سردار بیادعا
مرد میدان است، مرد روزهای سخت، چه آن زمان که دشمن خارجی عزم تجاوز به آب و خاک مقدس وطن نمود و چه بعد از بیرون راندن آنها، زمانی که دشمن داخلی و اشرار جان و مال مردم را هدف نیات شوم خود قرار دادند. سرداری شجاع و دلیر است و مدیر و مدبر؛ اما در لحظات سخت، همچون سربازی فداکار خطر را به جان میخرد. هیچگاه از تلاش و مبارزه دست نمیکشد و در دورافتادهترین نقاط کشور حفاظت از جان و مال و ناموس مردمش را به عهده میگیرد. و با این همه در خانه همسری مهربان و دلسوز و پدری عاشق است. تا جایی که سردار رشید حاج اسدی خطاب به خانوادة شهید میگوید: «اگر شما فرزند و برادر خود را از دست دادید، من قلب تپندة تیپ را از دست دادم.»
سردار شهید عبدالکریم روزبه در هفتم تیر در روستای«صحرارود» از توابع شهرستان فسا چشم به دنیا گشود. وی اولین فرزند خانواده بود و پدرش محمدرضا، نام عبدالکریم را برای او برگزید تا از بندگان خاص خداوند کریم باشد. عبدالکریم تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود آغاز کرده پس از سالها تلاش وکوشش سرانجام با اخذ مدرک دیپلم از یکی از دبیرستانهای فسا از تحصیل فراغت یافت. پس از آن، وارد دانشگاه شده مدرک فوق دیپلم را اخذ کرد. وی همسری شایسته برگزید و صاحب دو فرزند به نام محمدعلی و فاطمه شد. وی سرانجام در بیستم تیرماه 1372 در «تنگه خان محمدشاه» در «میرجاوه» به دستاشرار به شهادت رسید و به دیدار معبود شتافت.
و حال پس از گذشت سالها، خانم ابوالحسنی همسر شهید از این سردار بزرگ برایمان میگوید...
سید محمد مشکوهًْالممالک
آشنایی و ازدواج
ما اهل فسا و منطقهای به نام صحرارود هستیم که مردمی ولایی دارد و از ابتدا اهل انقلاب و جبهه بودند. یکی از افتخارات مردم آن منطقهاین بود که یکی از اعضای خانوادهشان پاسدار باشد و اگر پاسداری برای خواستگاری میآمد، بیشتر از یک پزشک و متخصص برایشان ارزش داشت؛ چون هدف والایی داشتند و پاسداری را که برای انقلاب و نظام تلاش میکرد خیلی قدرتمند میدانستند.
ما با شهید نسبت فامیلی داشتیم و در یک محل زندگی میکردیم. و با وجود اینکه مادرشان به خانه ما رفت و آمد داشتند، من آقای روزبه را ندیده بودم. تا اینکه من را از خانواده خواستگاری کردند.
چند روز بعد بود که به خواستگاری آمدند، مادربزرگم مخالف ازدواج ما بود و گفت: که شما نباید او را به غریبه شوهر بدهید. پدرم هم قبول کرد و رفت که با یکی از اقوام که خواستگاری کرده بود، صحبت کند. من گفتم: میخواهی در مورد من صحبت کنی؟ من با او ازدواج نمیکنم.
پدرم گفت: با فلانی ازدواج میکنی؟ گفتم: نه. گفت: با فلانی چه؟ گفتم: نه. گفت: با آقای روزبه چی؟ گفتم: نمیدانم. همین که من گفتم: نمیدانم، پدرم گفت: با زبان بیزبانی به من میگوید که این را میخواهم. من هم به اینها جواب مثبت میدهم. بعد هم مراسمات برگزار شد. سال 64 خواستگاری انجام شد و اواخر 65 عقد کردیم. خطبه عقد ما را امام جمعه شهر، آقای ارسنجانی خواندند. ایشان همسرم را میشناخت، چون همسرم هم مدتی پاسدار ایشان بودند. وقتی برای عقد نزد ایشان رفتیم گفتند: آقای روزبه خیلی پسر خوب و باوقاری است و از هر لحاظ صلاحیت ازدواج با شما را دارد.
اما چون کم سن و سال بودم، با من صحبت کرد که ببیند راضی هستم یا نه. وقتی متوجه رضایت من شد، رو به آقای روزبه کرد و گفت: باید شرایط ادامه تحصیل ایشان را فراهم کنید. ایشان هم گفت: من همه سعی و تلاشم را میکنم که این کار را انجام دهم.
