بزرگداشت شهید محمد جزینی
شهیدی که الگوی خانواده بود
زندگیشان سرشار از عشق و محبت است، نه از بودن ناامیدند و نه از محبت تهی. ایمان آنان به خداوند کریم و رحیم، قلبهایشان را مملو از عشق و محبت نموده. اما اگر میروند برای این است که به هدفی فراتر از آسایش خانواده خود میاندیشند. آنها آرامش و آسایش همه مردم سرزمینشان، بلکه تمام مردم جهان را میخواهند. آنها تجلی نور حق را بر روی زمین میخواهند. همین است که حاضرند برای رسیدن به این هدف والا از زن و فرزند و پدر و مادر بگذرند و جانشان را فدای راه حق کنند. پاسدار شهید محمد جزینی یکی از این مردان حق است. بزرگمردی که بودنش برکت بود و شهادتش چراغ راه درماندگان. او از تمام هستی خود گذشت تا صراط مستقیم الهی پر رهرو بماند. او رفت تا نشان دهد میتوان از آرامش و آسایش این دنیا برای رسیدن به مطلوب ازلی گذشت. و حال پس از گذشت سالها، به دعوت پایگاه چهارم هوانیروز اصفهان، با همرزمان و خانواده این شهید گرانقدر به گفتوگو نشستیم تا از سیره او برایمان بگویند...
در ابتدا مهری جزینی از برادر شهیدش برایمان گفت، برادری که برای همه خانواده الگو بود...
سید محمد مشکوهًْالممالک
ترک تحصیل به خاطر معلم بیحجاب
برادرم در ۱۱ فروردین سال ۱۳۴۲ در شهر درچه از نواحی اصفهان در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرمان کشاورز و مادر خانه دار بود. در حال حاضر مادر در بستر بیماری هستند و متاسفانه پدر از دنیا رفتهاند. ما سه برادر و چهار خواهر بودیم و محمد فرزند پنجم خانواده بود.
محمد از کودکی بسیار مذهبی بود. حتی ترک تحصیل او در کلاس هفتم به علت وجود معلم خانم و بیحجابی بود که در آن زمان در مدارس مشغول به کار بودند. از ویژگیهای شاخص او تقوای بسیار زیاد و اخلاق خوبش بود که در خانواده برای همه الگو محسوب
میشد.
حساس به بیتالمال
شهدای ما همه خاص هستند و محمد هم همینطور بود. او خیلی خوش اخلاق بود. آخرین روزهایی که از برادرم در خاطر دارم در 14 سالگی من سپری شد. به یاد دارم که هیچ گاه از احترام و محبت به پدر و مادرمان کم نمیگذاشت. با همه مهربان بود و در خانه هم به همه محبت میکرد و احترام همه را داشت. همسرش را با احترام صدا میزد. مودب بود. با صوت زیبایی قرآن را تلاوت میکرد. به دانشآموزان سفارش میکردند که همیشه سنگر مدرسه را حفظ کنند و نگذارند که کسی پشت روحانیت و انقلاب دشنام بدهد.
محمد خیلی نسبت به بیتالمال حساس بود. موتوری داشت که متعلق به سپاه بود. یک بار مادرم به او گفته بود با موتور برو و این غذا را برای پدرت به صحرا ببر. اما او گفته بود این موتور متعلق به بیتالمال است و نمیتوانم با آن بروم. لذا با پای پیاده رفته بود صحرا.
رضایت مادر برای شهادت
شهید قبل از تشکیل بسیج در کنار پدر کشاورزی میکرد. با تشکیل بسیج به عضویت آن و سپس به استخدام سپاه درآمد. سه سال بود در سپاه خدمت میکرد که به شهادت رسید.
زمان انقلاب مدام در حال فعالیت بود، در تظاهرات شرکت میکرد و به همراه دوستانش شعارهای انقلابی مینوشت.
بارها به علت سن کم از بردن او به جبهه جلوگیری کردند و پدر هم مخالف جبهه رفتنش بود؛ اما او با اصرار وارد میدان جهاد شد و در نهایت هم به آرزویش یعنی شهادت در راه خدا رسید. بارها به جبهه اعزام شد و به علت علاقه فراوان به امام خمینی از جمله پاسدارانی بود که مدتی در جماران امر حفاظت از ایشان را به عهده داشت.
