مسئولین باید با همه صحبت کنند. مسئولین باید هزاران بار به کف پای مردم بوسه بزنند. این مکتب حاج قاسم سلیمانی است. هر چه پیش مردم خاکی‌تر باشیم، مردم ما را بزرگ‌تر می‌بینند. رهبر معظم انقلاب می‌فرماید: جهادی فکر کنید، بسیجی فکر کنید. این یعنی ایثارگر باشید. انقلابی بودن یعنی از خودگذشتن و برای مردم جنگیدن و کار کردن.