kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۱۹۹
تاریخ انتشار : ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۰۳

یادی از دوران رنج و مقاومت


سرویس ادب و هنر - تقویم که ورق می‌خورد و می رسد به 26 مرداد، آنها که پا به میان سالی گذاشته اند خاطرات تابستان سال 1369 پیش چشمشان جان می گیرد. اولین گروه از آزادگان در همین روز پا به میهن گذاشتند در حالی‌که هنوز گرد سال های اسارت بر چهره شان رد غریبی گذاشته بود. اتوبوس حامل ازادگان که در مرزها می ایستاد. این تن های تکیده  و صورت های رنجور از جور اسارت خودشان را روی خاک می انداختند و چهره ی مام وطن را بوسه باران می کردند. در بین راه از پنجره اتوبوس سر می کشیدند و برای استقبال کنندگان دست تکان می دادند و لبخند می زدند اما پشت این لبخندها و در پس این صورت ها غمی سرشار موج می زد. اندوهی که حاصل سال ها سختی بود که سه غم را به دوششان انداخته بود. دوری از خانواده ، شکنجه ها و سختی های اسارت و دل نگرانی و بی خبری بابت انقلابی که برایش روزهای سخت غربت را تحمل می کردند. امروز به مناسبت سالگرد ورود اولین گروه از آزادگان به میهن خاطراتی از این سرفرازان را از پایگاه جامع آزادگان انتخاب کرده ایم.
پذیرایی از امام جماعت با باتوم!
سه روز بود که غذا نخورده بودیم. بعضی از بچه ها دچار ضعف شده بودند. سرمای شدیدی بیداد می کرد. زمستان و شب های سرد و تاریکش بی محابا بر اندام بی پناه مان تازیانه می زد. ظهر روز سوم، نماز جماعت با شکوهی برگزار کردیم. نمازی که گرما و شور و حرارت خاصی به ما بخشید. شور نماز در سرهایمان بود که با حمله ی بعثیون مواجه شدیم. آنها طبق معمول صفوف نماز را به هم زدند و دست امام جماعت را با ضربه های آهن و «باتوم» شکستند.
صبح روز بعد یکی از بچه ها با صدای بلند شروع به اذان گفتن کرد که بلافاصله او را به محوطه ی اردوگاه بردند و به ستونی بستند و شروع به شکنجه و آزار و اذیت او کردند. او را با کابل و شلاق برای مدتی زدند و بعد به بدنش برق وصل کردند و پاهایش را سوزاندند. پایی که در طلب دوست تا بدانجا آمده بود و خستگی نمی شناخت.
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
راوی: آزاده حاج محمد امیری
چند خاطره ی کوتاه از موصل یک
مهر ماه سال 60 بود که با دوربین پولاروید به سراغ مان آمدند، هر اسیر، یک قطعه عکس. نامه های نانوشته در دستمان بود؛ تا عکس می‌گرفتند، پیش از ظهور، در میان نامه می گذاشتند و می‌گرفتند و می بردند. تنها نشانی خود را پشت پاکت نوشته بودیم. چون عکس ها دقیقه ای بعد ظاهر می شد، عکس خودمان را ندیدم. این هم از لطف عراقی ها! بچه ها در جواب تشکر خانواده ها نوشته بودند: «لطفاً کپی آن را برای ما بفرستید تا ما هم ببینیم و خوشحال بشویم!»
در موصل یک ، چند پیرمرد و پیرزن کهن سال و بچه های خردسال هم با وضع رقت‌باری می زیستند که سرانجام با تلاش صلیبی‌ها به ایران بازگشتند. چهار خواهر اسیر هم در این اردوگاه روزگار می‌گذراندند که ایمان و عفت و حجاب شان، زبانزد همگان بود. دکتر فاطمه، یکی از آن چهار تن بود.
دستیابی به باتری برای رادیو، آرزویی بود که رفقا را به انبار دربسته ی اردوگاه کشاند. تاریکی و ناشیگری باعث شد مین منوری منفجر شود و انبار آتش بگیرد. آن دو بیرون دویدند و عراقی ها سر رسیدند. فاصله ی در آسایشگاه  ما تا در انبار، چهار متر بیشتر نبود. گروه بسیاری از اسرا بر در گرد آمده بودند. همان ساعت هم در آسایشگاه ما محفل وعظ بود که چاره ای جز پراکندگی باقی نماند. پراکندگان نیز برای کمک به سراغ عراقی‌ها رفتند تا گمانی نبرند.