مادر نمیتوانست دوری او را تحمل کند. اما با جبهه رفتنش هم مخالفتی نداشت. محمد با اینکه همسر و یک فرزند داشت، دوست داشت به شهادت برسد. یادم است بار آخر به مادرم گفت: شما روز قیامت از فاطمه زهرا سلام الله علیها خجالت نمیکشید؟ تا تو راضی نشوی من شهید نمیشوم. همان بار هم رفت و دیگر برنگشت. مزار برادرم در گلزار شهدای امام زاده جزین شهر درچه قرار
دارد.
فراق 30 ساله
من خاطرات زیادی از او دارم. خیلی برایمان نامه مینوشت. اما خاطرهای که الان در ذهنم است از قول یکی از همرزمان شهید است که 30 سال بعد از شهادتش به منزل ما آمد. ما یک عکس از محمد داریم که مربوط به شب عملیات بدر؛ یعنی شب 19 اسفند است. همرزم برادرم، آقای عرب تعریف میکرد: همه برای عملیات بدر به فرماندهی حاج حسین خرازی آماده شده بودند. محمد هم لباسهایش را پوشید و آماده شد. بعد به عکاس گفت: یک عکس از من بگیر. ما سر به سرش گذاشتیم و گفتیم: حالا عکس را میخواهی چه کنی؟ گفت: این آخرین عکس من است. ما گفتیم: تو هر گاه میخواهی بروی عملیات میگویی من دیگر برنمی گردم. گفت: نه اینبار دیگر برنمی گردم.
در حین عملیات، محمد در قایق بود که عراقیها او را زدند. زخمی شد و او را به پشت جبهه انتقال دادند. 48 ساعت در بیمارستان صحرایی بود و بعد به شهادت رسید. از آن زمان به بعد او را ندیدم. ما یک سال هم در جماران همکار بودیم. در جبهه نیز در چند عملیات با هم حضور داشتیم. اما بعد از شهادتش او را گم کردم. 30 سال همه گلستانهای شهدای اصفهان را گشتم تا اینکه یک روز گذرم به پاسگاه درچه افتاد و پرسیدم جزینی کجا به خاک سپرده شده. آدرس مزار او را به من دادند. وقتی رفتم سر مزارش و عکس او را دیدم خیلی خوشحال شدم. یکی از اهالی آنجا بود. از او پرسیدم: پدر و مادرش در قید حیات هستند؟ گفت: بله. آدرس منزل را گرفتم و به دیدار پدر و مادر شهید آمدم.
شعری برای احسان
برادرم برای تولد فرزندش شعری سروده و ابتدای آن نوشته:
به مناسبت تولد فرزند عزیزم احسان این چند بیت را سرودم
باشد که با این چند بیت شعر افکارش را مطابقت دهد و کمر همت برایستیز با دشمنان قرآن ببندد.
شانزده آذر نظر کن بر زمین ای آسمان
چون گلی برپاشده از بستان شیعیان
از نکویش از جمالش نام او احسان بود
طالب حق است سربرمی کشد بر کافران
درس میگیرد از صفا در مکتب آل رسول
چون که باشد مادرش آموخته راه بتول
دست او بوی شجاعت میدهد
جسم او بوی شهادت میدهد
برکفش گیرد کتاب قرآن
بر کف دیگر سلاح ایمان
تا کند رزم گران با کافران
میزند سر دشمن مستضعفان
آری آری نام او احسان بود
از صفات ایزد منان بود
نهضت او نهضت روح خداست
رهبر او خمینی روح خداست
حافظ او هست قرآن کریم
تا کند پاسداری از قرآن دین
مورخ 5/10/63 ساعت 10 شب
پسر خلف پدر
در ادامه احسان جزینی تنها فرزند شهید والامقام محمد جزینی از پدر برایمان میگوید، پدری که حتی تصویرش را هم در خاطر ندارد، چرا که زمان شهادت او، تنها سه ماه داشته:
من ۳۷ سال سن دارم و در زمان شهادت پدرم فقط سه ماه داشتم؛ به همین علت پدرم را اصلاً به خاطر ندارم و تمام شناخت من از پدر به تعریف و توصیف مادرم، خانواده و دیگران برمی گردد.
