وقتی عشق به امام رضا(ع) به شهادت میانجامد
قرار مصاحبه در مهمانسرای پایگاه چهارم هوانیروز ارتش در اصفهان است و او با یک دسته گل میآید. یکی از خلبانان حاضر در محل دیدار که زحمت میزبانی را برعهدهدارد، میگوید: سالهاست این همسر شهید در مراسم نظامیان، با هزینه خودش تعداد زیادی گل آورده و به سربازان و نظامیان هدیه میدهد. دستهگلهایی که شاید نشان از گلهایی است که برای آسایش و آرامش مردمش تقدیم کرده. او دو برادر و همسرش را برای برفراز ماندن پرچم میهن، فدا کرده و این برای یک زن یعنی تمام سرمایهاش؛ همه آنهایی که میتوانستند پشت و پناه
روزهای سختش باشند. اما او خود مانند کوه استوار است و قد خم نکرده. صلابت و استواری را در همان روزهای سخت ترکش و بمب و خمپاره آموخت. همان روزها که در کنار همسرش ماند و دم نزد. آماده بود تا اسلحه بدست گیرد و رودررو با دشمن بجنگد؛ اما غیرت مردان ایران زمین به او این اجازه را نداد و او در پشت جبهه به یاری رزمندگان پرداخت. و امروز آمده تا از آن روزها و همسر شهیدش برایمان بگوید. آمده تا بگوید مردان مردی چون سرهنگ شهید عبدالرضا حسن زاده، با دست خالی؛ اما سینهای پر از ایمان به خدا و ولی او در برابر دشمن متجاوز ایستادند، تا امروز ایرانمان ایرانی آباد و مستقل باشد.
سید محمد مشکوهًْالممالک
بنده جهان عزیزی همسر شهید عبدالرضا حسنزاده هستم. در اول فروردین سال 1331 در اصفهان به دنیا آمدم و فرزند اول یک خانواده 6 نفره بودم. تا 6 سالگی در میدان امام اصفهان زندگی کردم. اما پس از آن و با فوت پدرم به آبادان، محل سکونت پدربزرگ و مادربزرگ مادری رفتیم.
عبدالرضا هشتم آبان 1323، در آبادان به دنیا آمد. تا ششم به مدرسه رفت و بعد شبانه درسش را ادامه داد و در رشته ریاضی دیپلم گرفت.
آشنایی و ازدواج
خانواده همسرم ساکن اهواز بودند. وقتی ما در محله آنها ساکن شدیم، عبدالرضا با دیدن من، تصمیم میگیرد با من ازدواج کند. وقتی دیدم انسان سالم و مومنی است و اهل هیچ خلافی نیست، او را قبول کردم.
شهید عاشق شغلش بود؛ حتی برادرش گفت بیا برویم شرکت نفت؛ ولی او قبول نکرد و گفت: «من از ابتدا شغلم را دوست داشتم و میخواهم در همین لباس بمانم.»
من تا زنده هستم و نفس میکشم عاشق ارتش و وطنم هستم.ای کاش میشد جانم را هم نثار کنم. همان طور که آنها صادقانه رفتند. زمانی که همه از جنگ فرار میکنند؛ ارتشیها مانند آتش نشانها به دل خطر میزدند.
ما سال 51 با هم ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج، دو پسر و یک دختر است. احمد متولد سال 51 است، لیلا متولد 53 و رضا 60. او نام خودش را روی پسر سومم گذاشت و
هر چه گفتم نامش را علی بگذار قبول نکرد و گفت میخواهم نام خودم را بگذارم.
عبدالرضا و ارادت به امام مهربانیها
مادر شهید چند بار صاحب فرزند شده بود؛ اما هر بار آنها بعد از تولد از دنیا میرفتند تا اینکه همسرم را نذر امام رضا علیهالسلام میکنند و نامش را عبدالرضا میگذارند. همسرم ارادت خاصی به امام رضا داشت. ما هر سال میرفتیم پابوس امام رضا(ع) و نذر همسرم را ادا میکردیم. وقتی صاحب فرزند شدیم باز هم به مشهد رفتیم و چون شلوغ بود به دفتر دریافت نذورات رفتیم. احمد مشکل معده داشت. وقتی برایمان غذا آوردند. او دستش را جلو برد و یک لقمه از غذای سفره
امام رضا را خورد. از آن روز مشکل معدهاش حل شد و دیگر آن مسئله سراغش نیامد.