عراقیها اما بدگمان شده بود. ضرب و شتم مظنون ها آغاز شد. اهمیت موضوع، خبر را تا بغداد برد. در پی آن، چند بازجو از آنجا آمد. در آغاز، به 11 نفر شک داشتند؛ اما پس از بازجویی‌های پی در پی و شکنجه های آن چنانی، کار به دو سه نفر محدود شد. یکی از آن چند نفر، که دخالت زیادی در جریان نداشت، تا چهار ماه با زانوهای باند پیچی شده راه می رفت؛ به همراه دو عصا.
کلتی که بعدها در تفتیش آسایشگاه به دست عراقی ها افتاد، کار را مشکل تر کرد و کش داد؛ آن قدر که اسیر گرفتاری در زیر شکنجه بعثی‌ها به شهادت رسید.
راوی: آزاده یعقوب مرادی
 خوردن خمیردندان برای رفع گرسنگی
یک دفعه خبردار شدیم می خواهند بچه ها را جدا کنند. قرار شده بود بسیجی ها، پاسدارها، درجه دارها، جوان ها و مسن ترها را از هم جدا کنند. قدیمی ترها به یکدیگر عادت کرده بودند و همه می خواستند دور هم باشند. بچه ها نصف و نیمه اعتراض کردند و گفتند می خواهند با هم باشند ولی گوش عراقی ها بدهکار نبود.
چند روزی بود که جای زخمم عفونت کرده بود. مسئول آسایشگاه با عراقی ها صحبت کرد و مرا به بهداری بردند. در بهداری به بازویم سرم وصل کردند و یکی، دو تا آمپول زدند.
عراقی ها در پی مخالفت بچه ها، چند روزی مسئولین آسایشگاه ها را بردند و با سر و روی خونی آوردند. بار آخر آنها را بردند و وقتی به خواسته شان نرسیدند، همه ی درها را قفل کردند و به کسی آب و غذا ندادند.
وقتی در بیمارستان بودم سر و صدای بچه‌ها را از داخل آسایشگاه ها می شنیدم. یک روز حسین کاملی گفت بچه ها می خواسته اند یکی از دیوارها را خراب کرده و از آنجا فرار کنند که عراقی ها فهمیده و گفته بودند که پشت دیوار هستند و اگر کسی دیوار را خراب کند، اورا با تیر می زنند.
در آن چند روزی که توی بهداری اردوگاه بودم، دو تا از بچه هایی را که حالشان خوب نبود، به آنجا آوردند. آنها می گفتند بچه ها در داخل آسایشگاه ها به ناچار از ادرار خودشان استفاده می کنند و از گرسنگی خمیردندان می خورند.
چند روز بعد بچه ها درها را شکستند. ریختند بیرون و شروع کردند به خوردن چمن های جلوی آسایشگاه ها. جلوی هر آسایشگاه یک محوطه کوچکی بود که گل و گیاه و چمن کاشته بودند. تعدادی از بچه ها بر اثر خوردن چمن ها زخم معده و اسهال خونی گرفتند. بچه ها در محوطه شروع کردند به خواندن نماز جماعت. فرمانده اردوگاه آمد و گفت که همه به داخل آسایشگاه برگردند. کسی به حرف او گوش نداد. بچه ها گفتند باید به خواسته مان احترام بگذارند و مسئولان آسایشگاه ها را برگردانند. یک دفعه فرمانده اردوگاه سوت زد و دو گردان سربازهای ضد شورش ریختند و همه را با کابل و چوب و سیم خاردار گرفتند به کتک.
با حمله سربازان عراقی، همه بچه ها این طرف و آن طرف دویدند. عراقی ها بچه ها را دوره کردند و حلقه شان را تنگ تر کردند. یک دفعه فریاد یا حسین و یا زهرا و ناله بچه ها بلند شد. با همه آنهایی که در بهداری بودم، صحنه را می دیدیم ولی کاری از دستمان ساخته نبود و همگی اشک می ریختیم.
آن روز سر و کله و دست و پای بیش از 100نفر شکست و چهار نفر هم بر اثر شدت جراحات شهید شدند. روز بعد شنیدم دو نفر از بچه ها را هم در بیمارستان با تزریق آمپول هوا به شهادت رسانده اند.