بنده در حدود ۱۲ سال است که در آموزش و پرورش مشغول به خدمت میباشم.پدرم هم در جبهه مسئولیت قسمت دانشآموزی لشکر ۱۴ امام حسین علیهالسلام را بر عهده داشت و شاید بتوان گفت که به نوعی سعی دارم راه پدر را ادامه دهم. همچنین در حدود ۷ سال میشود که در کنار کار معلمی به صورت پاره وقت به عنوان عکاس خبری در خبرگزاریهای رسمی کشور مشغول به کار میباشم. که البته این کار را به علت علاقه بسیار زیاد به عکاسی انجام میدهم.
به واسطه کار عکاسی در خبرگزاریها تجربههای بسیار زیبا و متنوعی کسب کردم که از جالب ترین آنها میتوان به پوشش خبری رزمایشهای نظامی در کشور اشاره کرد. بنده در این رزمایشها شاهد تلاش بیوقفه نظامیها و همچنین سختی کار آنها بودم؛ اما میتوانم بگویم آنچه من دیدم در برابر هشت سال دفاع مقدس، قطرهای در برابر دریا و به نوعی یادآور اقدامات پدر و امثال او در جبهههای حق علیه باطل بود.
با توجه به اینکه سختیهای خانوادهها و فرزندان شهدا را تجربه کردهام، همچنین مشکلات فعلی جانبازان و خانواده ایثارگران را مشاهده کرده و میکنم، همیشه در کلاسهای درس از دانشآموزان خواستهام به مقام شهدا و جانبازان و ایثارگران و همچنین آرمانهای این عزیزان احترام بگذارند و قدردان ایثارگران باشند.
خاطراتی که با پدربزرگ رفت!
خیلی علاقه دارم خاطرات دیگران در مورد پدرم را بشنوم و این به نوعی به بنده کمک میکند تا بتوانم در رویاهایم بیشتر با پدر ارتباط برقرار کنم.
یکی از کسانی که همیشه خاطرات پدرم را برایم تعریف میکرد پدربزرگم بود که بدون استثنا به محض دیدن من برایم خاطرات دوران جوانی و نوجوانی پدرم را مرور میکرد. متاسفانه پاییز سال گذشته او را هم از دست دادم و به علت برقراری ارتباطهای عاطفی با خاطرات پدر، این واقعه برایم بسیار تلخ بود و حس میکردم که پدر و پدر بزرگم را با هم از دست دادهام. چیزی که بارها و بارها در زندگی تجربه کردم این بود که در مواقع بسیار حساس و پرخطر همیشه راهی برایم باز میشد که من این کمک و یاری را از جانب پدرم میدانم. اوست که همیشه مراقب من است، هرچند دنیای مادی و فانی ما انسانها باعث شده آثار حضور شهدا در زندگی و جامعه را از یاد ببریم.
در پایان امیدوارم که مسئولین و جامعه فراموش نکنند که ما همه مدیون شهدا هستیم و اگر آنها نبودند قطعاً ما هم نبودیم و وظیفه داریم که امانت دار خونشان باشیم.
ازدواج پربرکت
نرجس جزینی همسر شهیدش برایمان گفت. از مردی که باایمان و تقوا بود و عاشق شهادت:
ما با هم پسرعمو و دخترعمو بودیم. ایشان در سال 61 و در سن 19 سالگی برای خواستگاری آمدند و پاسخ مثبت گرفتند. محمد قبل از اینکه به خواستگاری بیاید، چندین سال بود که به جبهه میرفت و یکی از شرایط ازدواج او این بود که من باید با جبهه رفتنش موافقت میکردم. من هم خیلی راضی بودم که به کارش ادامه دهد و هیچگاه مخالفت نکردم. ما در خرداد سال 61 ازدواج کردیم و در آذر سال 63 صاحب پسری به نام احسان شدیم. ما نام او را از قرآن انتخاب کردیم؛ درواقع قرآن را باز کردیم و اولین نامی که به نظرمان رسید روی پسرمان گذاشتیم. او 37 ساله است و در آموزش و پرورش خدمت میکند.
محافظ امام
آقا محمد بسیار مهربان بود. دوست داشت به دیگران کمک کند. توجه خاصی به پدر و مادرش داشت. از خودگذشته بود. حاضر بود تمام اموالش را به نیازمندان ببخشد. خیلی به نماز و روزه و واجبات معتقد بود. پایبند به رعایت مسائل شرعی بود. او در جبهه از دانشآموزان امتحان میگرفت و وقتی که قبول میشدند به پایههای بالاتر میرفتند. شهید 6 ماه رفت بیت رهبری و وقتی امام خمینی صحبت میکردند یکی از پاسدارانی بودند که پایین پای امام میایستادند و از ایشان محافظت میکردند.