ما حدود 7 سال با هم زندگی کردیم و دو فرزند داریم؛ یک پسر به نام محمدعلی که متولد 1370 است و در دانشگاه شیراز کارشناسی ارشد پتروشیمی خوانده و یک دختر به نام فاطمه که متولد سال 1372 و پزشک است.
کلاس درس در خانه
ما حدود یک سال و نیم با هم نامزد بودیم؛ او اولین بار که به منزل ما آمد، برای من کتاب یک روح در دو بدن را آورد. این کار او براساس گفته آقای ارسنجانی و خواسته خودش بود. هر هفته کتابی را میآورد و میگفت: این کتاب را بخوان و خلاصه نویسی کن تا آخر هفته آن را با هم تحلیل کنیم. بعد نوارهای آیتالله مظاهری را با موضوع اخلاق در خانواده میآورد. به این ترتیب من را به مطالعه تشویق میکرد و طوری شده بود که ارتباطمان هم با هم خیلی بهتر شد و با ایشان رودربایستی نداشتم و همه مسائل را با او درمیان میگذاشتم.
مرد میدان
آقای روزبه با شروع جنگ وارد سپاه شده بود و در سوم دی سال 1361 به عنوان یکی از فرماندهان لشکر توحید انتخاب شد. در طول دفاع مقدس مسئولیتهای مختلفی از جمله جانشینی گردان حمزه سیدالشهداء، ابوذر و گردان فجر را بهعهده داشت و در عملیاتهایی از جمله بیت المقدس، کربلای 5و 8، والفجر مقدماتی، والفجر2، خیبر و بدر شرکت کرد.
8 سال در جبهه بود. قبل از ازدواج با من، یک بار در سال 61 و یک بار هم در سال 63 از ناحیه گردن، کتف و پا مجروح شده بود. یک ماه بعد از ازدواج، در سال 66 دوباره مجروح شد و مجروحیتش به حدی شدید بود که چند ماهی در بستر ماند. بعد از اتمام جنگ مسئول اطلاعات عملیات تیپ المهدی(عج) شد. بعد که در منطقه اهواز و شلمچه جهت پاکسازی فعالیت میکردند. بعد از جنگ، سال 72 برای مبارزه با مواد مخدر و اشرار به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدند. هر چه میگفتم: الان دیگر جنگ تمام شده، قبول نمیکرد و میگفت: وظیفه من دفاع از مردم و وطنم است.
نان حلال
ما در ابتدای زندگی در کنار مادرشوهرم زندگی میکردیم و در واقع با آنها زندگی مشترکی داشتیم و حتی غذا را هم با هم درست میکردیم. جنگ که تمام شد ما رفتیم فسا، خانه اجاره کردیم. وقتی وسیلهها را چیدیم، یکی از دوستانشان برای ما غذا آورد، فردای آن روز که گاز و وسیلهها آماده شد غذا درست کردیم، سفره را پهن کردیم و ایشان خیلی تعریف و تمجید کرد. بعد یک نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت: این قابلمه نوعروس است؟ گفتم: نه برای فلانی است. غذا را در آن درست کردم. گفت: ما که اجازه نداشتیم از آن استفاده کنیم. گفتم: خب بعد به آنها میگویم. گفت: ببین خانم ما میخواهیم با هم زندگی کنیم، بچهدار شویم، قرار است که نان حلال به بچههایمان بدهیم و آنها را درست تربیت کنیم؛ اگر بخواهیم بچههای خوبی داشته باشیم با این شیوه نمیشود. از نظر من این قابلمه غصبی است، امانت بوده و نباید در آن غذا درست میکردیم. غذا را هم برد به دیگران داد. این درس همیشه در ذهن من ماند که چگونه زندگی کنم.
راز و نیاز شبانه
خانه ما یک خانه نیمه ساخت در روستا بود. شبی دیدم صدای ناله و گریه میآید. دقیق شدم دیدم کریم در قسمتی از خانه که هنوز ساخته نشده و تاریک است در حال خواندن نماز شب است. متعجبانه پرسیدم: چرا اینجا، یک جای روشن و گرم نماز بخوان. گفت: میخواهم تاریکی و تنهایی قبر را فراموش نکنم و غرق در دنیا نشوم و به آن دل نبندم.