توی آسایشگاه ما یک پیرمرد بود که بر اثر ضربه ای که به سرش خورده بود، شهید شد. حال چند نفر هم بد بود، به گونه ای که یکی از آنها بر اثر فشارهای وارده روانی شد. وقتی یکی از اسرا توی اردوگاه فوت می کرد، یکی از بچه ها با عراقی ها می رفت تا شاهد خاکسپاری او باشد.
همه به اجبار داخل آسایشگاه برگشتند و غروب آشپزها را بردند سر کارشان. عراقی ها به آن چیزی که می خواستند رسیدند. شروع کردند به جدا کردن بچه ها و بعد از آن اتفاق هر روز از تک تک آسایشگاه ها در سه نوبت آمار گرفتند.
 راوی: آزاده حسن رنجبر
جرم نگهداری المنت در آسایشگاه
در اردوگاه داشتن المنت جرم بود و اگر از کسی می گرفتند، او را چند روزی زندانی می‌کردند و اگر از اتاقی می گرفتند، مجازات به‌طور عمومی صورت می گرفت.
البته بچه ها المنت را برای گرم کردن آب جهت مصارف نوشیدنی (چای) و یا شستن ظرف‌ها مورد استفاده قرار می دادند ولی در عین‌حال بهترین وسیله ای بود که به کمک آن بچه ها از دست فیلم ها و برنامه های آنچنانی تلویزیون راحت می شدند، زیرا مصرف برق المنت به حدی بالا بود که تلویزیون اتاق ها بدین صورت غیرقابل استفاده می شد و می سوخت.
در چنین شرایطی، یک روز ظهر موقع آمار، بچه ها سطل کوچکی از آب را جهت مصارفی با المنت گرم می کردند. وقتی متوجه شدند که دژبان برای آمار گرفتن به اتاق می آید، المنت را به پشت پرده ای که در انتهای اتاق آویزان بود، انداختند.
دژبان که پس از آمار، متوجه بخارهایی شد که از سطل برمی خاست، پرده را کنار زد و المنت را برداشت و به لهجه ی کُردی پرسید: این چیست؟
ارشد که سخت یکه خورده بود، پس از کمی فکر، به او جواب داد: لوازم یدکی تلویزیون است.
دژبان با اظهار رضایت سری تکان داد و گفت: خوب است، خوب است!
در حالی که ما اساساً تلویزیون نداشتیم که مجاز به وارد کردن لوازم یدکی آن به آسایشگاه باشیم و خنده دارتر این بود که به دژبان ها سپرده بودند المنت را از هر اسیری دیدید بگیرید ولی آنها نمی دانستند المنت چه شکلی است.
 راوی: آزاده اکبر اسمی
قطعنامه ی ۵۹۸ و پایکوبی عراقی ها
بیست و هشتم تیرماه، یکباره عراقی ها رفتارشان عوض شد. با بچه ها می گفتند و می خندیدند. همه تعجب کرده بودیم. مثل این که خبرهایی بود. تا این که فهمیدیم ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است. عراقی‌ها وقتی دیدند که ما زیاد خوشحال نیستیم، شروع کردند به بهانه گرفتن. دنبال نیروهای سپاهی می گشتند، این بار به همه مشکوک بودند. به هرکس که شک شان می برد، می بردند و شکنجه اش می دادند. یکی از بچه ها به نام«علی» ـ که از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله بود ـ را به شکنجه گاه بردند. در بغداد که بود، لو رفته بود. فهمیده بودندکه فرمانده گروهان است. تا آنجا که می خورد زده بودند و در حالی که از هوش رفته بود، با بدنی خونین به آسایشگاه بازش گرداندند.
۲۹ تیرماه روزنامه «جمهوریه» عراق جملاتی از پیام امام را درباره پذیرش قطعنامه ۵۹۸ چاپ کرد. حتماً امام مصلحتی در قبول قطعنامه دیده بودند! ما که کاره ای نبودیم.
بین ما عده ای بودند که چندان پایبند انقلاب نبودند، در داخل آسایشگاه می زدند و می رقصیدند. نشسته بودم گوشه ای و به جنگ و قطعنامه فکر می کرد که یکی از افسران عراقی به نام «فرحان» و دو نگهبان عراقی دیگر آمدند پشت پنجره و چشم دوختند به داخل بند. فکری به خاطرم رسید. سریع رفتم پیش «مهدی» و گفتم: «مهدی بلند شو ما هم باید کاری کنیم!»