خصوصیات اخلاقی
او از همه نظر بهترین و دلسوز همه بود. خانوادهای را در اقوام پوشش داده بود؛ چون پدر خانواده از دنیا رفته بود و شرایط مالی خوبی نداشتند؛ اما کسی از این موضوع اطلاع نداشت.دل نترسی داشت؛ بنده هم دوست داشتم مانند او باشم. همین طور هم شد. از کسی نمیترسم و راحت حرفم را میزنم.
ما در نزدیکی سه راه سوسنگرد ساکن بودیم و دشمن تا 40 کیلومتری شهر آمده بود. به من جودو یاد داده بود. میگفت اگر دشمن حمله کرد بتوانی از خودت دفاع کنی.
تا زمانی که ایشان بود من کوچکترین دردی در وجودم نداشتم. اصلا بیماری نمیشناختم. هم خودم و هم بچهها؛ اما بعد از او، به دوش کشیدن بار زندگی به تنهایی برایم خیلی سخت شد. او خیلی مهربان بود. وقتی میدید در خانه کاری نداریم یا بچهها بهانه میکنند میگفت حاضر شوید برویم بیرون. بچهها را به تفریح میبرد و وقتی پشت فرمان مینشست، با صبر و حوصله داستانهای قدیمی را برایشان تعریف میکرد و آنها هم با دقت به صحبت هایش گوش میدادند، گویا رادیو برایشان قصه میگوید و این در خاطر بچهها مانده است.
همیشه با گل وارد خانه میشد. در باغچه منزلمان هم همیشه گل میخک میکاشتیم. وقتی میخواست به جبهه برود به من گفت مراقب این گلها باش. زمانی که گلها باز شد خبر شهادتش را آوردند. رضا سوم خرداد به دنیا آمد و تقریبا دو سال و نیمه بود که پدرش شهید شد. روز تشییع پدرش گلهای میخک را به دستش دادیم. او این گلها طوری نگه داشت و تا بهشت آباد اهواز آورد که کوچکترین آسیبی ندیدند؛ با اینکه میخک خیلی ترد است و زود میشکند. اصلا گویا کسی اینها را برایش سالم نگه داشته بود.
فعالیت انقلابی
ما طرفدار امام خمینی(ره) بودیم. آن زمان هم که گفتند امام (ره) میآید، همسرم جزو انقلابیون بود. او در لباس ارتش بود؛ ولی قلبا با مردم. ما با یکی از دوستان همسرم به نام حاج آقا مولایی که بسیار مرد مومنی بود، رفت و آمد داشتیم. آقای حسنزاده قبل از انقلاب انبار ارتش را در اختیار داشت و با همکاری حاج آقا مولایی اعلامیهها را آنجا پنهان میکردند تا در موقعیت مناسب در پادگان توزیع کنند. با هم در راهپیماییها شرکت میکردیم. در مسیرهای طولانی و شاید چهار ساعت تا حسینیه اعظم راهپیمایی میکردیم.
همگی آماده شهادت بودیم
ما در اهواز مستاجر بودیم. یک روز مطلع شدم یکی از دوستانمان از آبادان به اهواز آمده است. من رفتم تا آنها را ببینم که به من اطلاع دادند یک نفر وارد منزلمان شده است. گفتم حتما همسرم است. رفتم دیدم پسر صاحبخانه است. گفتم چرا بدون اجازه وارد خانه ما شدی؟ گفتم آمدم ببینم خانه سالم است یا نه. گفتم الان خانه در اختیار ما است. اگر هم آسیبی ببیند ما باید پاسخگو باشیم.
این موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و گفتم من دیگر در این خانه نمیمانم. اینجا امنیت ندارد. البته دوست نداشتم او را زیر فشار قرار بدهم؛ چون حقوقمان آن قدر نبود که بخواهیم جای بهتری را اجاره کنیم. اما این مسئله برایم قابل تحمل نبود.