آماده شهادت من باش
همیشه میگفت: من شهید میشوم. حتی در فکرم هم نمیگنجد که بخواهم اسارت را قبول کنم. همیشه من را آماده میکرد. میگفت: باید این مسئله را در نظر بگیری که همسر شهید خواهی بود. من همیشه منتظر این بودم که خبر شهادتش را برایم بیاورند. آخرین بار سال 63 قرار بود برای عملیات بدر برود. به من گفت: آمادهباش که وقتی از این عملیات برگشتم با هم به پابوس امام رضا علیهالسلام برویم. 25 روز بود رفته بود که خبر شهادتش را برایم آوردند. یکی از پسرعموهایم که در سپاه خدمت میکرد خبر شهادتش را آورد. من آن زمان منزل پدرم بودم. صبح زود بود که زنگ خانه به صدا درآمد. من رفتم در را باز کردم. وقتی پسرعمویم را دیدم متوجه شدم اتفاقی افتاده. گفتم: چه شده؟ گفت: از ناحیه سر مجروح شده و در بیمارستان اهواز است. ولی از نحوه صحبت و رفتارش یقین پیدا کردم که به شهادت رسیده. او 23 اسفند به شهادت رسید و پیکرش را شب 29 اسفند آوردند.
ما پس از شهادت همسرم سختیهای زیادی کشیدیم. در منزل پدر شهید زندگی میکردیم. تلفن نداشتیم. برای رفت و آمد به منزل پدرم با مشکلات زیادی مواجه بودیم. پسرم از لحاظ روحی و روانی بهم ریخته بود و ما باید سعی میکردیم که هم جای خالی پدرش را برای او پر کنیم و هم اینکه اجازه ندهیم احساس ناراحتی داشته باشد.
15 روز بیآب و غذا در بیابان
یکی از خاطراتی که خودش برایمان تعریف میکرد و برایش جالب بود این بود که در جریان یکی از عملیاتها او به همراه چهار نفر از دوستانش 15 روز در منطقه گم شده بودند. همرزمانشان خیلی جست و جو کرده و اثری از آنها پیدا نکرده بودند؛ لذا همه دوستان و آشنایان فکر میکردند که آنها شهید و یا اسیر شدهاند. خودش تعریف میکرد در این 15 روز آنقدر گرسنگی و تشنگی به آنها فشار آورده بود که وقتی به گودال لجنی برخورد میکنند شروع به خوردن میکنند. کاری که به گفته خودش هیچ کس آن را انجام نمیداد. تا اینکه در نهایت آنها را در حالی که زخمی شده و پوست بدن و لبهایشان ترک خورده بود پیدا میکنند. چند روز آنها را در بیمارستان بستری میکنند و بعد هم به خانوادههایشان اطلاع میدهند.
محمد آر پی جی
در ادامه خاطرهای از یکی از همرزمان شهید را میخوانیم:
من در لشکر امام حسین(ع) بودم و شهید جزینی همراه ما در گردان شهید صفری حضور داشت. ما به آبادان اعزام شدیم. یک ماهی گذشته بود که در جبهه ذوالفقاریه مستقر بودیم حدود 40 نفر از بچههای درچه در این گردان بودیم و قسمتی از خط را به ما داده بودند. چند تا سنگر هم در اختیار ما بود. یک سنگر متعلق به شهید محمد جزینی بود. نزدیک سنگر او یک سنگر اجتماعات ساخته بودیم که برای مواقع لزوم و برگزاری جلسات از آن استفاده کرده و یا نماز جماعت را در آن برپا کنیم. بعد از حدود یک ماه تجمع کرده بودیم. ما محمد را دیدیم که آرپیجی را روی پایه گذاشته و در حال تمیز کردن آن است. این کار هر روز او بود. او مرتب آرپی جی را تمیز میکرد. تقریبا همه ما ام1 داشتیم. چند قبضه خمپاره 60 و 81 و چند قبضه هم آرپی جی داشتیم که یکی از آنها در دست محمد بود. همین طور که نشسته بودیم یکباره انفجاری رخ داد و
گرد و خاک منطقه را فراگرفت. بعد از چند لحظه محمد از لابهلای گرد و خاک نمایان شد. پرسیدیم چه اتفاقی افتاد؟ چکار کردی؟ او هم که مضطرب شده بود گفت: همین طور که داشتم آرپی جی را تمیز میکردم گفتم فرض کنیم که عملیات شده و دشمن در مقابل ما قرار دارد و تانک دشمن هم روبهرویمان است. من باید هدفگیری کنم، سلاح را از ضامن خارج کنم و دستم را روی ماشه بگذارم و شلیک کنم. همین طور که اینها را میگفتم در عمل هم همین کار را انجام دادم و نتیجه این شد که دیدید! تا مدتها این مسئله موجب خنده شده بود. هر کسی که عبور میکرد میگفت: آقای جزینی تعریف کن ببینیم اگر با دشمن روبهرو شوی چکار میکنی؟ از همان زمان به محمد آرپی جی معروف شد. او علاوهبر تقوای الهی خیلی آراسته و منظم و مرتب بود و در تاریخ 23 اسفند سال 63 در حالی که مسئولیت بسیج دانشآموزی لشکر امام حسین علیهالسلام را بر عهده داشت با اصابت ترکش گلوله به شهادت رسید و در گلزار شهدای درچه به خاک سپرده شد.