ایشان به حضرت زهرا سلام الله علیها خیلی ارادت داشتند، پشتیبان ولایت فقیه بودند و دلداده شهدا. شب عید بود که دخترم به دنیا آمد. وقتی ما را از بیمارستان آورد، یک ساعت و نیم
مانده بود که سال تحویل شود. در این فاصله به گلزار شهدا رفت و از آنجا که برگشت من به شوخی گفتم: ببین پارسال رفتی و امسال آمدی، این رسم زندگی است؟ خندید و گفت: رفتهام جایی که انگار همه حس و وجودم آنجاست. گفتم: کجا بودی؟ گفت: گلزار شهدا، سر مزار شهید بهرام نیا بودم.
هدیهای برای روزهای تنهایی
بنده فوق لیسانس علوم قرآنی دارم و حدود 8 سال است که دبیر آموزش و پرورش هستم. یکی از خاطرات جالبی که از شهید دارم مربوط به زمانی است که دو سال بود از ازدواجمان میگذشت و تازه از خانه مادرشوهرم جدا شده و در فسا خانه اجاره کرده بودیم. ما 5 هزار تومان حقوق میگرفتیم و همیشه 500 تومان آن را کناری میگذاشتیم که یا صدقه بدهیم یا اگر فقیری به درب خانه آمد، نگذاریم دست خالی برود. 2 هزار تومان را بابت کرایه خانه میدادیم و 3 هزار تومان باقی میماند. یک سال برای روز تولدم، یکسری کامل تفسیر نمونه خریده بود. گفتم: چند خریدی؟ چون خیلی بیشتر از حقوقمان بود. گفت: اولا که قسطی از سپاه خریدم بعد هم برای اینکه قولم به آقای ارسنجانی عملی شده باشد. این کتابها یک زمانی به دردت میخورد، آن زمان من را هم یاد میکنی. اینها را پیش خودت نگه دار و به کسی نده. عجیب بود که وقتی که من میخواستم برای فوق لیسانس درس بخوانم، مدام به این کتابها مراجعه میکردم.
او همه زندگیام بود
این اتفاق برای من خیلی سخت بود. 19 سالم بود و دو فرزند داشتم. شهید فقط همسرم نبود؛ او دوست و همدمم بود، هم راهنما و استادم. او همه زندگیام بود. برای همین هم دوری از او واقعا دردناک بود. گاهی اتفاقاتی در خانه پدرم میافتاد و من آن را برای همسرم تعریف میکردم. او خیلی خوب و زیبا من را راهنمایی میکرد که چه کنم؛ در صورتی که شاید اگر کس دیگری بود عکسالعمل بدی نشان میداد. شهید در هر مناسبتی برای من کتاب میخرید؛ در رابطه با تربیت فرزند، خانه داری، همسرداری و همیشه به من میگفت: بخوان تا اطلاعات داشته باشی.
در خانه میگفت: مدیر شما هستید و من در حوزه شما دخالت نمیکنم. دوست داشت من مستقل باشم. من را برای خرید همراه خودش میبرد و با من مشورت میکرد. خیلی به فکر پسرم بود. در هر مناسبتی شیرینی میخرید و به خانه میآورد و میگفت: هم خودتان بخورید و هم به همسایهها بدهید.
کار خیر
یکی از کارهای خیر او این بود که در فامیل پول جمع میکرد و افراد فقیر را شناسایی میکرد.
قرار بود سپاه به ما زمین بدهد و ما پول نداشتیم، فرشها، مقداری از وسایل منزل و طلا فروختیم و زمین خریدیم. بعد یک قلک گذاشتیم که پول هایمان را جمع کنیم و فرش بخریم، یک روز آمد خانه و به من گفت: اگر الان مادر من بیاید اینجا و ببیند فرش نداریم چه میگوید؟ گفتم: هیچی، میگویم که فرشها را برای خرید زمین فروخته ایم. گفت: خب اگر الان، روز اول ازدواجت بود، همین حرف را میزدی؟ گفتم: نه، خب عروس باید اول زندگی فرش داشته باشد. گفت: یک نفر میخواهد ازدواج کند فرش ندارد، برای ما که فرقی نمیکند، اجازه میدهید من این پول را ببرم و برای او فرش بخرم و خودمان بعدها بخریم؟ قبول کردم؛ اما نفهمیدم این پول را برای چه کسی برده. بعد از شهادتش مادر این خانم آمد و به من گفت: شهید فرش و یخچال دخترم را تهیه کرده بود.