تا اینکه یک خانه سازمانی پیدا کرد. اما گفت خانه مناسبی نیست و نیاز به تعمیرات زیادی دارد. گفتماشکالی ندارد حداقل میدانم وقتی شما نیستید ما در امنیت هستیم. گفت منطقه نظامی است و ممکن است بمبارن شود. گفتم اگر قرار است تو شهید شوی بگذار ما هم شهید شویم. تا آخر جنگ دیگر ترسی نداشتم. چون خانه سازمانی بود و در منطقه جنگی. حتی همسرم دو بار وصیتنامه نوشت و من هر دو بار آنها را پاره کردم و گفتم ما زودتر از تو شهید میشویم.
عشق به امام و رهبر
یک قرار ملاقات با امام تدارک دیده بودند. او برای این دیدار روزشماری میکرد. وقتی انقلاب شد گفت خدا را شکر که از زیر سلطه و گرفتاری نجات پیدا میکنیم.
وقتی اعلام کردند امام جام زهر را نوشیدند؛ همان شب خواب دیدم شهدا از قبر درآمدهاند و شعار الله اکبر میدهند؛ اما متوجه نشدم معنای این خواب چیست. در هر صورت چون رهبرم را قبول داشتم، گفتم: هر چه ایشان بفرمایند، همان است. رهبر کسی بود که به او الهام میشد. وقتی آبادان در محاصره افتاد صحبتهای امام راهگشا بود. باید صحبتهای امام باز شود. رهبر ما الان میداند در منطقه چه گذشته و تا ایشان به منطقه نیامده بود، ما پیروزیهای چندانی نداشتیم.
داغ سه شهید بر یک دل
دو برادر من در جنگ به شهادت رسیدند و گویا تقدیر این گونه بود که او هم به برادرانم بپیوندد.
ابتدا برادرم ایرج که جزو نیروهای مردمی بود، در درگیریهای شروع جنگ مفقود شد. اسماعیل هم در والفجر 4
به شهادت رسید. او ابتدا روی ماشینهای سنگین کار میکرد و وقتی که وارد سپاه شد، به جبهه رفت و با بلدوزر خاکریز میزد. مدتی هم آرپیجیزن شد. همسرم سوئیچ ماشین خودش را به او داد و گفت بیا با ماشین کار کن و به جبهه نرو. اما اسماعیل میگفت یک نگاه امام به همه چیز میارزد. وقت نماز که میشود، «ادعونی استجب لکم» به ذهنم میآید؛ حرفی که بارها از زبان شهدایمان شنیدم.
وقتی اسماعیل شهید شد نمیخواستم در مقابل همسرم یا بچهها اشک بریزم و ناراحتیام را ببینند؛ برای همین هم مقداری لباس برمیداشتم و میرفتم داخل حمام و شروع میکردم به شستن لباسها و ساعتها همانجا میماندم و اشک میریختم. اصلا دوست نداشت من را غمگین ببیند. وقتی از در وارد میشد، و میدید به استقبالش میروم خوشحال میشد. وقتی هم بدرقهاش میکردیم، از همراهی ما خوشحال میشد.
آغاز تجاوز دشمن به خاک میهن
منزل مادرم در خرمشهر نزدیک نیروی دریایی بود. حدود 5 یا 6 ماه قبل از شروع جنگ خرمشهر شلوغ شده بود. در نقاط زیادی از خرمشهر هر روز یک اتفاقی میافتاد. تیراندازیهای شبانه انجام میشد. گاهی کسی هم کشته میشد؛ اما نمیدانستیم این اتفاقات از کجا آب میخورد. گفتم عبدالرضا چرا روی دیوارها نوشته هنا عربستان. مگر اینجا عربستان است؟ گفت اوضاع به هم ریخته.
منزل خالهام در نهر یوسف بود. او میگفت مدتی است که اتفاقات عجیبی میافتد. ابتدا آمدند و دامها را بردند و بعد هم دخترها را. عشایر با هم متحد شدند که ببینند چه کسی این کارها را انجام میدهد که متوجه شدند ارتش صدام حمله میکند. بعثیها ابتدا روستاییها را تحت فشار قرار دادند و بعد به سمت اهواز آمدند. خوزستان منطقه وسیعی است و همه هم صاف است. ارتش ما خوب بود؛ اماتانکهای عراق یکباره حمله کردند.