مهدی به پاهایش اشاره کرد و گفت: «نمی‌تونم. هنوز پاهام درد می کنه.»
ـ بلند شو وگرنه فردا پاهات بیشتر درد می‌گیره. نگاه کن عراقی ها به ما دو نفر شک شون برده که پاسداریم. الان بهترین موقعیته که این ذهنیت رو از اونا پاک کنیم. بلند شو!
مهدی طلبه بود و پسری مؤمن و شجاع. چهره خندان و بشاش او همیشه به ما روحیه می داد. با هزار زور و زحمت مهدی را بلند کردم و با هم رفتیم وسط آسایشگاه و شروع کردیم به تکان دادن دست و پایمان؛ چیزی شبیه حرکات ورزشی که یعنی ما هم می‌رقصیم. عراقی ها ایستاده بودند و می خندیدند. به قدری حرکات تابلو شده بود که عراقی ها هم داشتند می فهمیدند ما آنها را سرکار گذاشته‌ایم. تا که یکی از بچه ها خودش را به ما رساند و گفت: «بچه ها تمامش کنید. قضیه داره لوث می شه.»
راست می گفت، چون «فرحان» فقط به ما دو نفر نگاه می کرد و رفته بود تو فکر که ما داریم چکار می کنیم.
 راوی: آزاده نصرالله کبابیان
از یوم الچماق تا موصل4
سه، چهار ماه در موصل فقط یک تکه پتو به عرض سه وجب و به طول یک نفر تمام رختخواب ما بود و یک دست لباس، دمپایی و کفش هم ندادند. چهار ماه پا برهنه بودیم. آذر ماه بود که من به فکر افتادم برای خودم یک جفت دمپایی بسازم. هیچ وسیله ای برای رسیدن به این منظور وجود نداشت، نه دمپایی پاره و نه یک تکه پلاستیک یا چوب. به فکر افتادم از حلب روغن و شیر خشک استفاده کنم. به همین منظور حلبی را شکافتم و به صورت ورق درآوردم. لبه هایش را بالا آوردم و با دو رشته نخ به هم متصل کردم، شکل یک قوطی کبریت به خود گرفت. کفش را با تکه ای ابر فرش کردم و به این ترتیب بعد از چهار ماه پا برهنگی به یک جفت دمپایی دست یافتم. ولی همان هم دوامی نیاورد چون یک روز یکی از بچه ها پایش کرد و جلوی صلیبی ها راه رفت. عراقی ها از پایش درآوردند و بردند...
چهار ماه و نیم ابدا به خواسته های ما ترتیب اثر ندادند. و ما هم در مقابل خواسته هایشان مقاومت می کردیم. به همین دلیل یک روز آسایشگاه را بستند و هفت روز آب و غذا را به کلی قطع کردند و بعد از هفت روز درها مجددا باز شد، بچه ها بیرون آمدند و نماز جماعتی خوانده شد. افسر عراقی دوباره درخواست هایش را مطرح کرد و یک بار دیگر با مقاومت اسرا رو به رو شد و آنها که از قبل دسته های چوب و چماق را آماده کرده بودند از گوشه و کنار غافلگیرانه بیرون ریختند. و به ضرب و شتم اسرا پرداختند که منجر به شهادت چند نفر شد.
یکی از عراقی ها با بلوک توی سر یکی از اسرا کوبید و او را در جا به شهادت رساند. آن روز آن قدر با چوب و چماق و بلوک بچه هارا زدند که به یوم الچماق معروف شد، از یوم الچماق که مصادف با حمله بستان بود، چماق و چوب همیشه بالای سر بچه ها افراشته بود، بدون بهانه و با بهانه بچه‌ها را می زدند. دو یا سه ماه جو رعب و وحشت ادامه داشت، عراقی ها وقت و بی‌وقت، شب و نیمه شب داخل اردوگاه می ریختند و بچه ها را می زدند و این رویه تا ۲۲ بهمن که من اردوگاه را ترک کردم ادامه داشت.