علاوهبر این موارد، بعد از شهادتش بیشتر از کمکهای او مطلع شدیم. دو سه روز از شهادت عبدالکریم میگذشت که دیدیم عده زیادی از مهاجرین جنگ و عشایر به روستای ما آمده و به شدتگریه میکنند و به سر و سینه میزنند. وقتی علت را پرسیدیم با چشمانی اشکبار و با افسوس گفتند: روزبه، حلال مشکلات ما بود. خانمی خیلیگریه میکرد، میگفت: شماگریه نکنید تا من به تنهایی به اندازه تمام شما برای اوگریه کنم. علت را پرسیدیم، گفت: از کجا بگویم، او شیر خشک کودک من را تامین میکرد. پیرمردی هم باگریه میگفت: مخارج خانه ما توسط او تامین میشد.
آخرین دیدار
من به او علاقه زیادی داشتم و دوریاش برایم خیلی سخت بود و همیشه دغدغه این را داشتم که برنگردد و در فاصله اینکه برود و برگردد هر ساعتش برایم سالها میگذشت.
دخترم حدود سه ماهش بود که تصمیم گرفت برود. این بار کارهایش را به شکل دیگری انجام میداد و سعی میکرد هر کار ناتمامی دارد تمام کند. به تکاپو افتاده بود، داشت خانه را مرتب میکرد، وسایلش را جمع میکرد و حساب کتابهایش را درست میکرد. ساعتها مینشست و درباره آینده با من صحبت میکرد. از روزهایی میگفت: که در آن مسئولیت من چندین برابر میشود. در مورد تربیت بچهها به من تذکر میداد و میگفت: با تولد این دختر مسئولیت تو بیشتر شده است و باید او را به گونهای تربیت کنی که الگویش حضرت زهرا(س) باشد.
حرف هایش، حرکات و نگاهش همه حکایت غریبی بود و این بار با همیشه متفاوت بود. انگار خود را برای سفری طولانی آماده میکرد.
بالاخره روز خداحافظی فرارسید. نمیدانم چرا این بار بغض سنگینی گلویم را میفشرد. با تمام خداحافظیها فرق داشت. هر چه به خودم دلداری میدادم اثری نداشت. انگار بار اولی بود که عبدالکریم به ماموریت میرفت. گفتم: جنگ که تمام شد. تو هم که دین خود را ادا کردی؛ پس مثل دیگران بمان و در کنار خانواده ات زندگی کن. چرا تو این کارها را میکنی؟ ما اجاره نشین هستیم و من هم با دو بچه شرایط سختی دارم، خانه مان هم نیمه تمام است. در پاسخ گفت: من که مقلد دیگران نیستم. هر جا که بتوانم خدمت بیشتری کنم، آنجا جای من است.
غم همه عالم وجودم را فراگرفته بود. پسرم گرد پدرش میچرخید و دخترم در گهواره گریه میکرد. قرآن را گرفت و بوسید و گفت: قول میدهم 18 روز دیگر برگردم. دلم آرام گرفت؛ چون آدم خوش قولی بود و همواره به وعدهای که میداد عمل میکرد. تسویه حساب میکنم و دیگر نمیروم. هنگام رفتن خیلی دلتنگ بودم وگریه میکردم. سه بار با ایشان خداحافظی کردم. گفت: تو خیلی محکم بودی چراگریه میکنی؟ گفتم: نمیدانم چرا این بار حس عجیبی دارم. پشت سرش آب ریختم و تا جایی که میشد او را نگاه کردم. حدود دو هفته بیتاب و بیقرار سپری کردم. در خانه تلفن نداشتیم و در تمام این مدت از او بیخبر بودیم و چشم به راه بودم. اما این بار انتظارم رنگ دیگری داشت...