فعالیت در واحد مهندسی
عبدالرضا مسئول واحد مهندسی لشکر 92 اهواز بود. میگفت واحد مهندسی مانند آچارفرانسه است و بسیاری از کارها را انجام میدهد. هر جا لازم بود میرفتند و پل میزدند. مدتی در واحد پل شناور پی ام پی مشغول به کار بود. در واقع یکی از عوامل مهم آزادی خرمشهر همین پلها بود. در جریان پیروزی خرمشهر برای عبور رزمندگان و تجهیزات، ادوات، خودروها و جنگافزارهای غول پیکر از رود غرنده و پرتلاطم کارون برای پیشروی و رسیدن به خرمشهر و عقب راندن
دشمن از این پلها استفاده میکردند. پلهای شناوری که توسط مهندسان نیروی زمینی ارتش نصب میشدند.
آنها در قسمتی از رود پل را نصب میکردند، نیرو و تجهیزات را میفرستادند، بعد پل را جمع میکردند و میرفتند جلوتر آن را نصب میکردند. حدود 4 بار این پل را جابهجا کردند که دفعه آخر هر چه تلاش میکنند، یکی از پایههای پل محکم نمیشود. تا اینکه یک نفر میآید و میگوید اجازه بدهید من بروم پایین و زیر پایه بایستم تا پایه محکم شود. همسرم میگفت وقتی این صحنه را دیدم بغض کردم و گفتم خدایا من باید این حرف را از این سرباز بشنوم؟! این کار او مانند همان زمانی بود که رزمندگان داوطلبانه میرفتند روی مین و معبر باز میکردند. عبدالرضا تعریف میکرد که وقتی این را گفتم گویا یکی پایه پل را از پایین نگه داشت.
همراه آب رفت...
روز بیست و یکم اسفند سال 1363 بود که گفتند آب، یکی از قایقها را در بهمن شیر برده. آن روز در واقع در استراحت بود و میتوانست نرود؛ ولی گفت: مشکلی پیش آمده و باید بروم. وقتی آمد لبه ایوان که پوتینهایش را بپوشد گفت: نمیدانم چرا پایم داخل پوتین نمیرود. گفتم: حتما آب داخل آن رفته. هنگام رفتن گفت: هرکس آمد دنبال من بگو ساعت 11 رفت. این جمله او در ذهن من ماند و ساعت 11 برای من علامت خاصی دارد. الان هم چه 11 شب و چه 11 روز، یاد آن لحظه میافتم.
آن روز عبدالرضا سوار قایق بادی جیمینی میشود که برود قایق را بیاورد؛ اما قایقش منفجر میشود. صورتش براثر انفجار میسوزد. ساعتها شنا میکند؛ اما چون دید نداشته جریان آب او را تا دهانه خلیجفارس میبرد. شناگر ماهری بود. یک بار از داخل آب یک نخل پیدا کرده بود. در حالی که نخل را با یک دستش گرفته بود با دست دیگر شنا کرده بود. وقتی آمد منزل گفت این را آوردم که در کوچه بکارم. اما این بار به خاطر شدت انفجار و آسیبی که دیده بود، نتوانست خودش را نجات بدهد.
دو شب قبل از شهادتش خواب دیدم که امام از دنیا رفته. غروب بود و مرغهای دریایی بلند میشدند و مینشستند. من هم همانجا دنبال امام میگشتم؛ چون واقعا ایشان را دوست داشتیم.
مرگ با عزت
یکی از مسئولان پادگان به همراه دوستمان آقای مولایی آمدند منزل ما. من رفتم برای پذیرایی چای یا شربت بیاورم. دیدم با صدای بلند به هم میگویند، راستی توپخانه عراق اینجا را زده و یک قایق منفجر شده. با خودم گفتم عبدالرضا هم شناگر ماهری است و هم اینکه نزدیک خطر نیستند و توپخانه آنجا را نمیزند. اگر هم قرار باشد اتفاقی بیفتد، برای ما میافتد و ما زودتر از او شهید میشویم. ما هم ترسی از شهادت نداشتیم.