بعد از گذشتن از این مرحله سخت که حقیقتا روزهای تلخی را به خاطر دارم ما را به موصل چهار بردند. در موصل چهار وضع با آنچه در اردوگاه قبلی دیده بودیم به شدت متفاوت بود. از کتک و کابل واقعا خبری نبود و مسئله خیلی مهم این بود که آزادی آن قدر زیاد بود که من احساس می کردم واقعا در ایران به سر می برم. ابتدا این وضع برایمان توجیه ناپذیر بود. بعد از مختصر تحقیقی فهمیدیم این اردوگاه از وجود یکی از روحانیون محترم برخوردار است به نام حاج آقا ابوترابی.  وجود ایشان سهم به سزایی در سلامت بچه ها از لحاظ جسمی و روحی داشت.
راوی: آزاده حمید خیبری
حکایت نمازهای عاشقانه ی یک اسیر
یکی از برادرانی که در آسایشگاه با ما به سر می برد، خیلی به نماز اهمیت می داد و هیچ وقت نماز سر وقت را ترک نمی کرد. او تنگی نفس داشت و بسیاری اوقات نفس اش می گرفت، به قلبش فشار می آمد بعد از این حالت به زمین می افتاد.
بارها اتفاق افتاده بود که او هنگام خواندن نماز آن‌قدر سرفه می کرد که نقش بر زمین می‌شد.
مدتی نگذشت که حالش وخیم شد و متوجه شدیم که او مبتلا به سرطان ریه شده است. دائم خون بالا می آورد. دیگر نمی توانست راه برود. وقتی می‌خواست وضو بگیرد دو نفری زیر بازوانش را می گرفتیم.
یک روز موقع نماز مغرب می خواست از جایش بلند شود. هر چه تلاش کرد میسر نشد. یکی از بچه ها که شاهد این صحنه بود، با حالتی دلسوزانه و از روی شفقت گفت:
ـ امیر جان با این وضع، مگر مجبوری نماز بخوانی؟ که او با عصبانیت پاسخش را داد و گفت:
ـ بخدا قسم اگر بمیرم، باز هم جنازه ام نماز می خواند.
 راوی: آزاده حسین احمد آبادی
بنایی تیمسارها در اسارت
 زندان دژبان ـ واقع در پایگاه الرشید عراق ـ بسیار قدیمی و متعلق به زمان انگلیسی ها بود که زمانی بر عراق سلطه داشتند. در بدو ورود، با مشاهده ی دیوارهای حمام و دستشویی، دریافتیم که به علت قدمت زیاد، سیمان هایش ترک خورده و در لابه لای این شکستگی ها لجن انباشته شده و بوی تعفن آن مشام را می آزرد. از ترس اینکه مبادا دچار بیماری های پوستی شویم، تصمیم گرفتیم موضوع را با مسئولان زندان در میان بگذاریم تا رسیدگی کنند، اما هربار که می‌گفتیم آنها هیچ اقدامی نمی کردند.
با توجه به وضعیت ما که تا آن زمان جزو مفقودین محسوب می شدیم، (زیرا صلیب سرخ از وجود ما هیچ اطلاعی نداشت.) می دانستیم که مسئولان عراقی حتی الامکان سعی دارند کسی ما را نبیند، لذا از آوردن افرادی مثل دکتر، بنا و... به داخل زندان خودداری می کردند. با مهارتی که از جناب اکبر بورانی در کارهای بنایی سراغ داشتیم، به این فکر افتادیم تا به افسر نگهبان زندان پیشنهاد کنیم چنانچه وسیله به ما بدهند، خودمان دیوارها را مرمت کنیم. او نیز موضوع را با مدیر زندان در میان گذاشت و چند روز بعد مقداری وسایل بنایی و مصالح در اختیار ما قرار دادند.
بچه ها با پتک به جان دیوارها افتادند و هر چه سیمان بود پایین ریختند تا اینکه تنها دیوارهای آجری باقی ماند. ناگهان جناب بورانی فکری به ذهن اش رسید و آن را با فرمانده ی آسایشگاه (جناب محمودی) در میان گذاشت. او هنگامی که موزاییک های جلو پنجره ی کوچک حمام را برمی داشت به این فکر افتاده بود که می تواند جای یک آجر را خالی کند، داخلش را سیمان کرده و روی آن را هم با موزاییک بپوشاند. با مخلوط صابون و سیمان درز آن را بپوشاند تا بدین طریق مخفیگاه برای رادیو درست کند.