روز وفای به عهد
تا اینکه یک روز عصر دیدم که چند تا از دوستانش آمدند جلوی در و گفتند ما عکس شهید را میخواهیم. گفتم: عکس برای چه؟ گفتند: میخواهند به او درجه سرهنگی بدهند. آن زمان سرهنگ دو بود. گفتم: پرونده او که خیلی وقت است تشکیل شده. گفت: که آقای روزبه گفته، اگر نمیخواهید نیارید. من که رفتم عکس بیاورم پسرم هم رفته بود جلوی در. من هم یک عکس پرسنلی برایشان آوردم و دیدم آنها با نگاه حسرتآمیزی به پسرم نگاه میکنند. وقتی رفتند آشوبی در دلم افتاد و هر کاری کردم آرام نگرفت. دخترم هم خیلی گریه میکرد، او را گذاشتم داخل گهواره و تابش دادم. اذان که گفتند قرآن را باز کردم، گفتم: خدایا هر اتفاقی افتاده به من نشان بده. آیهای با این مضمون آمد: ما او را با احترام یاد میکنیم. خیلی نگران شدم.
صبح شد و من رفتم منزل پدرشوهرم. فقط مادرشوهرم در خانه بود. گفتم: شما خبری نداری؟ گفت: عموی عبدالکریم آمده دنبال پدرش. میآیی برویم منزل آنها؟ وقتی رفتیم دیدم مراسم عزا برقرار است، آنجا دیگر متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است. روز تشییع پیکر شهید دقیقا روز هجدهم ماموریتش بود و چه خوب به عهدش وفا کرده بود و به موقع آمده بود. اما نتوانستم پیکرش را ببینم و با او وداع کنم. گویا در اثر اصابت خمپاره بدنش قطعه قطعه شده بود و میدانستند تاب دیدن پیکر تکه تکهاش را نداریم و اجازه ندادند او را ببینیم.
مسئولیت سنگین
به بچهها میگویم نمیدانم که پدر شما چکار کرده که خیر و برکتش در زندگی ما هست. من بچه بزرگ خانواده بودم و خواهر برادرهای من خیلی کوچک بودند و نمیتوانستند به من کمک کنند. در مورد همسرم هم همین طور بود. عبدالکریم 12 خواهر و برادر داشت و خودش بچه اول بود و خواهر و برادرهایش در سنی نبودند که بتوانند بعد از شهادت او، به ما کمک کنند. درواقع دستی از غیب در خانه ما بود که توانستم بچهها را بزرگ کنم. ضمن اینکه آدمی نیستم که مشکلات زندگیام را با کسی مطرح کنم، یاگریه کنم و خودم را ببازم.
با این حال مهمترین کاری که بعد از شهادت همسرم انجام دادم این بود که ارتباطم را با خانواده همسرم حفظ کردم و این خیلی برای بچهها مهم بود. ما در عین حال که زندگی مستقلی داشتیم و خودم اجازه نمیدادم حتی یک شب هم بچههای من بدون من جایی بروند، با خانواده همسرم هم رفت و آمد داشتیم.
من همیشه از خاطرات پدرشان برای بچهها تعریف میکردم، شبهای جمعه سر مزار شهید میبردم و کاری کردم که همیشه به پدرشان افتخار کنند. هیچ گاه از در عجز و ناتوانی وارد نشدم که بگویم حالا پدر شما رفته و ما تنها شدیم. او همیشه با همه فامیل رفتار خوبی داشت و همه میگفتند گویا نخ تسبیحی است که همه فامیل را به هم وصل کرده. وقتی مهمانی میرفتیم حتی احوال بچه یک ساله را هم میپرسید.
ساده و خاکی
هدف شهید خدایی بود؛ شاهد مثال این مسئله مربوط به زمانی است که وقتی به او درجه داده بودند گفته بود: من امروز به احترام شما این درجه را میزنم؛ ولی اگر اجازه بفرمایید از این به بعد هم با همان لباس خاکی بسیجی خدمت بکنم.
و من امروز به عنوان همسر شهید احساس غرور دارم و به ایشان افتخار میکنم؛ اما بیشتر احساس مسئولیت دارم چون با ایشان زندگی کردهام و میدانم چقدر خالص بودند و چقدر حواسشان به حلال و حرام زندگی بود. لذا سعی میکنم در مسیر شهدا قدم بردارم. ما یک انجمن خودجوش مردمنهاد با همسران شهدا داریم که کارهای همسران شهدا را پیگیری میکنیم، برایشان کلاسهای قرآنی و اردوهای تفریحی برگزار میکنیم، خاطرات شهدا را مرور میکنیم. در واقع این اولین انجمن همسران شهدا است که تا الان هم فعالیتهای خوبی دارد. من میخواهم که هدف شهدا فراموش نشود. وقتی میبینم هنوز کسانی هستند که با انگیزه و انرژی در رابطه با شهدا کار میکنند خیلی خوشحال میشوم. چیزی که برای عزت اسلام باشد و دین اسلام را در دنیا مطرح کند ما را خوشحال میکند. من از شهید میخواهم که من هم شهید شوم؛ چون مرگ حق است و همه ما یک روز از دنیا میرویم، پس چه بهتر که با شهادت برویم.