قبول نمیکردم که شهید شده. او خیلی تند و تیز بود و برای همین هم میگفتم حتما میتواند شنا کند و خودش را نجات بدهد. آنها ادامه دادند: گویا یکی دو تا از بچههای واحد پل شهید شدهاند. چای به دست رفتم داخل اتاق و گفتم: خدا رحمتشان کند، به آرزویشان رسیدند. گفتند: یعنی هر کس شهید میشود به آرزویش میرسد؟ گفتم: آخر و عاقبت هر کسی مرگ است. پس مرگ با عزت، بهتر از مردن در رختخواب است. گفتند: خب اگر حسنزاده شهید شود چه؟ گفتم: من هم ماندهام زیر آتش گلوله و ترسی از شهادت ندارم. شهادت شامل حال هر کس نمیشود و سعادت میخواهد. حاج آقا مولایی گفت: گویا حسنزاده شهید شده است.
نمیخواستم باور کنم پشت و پناهم رفته. گفتم باز هم من باید مشکلات و سنگینی زندگی را بچشم. چون با بودن او نمیدانستیم غم و غصه چیست. با شنیدن خبر شهادتش یکباره بار سنگینی را روی دوشم حس کردم. باز هم باور نمیکردم. میگفتم او ماموریت است. از شروع جنگ تا سال 63 در جبهه بود. و در این مدت در بازههای زمانی 10 روزه به مرخصی میآمد. در این 10 روز میرفتیم اصفهان و سری به اقوام میزدیم یا میرفتیم مشهد.
در جست و جوی پیکر شهید
پیکر او را هم آب برده بود. من رفتم ستاد و به فرمانده گفتم من یک برادر مفقود دارم، دیگر نمیتوانم مفقود شدن همسرم را تحمل کنم.
به برادر همسرم گفتم من را به ستاد برسان. رضا هم همراهم بود. در زدم، یک افسر آمد و گفت چکار داری؟ گفتم با فرمانده کار دارم؛ میدانم از دست شما هم کاری برنمی آید. گفت چه میخواهی؟ گفتم میخواهم به فرمانده بگویم غواص و قایق میخواهم.
من خوزستان را مانند کف دستم میشناختم. فکه و دشت آزادگان تفریحگاه ما بود. همسرم هر هفته ما را میبرد. پنج شنبه عصر یا 4 صبح جمعه میرفتیم بیرون. آشیانهتانکها را نشانم میداد. میگفت حالا که دوست داری رمز و راز ارتش را بدانی، جریان این است.
آن افسر گفت: اینها را برای چه میخواهی. گفتم من یک اسکناس هزارتومنی داشتم که گم شده. باید بگردم تا آن را پیدا کنم. گفت خانم منطقه وسیع و زیر آتش گلوله است. گفتم من یک مفقود دارم و نمیخواهم دوتا شوند! یکی از همکاران به همراه حاج آقا مولایی آمدند و گفتند ما هم حاضریم همکاری کنیم. قایق و غواص گرفتیم. جست و جو
کردند؛ اما پیکر پیدا نشد. چون رسم آب زمستان این است که اگر کسی غرق شود، تا دو سه روزه پیکر را پس نمیدهد؛ ابتدا جنازه ته نشین میشود و بعد میآید روی آب. برای همین هم 8 تا 10 روز طول میکشد که پیکر بالا بیاید.
در جریان جست و جو، حاج آقا مولایی دو بار داخل رودخانه میافتد و او را میآورند بالا. در نهایت 3 اسفند پیکر پیدا شد و اول فروردین او را به خاک سپردیم.
مدتی بعد از شهادت همسرم به اصفهان برگشتیم. آن زمان هنوز اهواز زیر آتش گلوله بود؛ برای همین هم
امام جمعه وقت گفت برای چه اینجا مانده اید؟ مگر اقوامتان در اصفهان نیستند؟ گفتم چرا. بعد هم برگشتیم اصفهان. در اصفهان من رفتم بنیاد شهید. گفتند اصفهان زیاد شهید داده و ما را هم به عنوان اصفهانی قبول نداشتند، برای همین هم در لیست دیدار با حضرت آقا قرار ندادند.
مراقب سربازها بود
میگفت دوست دارم هر چه هست به بسیجیها و سربازها بدهیم. اگر خرما یا شیرینی میبردیم گلزار شهدا میگفت: آن را به سربازها تعارف کن. اینها در منطقه غریبند. همیشه به سربازان احترام میگذاشت و هوای آنها را داشت. برای همین هم هر جا هم میرفتیم با افرادی مواجه میشدیم که میگفتند یک زمان سرباز همسرم بودهاند. خودش هم در جبهه به عنوان سرباز در منطقه خدمت میکرد. درجههایش را کنده بود که مشخص نشود چه درجهای دارد.