بخشی از نامه شهید به خانواده
حضور محترم پدر و مادرم سلام علیکم
امیدوارم سلام گرم مرا که از جبهههای نور حق علیه ظلمت تقدیم حضورتان میشود بپذیرید و زندگی خویش را توام با تقوا و صلح و صفا در سلامتی به سر ببرید و همیشه خدا و معاد را در نظر داشته باشید. زیرا که دنیا زودگذر است و ما زود از این دنیای بیوفا هجرت میکنیم. پس باید مواظب باشیم این دنیای بیوفا ما را فریب ندهد. باید سعی کنیم که اینقدر که به فکر مال دنیا و جاه و جلال پوچ دنیا هستیم، همینقدر هم به یاد معاد باشیم و توشهای هم برای آخرت فراهم کنیم که در آخرت فقط عمل ما به داد ما میرسد. آخرت جایی است که نه مال دنیا به فریادمان میرسد و نه اولاد. آخرت جایی است که همه از هم فرار میکنند. پدر از پسر میگریزد و پسر از پدر. پس ما سعی کنیم که با این زبان که در اختیار داریم، به جای غیبت ذکر خدا را بگوییم. انشاالله. پدرم و مادرم منم بحمدالله حالم خیلی خوب است و هیچ ناراحتی ندارم. چون جبهه جای ناراحتی نیست. جبهه جای صفا و صمیمیت است.
مورخ 16/11/63
فرازهایی از وصیتنامه شهید
اگر وجودم نتوانست خدمتی به اسلام بکند، شاید خونم این درخت پرثمره اسلام را آبیاری کند.
اولین پیامم به مردم غیور و مسلمان ایرانست که کمر همت بسته و دلیرانه با آمریکا و ایادی خارجی و داخلیاش ستیز کنند و نقشههای شوم آنها را خنثی کنند و همیشه گوش به فرمان امام باشند و مانند همیشه پشتیبان سپاه و بسیج باشند تا ضرری به این انقلاب وارد نشود. دومین پیامم به دانشآموزان عزیز است که مدرسه را ترک نکنند چون مدرسه سنگری است که آیندهساز این کشور است. پیام سومم به برادران سپاه و بسیج است که به جبههها بروند و نگذارند که مرکبها بیسوار و پرچمها بیپرچمدار شود. پیام چهارمم به پدر و مادر و همسرم است که با به شهادت رسیدن منگریه نکنند و مرا حلال کنند و افتخار کنند که من در چنین راهی به شهادت رسیدم. چون در این راه انبیاء و امامان ما شهید شدند و در این راه بهشتیها شهید شدند. و اما پیام پنجم من به منافقان جاهل و کوردل است که فکر میکنند برادران بسیج بر حسب احساسات به جبههها میروند. خیر ای منافقان. این برادران وقتی به قرآن نظر میکنند که میفرماید: «و لاتحسبن الذین....) تصمیم به جبهه رفتن میگیرند و جا باز میکنند و پیروزیهای چشمگیر بهدست میآورند.
مورخ 29/10/61 محمد جزینی