فرمانده مقتدر و مهربان
شهید عبدالکریم روزبه از زبان دوستان و همرزمانش:
شهید همیشه تبسمی بر لب داشت که بر جذابیت او میافزود. همه بچهها دوست داشتند اوقات فراغت را چه در جبهه و چه در پشت جبهه با او بگذرانند. چنان بامحبت بود که هرگز از مصاحبت با او خسته نمیشدی. در اوقات فراغت در جمع بسیجیان و سربازان با لباسی خاکی و چهرهای صمیمی با شوخی و طنز خستگی را از تن بچهها بیرون نمیآورد. آنقدر با بچهها صمیمی بود که وقتی در جمع آنها بود و غریبهای از راه میرسید هرگز تشخیص نمیداد که ایشان فرمانده است یا یک بسیجی ساده. هنگام رزم و در عملیاتها همیشه با لباس نظامی آنکادر شده و در قامت یک نظامی آماده ظاهر میشد و چنان باصلابت حرکت میکرد که گاهی انسان به تردید میافتاد که این همان عبدالکریم روزبه باشد که در جمع بسیجیان شوخی میکند.
در میدان رزم در عین مهربانی و عطوفت و از خودگذشتگی فرماندهی قاطع و مدیری مدبر بود و چنان رفتار میکرد که نه از روی اجبار، بلکه از سر ارادت و احترام هیچ کس اجازه سرپیچی از دستوراتش را نداشت. شهید روزبه در موقعیتهایی که جان در خطر بود و پای مرگ و زندگی در میان بود مانند یک بسیجی جان بر کف به استقبال مرگ میرفت. او بیش از حد توان و فراتر از وظیفهاش تلاش داشت و هرگز از هیچ چیز هراس نداشت و در تمام کارهایش به دنبال رضای خداوند بود و به هیچ چیز دیگری نمیاندیشید.
او اسطوره علم و ایمان بود و فرشتهای بود که چند صباحی در این دنیا زیست تا به ما خوبی را بیاموزد. وی انسان وارستهای بود که بودنش برایمان مایه آرامش و نشاط و امید به زندگی بود. مردی باتقوا که همیشه خود را مسئول دیگران میدانست و قبل از اینکه به فکر خود و خانوادهاش باشد، به فکر دیگران بود. در خانهاش به روی همگان باز بود و با اینکه مشغله زیادی داشت همیشه سعی میکرد کار مردم را انجام دهد. او علیوار زندگی میکرد. شبها به ویژه شبهای عید بستههای حاوی روغن و برنج و قند و دیگر مواد غذایی را به طور ناشناس به درب خانه فقرا میبرد. همه کارهایش برای رضای خدا بود.
شفا به دست امام زمان(عج)
در یکی از عملیاتها به شدت مجروح شده بود. گروههای امدادگر که برای جمعآوری اجساد شهدا آمده بودند پیکر ایشان را به عنوان شهید به سردخانه منتقل کرده بودند و بعد از مدتی متوجه شده بودند که او هنوز زنده است و او را به بیمارستان انتقال دادند. بعد از به هوش آمدن هنوز قادر به صحبت کردن نبود و حتی قادر نبود از روی تخت بلند شود. چون به شدت از ناحیه دست و پا و کمر مجروح شده بود و او را برای معالجه به تهران اعزام کردند و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری کردند. برخس از پزشکان نظر به قطع عضو وی داشتند. یکی از شبها که در بیمارستان بستری بود، نیمههای شب از روی تخت بلند شده و به حیاط بیمارستان میرود و همراهانش او را با تعجب نظاره میکنند و میبینند که وضو گرفت و به نماز ایستاد. از او میپرسند چه اتفاقی افتاده که یکباره بلند شدی؟ تو که نمیتوانستی حرکت کنی. شهید گفته بود: در خواب
آقا امام زمان(عج) را دیدم که به من فرمودند وقت نافله شب است چرا برنمی خیزی؟
روز فراق
در اجرای عملیات تعقیب و دستگیری گروهی ازاشرار که باعث به شهادت رسیدن تعدادی از نیروهای جهادگر و کمیته انقلاب اسلامی شده بود به یکی از مناطق صعبالعبور استان رفته بودیم. به لحاظ موقعیت منطقه
48 ساعت هیچگونه آذوقهای نرسیده بود. شهید روزبه که در این عملیات فرماندهی را برعهده داشت، با جدیت پیگیر تامین آذوقه بود و با زحمت فراوان توانسته بود مقدار اندکی نان و کشمش از طریق روستای مجاور تهیه کند. همه بچهها گرسنه بودند و شهید به دلیل تلاش مضاعفی که داشت همه گرسنهتر بود اما در آن موقعیت مقدار آذوقهای را که تهیه کرده بود بین بچهها توزیع کرد و خودش چیزی نخورد. او همیشه در ایام سخت و موقعیتهایی که فرماندهی را به عهده داشت سختترین شرایط را متحمل میشد و در موقعیتهای خطر مانند یک سرباز جهاد میکرد و از راهنمایی هایش میشد تشخیص داد که او فرمانده عملیات است.