در حال حاضر هم هرگاه میخواهم نذری بدهم، آن را به پادگان میدهم. بچههای ارتش هم یاری میکنند، حتی آشپزی هم میکنند. جالب اینکه هرگاه برایشان چیزی نذر میکنم حتما حاجت روا میشوم.
جنوب رسم است به مهمان شربت زعفران میدهند. یک بار نیروهای ارتش آمدند منزل ما و من میترسیدم شربت کم بیاید. یک ظرف بزرگ شربت درست کردم. وقتی پارچ را پر میکردم که داخل لیوانها بریزم. برمی گشتم و میدیدم که ظرف همچنان پر است. همه اینها برای این است که این کارها با اعتقاد به امام حسین(ع) انجام میشود و مطمئنا هر کس در راه امام حسین(ع) قدم بردارد، امام او را تنها نمیگذارد.
هنوز هم فرمانده است
زمان شهادت همسرم، بچهها کوچک بودند و نمیخواستند نبود پدرشان را بپذیرند و بهانه جویی میکردند.
رضا وقتی شش ساله شد گفت مامان من حالا معنی شهادت را میفهمم. در ابتدا نخواستم بدانند چه اتفاقی افتاده تا مبادا ضربه روحی بخورند؛ اما متاسفانه خیلی آسیب دیدند. دخترم دردانه شهید بود. لذا من ماندم و کوهی از مشکلات. هیچ وقت هم دوست نداشتم دستم را جلوی کسی دراز کنم یا در مقابل کسی سر خم کنم. از طرفی چون حس کردم شهید حضور دارد، همیشه با افتخار در جامعه حاضر شدم و سرم را بالا گرفتم. هر اتفاقی برایم بیفتد قبل از آن به خوابم میآید. گویا شهید در تمام لحظات زندگی ما حضور دارد.
تا مدتی بعد از شهادتش در خواب و بیداری میدیدم که با 5 عدد نان میآید. میآمد نان را میداد و میرفت. واقعا او را میدیدم. در میزد و میآمد داخل، چند لحظه میایستاد و نگاه میکرد، بعد نان را میداد و میرفت. همیشه حدود ساعت 5 صبح میآمد؛ درست وقت نماز....
الان هم هر جا میروم چشمم به در است و فکر میکنم قرار است بیاید.
ارتش مظلوم
ارتش صادقانه و مظلومانه جنگید؛ اما دوربینی نبود که کارهایشان را ثبت کند. آنها زمانی در محاصره افتاده بودند. نانی که برای پرندهها میریختند میشستند و میخوردند. یا با خودشان سیب زمینی میبردند و روی آتش میپختند.
وقتی غذاهای پشت جبهه را تهیه میکردیم آن را داخل پلاستیکها میریختیم. گاهی مجبور میشدند غذا را با همان پلاستیک پرت کنند تا به دست رزمندهها برسد.
در حمله رمضان بچهها قیچی شدند و فقط آنها که در کانال بودند زنده ماندند. ارتش یک سری قاطر آورده بود. گفتم این قاطرها برای چیست؟ گفت اینها برای این است که اینها را بفرستند روی مین ها. اما برخی جاها نیروها بودند که خودشان را فدا میکردند و روی مین میرفتند.
ما در ابتدای جنگ در اهواز ستون پنجمی داشتیم و همین باعث میشد که حملهها لو برود. اما خداوند همیشه ما را یاری کرد. یک بار سمت بستان قرار بود حمله کنند و باران شدیدی بارید و تمام مینهای کاشته شده رو شد. یا 400تانکی که در گل فرو رفتند، همه امدادهای خداوند بود.
ارتش خدمت بزرگی به این کشور و مردم میکند. آن زمان که ما آسوده در خانههایمان خوابیده ایم، یک عده از این سرزمین محافظت میکنند و جانشان را به خطر میاندازند. آنها دائما آمادهباش هستند؛ اما دیده نمیشوند. یکی از ستونهای این مملکت ارتش است. رهبر هر دستوری به ارتش بدهد انجام میدهند. در تمام خطوط مرزی ما پرچم مقدسمان برپاست و یک سرباز پای آن ایستاده است. آرزویم این است که مردم قدر ارتش را بداند.