این کار انجام شد و ما همیشه به صورت دکور، چیزهایی از قبیل کاسه، مسواک و یا جاصابونی را جلو پنجره قرار می دادیم؛ اما هیچ گاه از آنها استفاده نمی کردیم. زیرا ممکن بود آب به درون محفظه نفوذ کند و رادیو خراب شود. ابراهیم باباجانی که در آخرین اتاق و نزدیک به دستشویی بود، وظیفه داشت شب ها رادیو را از محل خودش بیرون آورده و برای شنیدن خبر به اتاق خودش ببرد. صبح ها پس از باز شدن درها هیچ کس قبل از باباجانی حق رفتن به دستشویی و توالت را نداشت. او رادیو را می برد و دوباره جاسازی می کرد.
خلبان آزاده تیمسار سرتیپ محمدیوسف احمدبیگی
سوراخ کردن استخوان پا
 تشخیص عجیب پزشک عراقی
 در میان پرسنل آن بیمارستان که ما باهاشان سر و کار داشتیم، تنها یک پرستاری که شعور بالایی داشت، با مجروحان خوش رفتاری می کرد؛  او تنها پرستاری بود که داروهای ما را به موقع می داد. اولین شب بعد از عمل خوشبختانه باز شیفت او بود که خیلی به من رسیدگی کرد. او علاوه بر دادن قرصهای آنتی بیوتیک، چند قرص مسکن هم برای من و بقیه آورد. همان شب وقتی سر صحبت باز شد؛ از آن عمل وحشتناک گفتم و اعتراض کردم که چرا حتی در بیمارستانهای شما هم، به این نحو اسرای مجروح را شکنجه می کنند؟ گفت: اینا دستور العمل بعثی‌هاست که حتما باید اجرا بشه؛ تازه تو باید خدارو شکر کنی که به هم این جا ختم شد.
شب بعد وقتی آمد، جریانی را برای من تعریف کرد، راستی که تکان دهنده بود؛ این جریان مربوط می شده به حول و حوش عملیات رمضان، در سال 61. آن وقتها، این پرستار در بیمارستان بصره کار می کرده است. بین اسرای مجروحی که آن جا می آورده‌اند، دکتری بوده به نام علی، اعزامی  از تویسرکان.
یکی از مجروحیتهای دکتر علی، شکستگی استخوان از ناحیه پا بوده است. پزشک عراقی تشخیص عجیب و غریبی می دهد؛ او معتقد بوده که برای به اصطلاح درمان شکستگی پای دکتر علی باید استخوان زیر زانو را سوراخ کند و وزنه‌هایی از آن آویزان نماید! در میان بهت و حیرت مجروحان دیگر، می گوید برایش چکش و میخ بلندی بیاورند. دکتر علی را به شکم می‌خوابانند روی تخت و دست‌وپایش را محکم می بندند به پایه‌های آن. میخ را می‌گذارند روی استخوانی که پشت زانوی دکتر علی بوده، شروع می کنند به ضربه زدن چکش و سوراخ کردن استخوان!
پرستار می گفت: از اثر ضجه‌های دلخراش دکتر علی، نه تنها مجروحان ایرانی گریه می‌کردند، بلکه من و چند تا دیگر از پرستارها هم طاقت نیاوردیم و از سالن رفتیم بیرون.
آن شب وقتی پرستار رفت، با تمام وجود آرزو می کردم که ای کاش می شد زمانی دکتر علی را پیدا کنم و از او بپرسم که در آن لحظه چه می کشیده است؟
 راوی: آزاده محمودجواد سالاریان
نمازجماعت در اردوگاه ۱۸ بعقوبه
وقتی دیدیم جو اردوگاه ۱۸ بعقوبه با اردوگاه ۱۱ تکریت، خیلی فرق می کند و این جا آزادی وجود دارد و اسرا در حال و هوای دیگری هستند، بچه های ما شروع کردند به جذب بچه های جدید. یکی یکی این ها را کشیدیم به طرف خودمان. نماز یادشان دادیم، از آن حال و هوای زندانی بودن درشان آوردیم، آوردیم شان توی فضای اسارت.
از این جا نمار خواندن ها یکی یکی شروع شد، تا کار به جایی رسید که نماز جمعه برپا کردیم. نماز جمعه ای آن جا خواندیم که امام جمعه اش حاج آقا علی باطنی بود. چقدر بزرگ و باشکوه بود نمازی که جلوی چشم عراقی ها خواندیم. تمام عراقی ها از وحشت جمع شده بودند پشت سیم خاردار و با اسلحه و خیره نگاه مان می کردند.
راوی:  آزاده علی اکبر اصغرزاد فیاض