یکی از دوستان نزدیکش میگفت: من در اکثر عملیاتها با شهید روزبه همراه بودم، حتی زمان استراحت. امکان نداشت شهید روزبه در عملیاتی شرکت کند و من از او جدا شوم. ما با یکدیگر انس گرفته بودیم و این همراهی ما زبانزد همه بود. یک شب که مثل همیشه با هم بودیم و از کمین برمیگشتیم در راه بازگشت بچههای نیروی انتظامی گزارش دادند که یک کاروان شتر حامل مواد مخدر قصد عبور از تنگه را دارند. اتفاقا آن شب دو تن از شهدای گرانقدر (شهید علیاکبر دلاوری و شهید مسعود کارگر) مهمان شهید بودند. اما شهید بدون درنگ عزم تعقیب کاروان کرد و مهمانان نیز اصرار داشتند که همراه شهید روزبه در این عملیات شرکت داشته باشند، سردار هم پذیرفت.
در جلوی ماشین جا نبود و من به عقب رفتم و مثل همیشه در رکاب سردار آماده خدمت شدم. از آنجا که سردار نگران بود که شاید به من بیاحترامیشود، اصرار کرد که بنده در این عملیات شرکت نداشته باشم و چون خیلی تمایل داشتم همراه شهید باشم، از پیاده شدن خودداری کردم. کار به جایی رسید که سردار مجبور شد به من دستور نظامی بدهد و چارهای نبود جز اینکه اطاعت کنم و برای نخستین بار از شهید جدا شدم.
حس عجیبی سراپای وجودم را گرفته بود و از اینکه در رکاب سردار نبودم نگران بودم. اما نگرانیام حال عجیبی داشت. آرام و قرار نداشتم و همچون کسی بودم که چیزی گم کرده باشد، در محوطه قرارگاه پرسه میزدم و برای بازگشت آنها لحظه شماری میکردم و بار با خود میگفتم:
ای کاش سردار چنین دستوری نمیداد و با او رفته بودم و گاهی هم خودم را دلداری میدادم که شاید مصلحت در آن بوده که من در این تعقیب شرکت نداشته باشم. بالاخره چند ساعتی گذشت و من بیصبرانه منتظر بازگشت سردار بودم. نمیدانم چقدر از جدایی من از سردار گذشته بود که ماتمی عجیب قرارگاه را فراگرفت. همه با هم زمزمه میکردند. انگار اتفاقی افتاده بود. بعضیها با دیده حسرت بار به من نگاه میکردند. اما
هیچ کس چیزی نمیگفت: و هر کس را میدیدم ناخودآگاه میپرسیدم چه خبر؟ کم کم نگرانیها بیشتر شده بود و فقط میشنیدم که بچهها اسم سردار را میآورند. دست و پایم میلرزید و هرکس
را میدیدم میگفتم: تو را به خدا چی شده؟ یکی از بچهها را دیدم، او را گرفتم و با عصبانیت گفتم: چرا چیزی نمیگویید؟ سردار چی شده؟ بغضش ترکید و گفت: سردار شهید شد. نفهمیدم چی شد و کجا هستم بعد متوجه شدم من لیاقت شهادت را نداشتم و شهید روزبه در آخرین ساعات عمر خویش من را از خود جدا کرد.