خدمت در پشت جبهه
وقتی 58 نقطه اهواز را زدند موج همه ما را برداشت و یک گوشم آسیب دید. سال اول جنگ گفت: اینجا نمانید، خطر دارد، بروید اصفهان. ما را برد گذاشت اصفهان اما
پنج روز بیشتر نتوانستم بمانم. گفتم نه خودم میتوانم بدون شما بمانم و نه بچهها. گفتم ما هم مانند شما. یک اسلحه داشته باشیم میجنگیم. نشد که بجنگیم؛ اما به همراه خانم آقای مولایی و مادر شهید علم الهدی در پشت جبهه کمک میکردیم. در رختشوی خانهها و خیاطیها کار میکردیم. کار ما برای رضا خدا بود. حامی انقلاب بودیم و نمیخواستیم جایی کار زمین بماند. ابتدا به بیمارستان رازی اهواز رفتم. من به بچه شیر میدادم و میرفتم بیمارستان. اهواز خط مقدم جبهه بود و لحظهای صدای آژیر آمبولانس قطع نمیشد. الان هم که صدای آمبولانس میشنوم یاد آن زمان میافتم. وقتی اعلام خطر شد که دشمن ممکن است شیمیایی بزند. ارتش یک سری ماسک و آمپول بین مردم منطقه توزیع کردند. باید آمپول را هنگام بمباران شیمیایی به ران پا تزریق میکردیم. خودمان هم پارچههایی را مانند ماسک درست میکردیم و زغال و نمک را میکوبیدیم و داخلشان ریختیم و آماده نگه داشتیم برای مواقعی که شیمیایی میزدند.
بعد از جنگ رفتم هلال احمر داخل خیاطخانه آن کار میکردم. وقتی برای درمان به تهران میرفتم، داروهای کمیاب جانبازان را هم میگرفتم. همسران ایثارگران به من میگفتند تو یک پا مددکار شده ای. من شروع کردم خاطرات آن زمان را بنویسم؛ حتی حدود 35 صفحه هم نوشتم؛ اما وقتی خاطرات برایم مرور میشود، به شدت ناراحت و بیمار میشوم؛ برای همین هم نتوانستم ادامه بدهم. ما صحنههای خیلی بدی را دیدیم. وقتی خانهای دیوار نداشته باشد و دشمن به راحتی نفوذ پیدا کند. اگر من اینجا نشستهام میدانم همه برادرانم هستند.
باید بایستیم و حقمان را بگیریم
آخر و عاقبت انسان مرگ است. اگر بنا باشد من امروز صبح بمیرم، چه در رخت خواب باشم چه در حال خدمت این اتفاق میافتد. پس چه بهتر که با عزت برویم. انسان باید صداقت داشته باشد، ایمان داشته باشد. اگر درون انسان قوی باشد، از هیچ چیزی نمیترسد. من از دشمن میترسم؛ اما خودم را قوی میکنم که حتی اگر با دشمن روبرو شدم او را نابود کنم. نه اینکه من بمیرم. درست است که آرزوی شهادت خوب است و سعادت میخواهد؛ اما نباید تسلیم مرگ شوم. باید ابتدا ایستادگی کنم و حقم را بگیرم تا در زمان خود، جانم را فدا کنم. در جریان بیماری کرونا من تلاشم میکنم که هم خودم و هم دیگران در امان باشیم. اما مرگ حق است.
به دوتابعیتیها مسئولیت ندهید
خواسته من از مسئولین این است که کسانی که هم پاسپورت ایران را دارند و هم پاسپورت بیگانه را سر کار نباشند. اینها وطن فروشند. باید وطن فروشها را کنار گذاشت. هر کسی که میخواهد باشد. چه در مجلس باشد و چه در دولت. باید در قانون بیاید که اینها به جایی نرسند و کلیدهای اصلی مملکت دست اینها نیفتد. ما با عراق نمیجنگیدیم، 40 کشور در مقابل ما قرار داشت. اگر مردم ما بدانند که فرانسه میراژهایش را میفرستاد که مانند پرستو ما را بمباران میکرد و میرفت؛ هیچگاه نمیرویم آنجا. حتی برای تفریح. اگر بگویند تو را رایگان میبریم، حاضر نیستم بروم.