قافلۀ شوق (30)
منصور ایمانی
هفتههای اول جنگ بود که برای جبهه جنوب، وضعیت خطرناکی پیش آمد. عراقیها تا پنج کیلومتری اهواز پیشروی کرده بودند و از پشتِ کارخانه لولهسازی «نورد»، روبهروی روستایی عربنشین، اهواز را با توپخانه و خمپاره ۱۲۰ میزدند. فرماندههان نظامی و مسئولین رده بالا، نگران بودند و مردم هم طبیعی بود که مضطرب باشند. چرا که هنوز داغ سقوط خرمشهر سرد نشده بود که اهواز را هم در معرض خطر میدیدند. علاوه بر مصائب جنگ تحمیلی، ادا و اطوار سیاسیون لیبرال یا همان ملی ـ مذهبیها و بدتر از همه شخص رئیس جمهور، شده بود قوز بالای قوز و آتش به جان ملت و خصوصاْ رزمندههای جبهه میزد. بنی صدر که از طرف امام، فرمانده کل قوا بود و بعدها لَچَک بهسر از کشور در رفت، وظیفه داشت قوای نظامی، چه ارتش و چه سپاه را، از نظر نیروی انسانی و امکانات و سلاح و مهمّات تقویت کند. در ضمن طبق اختیاراتی که از امام داشت، مکلف بود بین این نیروها، هماهنگی و انسجام به وجود بیاورد. ولی بنی صدر به لحاظ فکری و اعتقادی عالم دیگری داشت و تن به این تکالیف نمیداد. مهمترین نیاز یک کشور در زمان جنگ، وحدت و همدلی بین مسئولین و فرماندههان نظامی است، اما رئیس جمهور ساز خودش را میزد، آن هم ساز مخالف را! بنی صدر سالهای سال، سر سفره فرنگ نشسته بود و به خاطر افکار لیبرالیستیاش با سپاه و نهادهای انقلابی مخالف بود و به ارتش اجازه نمیداد تا اسلحه و مهمات در اختیار بچههای سپاه بگذارند. درحالی که سپاه تازه تشکیل شده بود و به همه رقم امکانات احتیاج داشت. با چنین اطوار و افکاری، دیگر هماهنگی و انسجام بین قوای نظامی و انتظامی را، باید پیشکش چنین رئیس جمهوری میکردند! غیر از سنگاندازیهای اینجوری، راجع به مسائل مهم جنگ، طوری در کسوت یک نظامی تمامعیار ظاهر میشد که انگار مدارج عالی دافوس را طی کرده بود. یکی از نظریههایش خیلی معروف بود و توی جبهه شده بود ملعبۀ زبان این و آن. میگفت: «ما باید طبق تاکتیک نظامی اشکانیان، زمین به دشمن بدهیم و زمان را ازش بگیریم!». با وضعیتی که ما توی جبههها داشتیم و چند تا از شهرهای مرزی، در حال سقوط بودند، رئیس جمهور به جای پس گرفتن زمینهای اشغال شده، میخواست «زمان» را از دست دشمن بگیرد! البته این شأن نظریهپردازی را، که کار استادان دانشگاه جنگ و فرماندههان نظامی است نه رئیس جمهور، همپالکیهای سیاسی بنی صدر، یعنی مجاهدین خلق! توی بوق کرده بودند و میخواستند با جادو و جَمبَل تبلیغات، او را به عنوان مغز متفکر جابزنند.
البته خیلی طول نکشید و دانشجویان پیرو خط امام، سند جاسوس بودن او را رو کردند. سبحانَ الله! رئیس جمهور این مملکت، در استخدام سازمان جاسوسی C I A آمریکا بود! آری اینگونه بود برادر!...وَ مَکَروا وَ مَکَرَ الله وَ اْلله خَیْرُ الماکِرین...الهی قربان چنین خدایی بشوم! خدایی که در جای خودش، هم ستّار و غفّار است و هم جبّار و قهّار. منتهی برای گناه آدمهای کوچکی مثل ما، ستّار و غفّار است و برای سیاهکاری و خیانت آدم گُندهای مثل رئیس جمهور یک مملکت، آن هم مملکت امام زمان، جبّار است و قهّار. شاعر خوب گفته است:
چـراغـی را کـه ایـزد بر فـروزد هر آن کس پُف کند ریشش بسوزد!
شکر خدا، کار بنی صدر تمام شد و رزمندهها با همه این سختیها موفق شدند، عراقیها را تا ۲۵ کیلومتری اهواز یعنی پشت پادگان «حمید» عقب برانند. شرّ بزرگی از سر ملت کوتاه شده بود، ولی خطرش هنوز ادامه داشت. نقشه اصلی صدام، جدا کردن خوزستان از ایران بود و از نظر فرماندههان عالی، حرکت دوباره عراقیها به سمت اهواز، دور از انتظار نبود. با تدبیر شهید چمران، آب کارون را زیر پای عراقیها رها کردند و همین آب، آنها را تا زمان عملیات بیتالمقدس، پشت پادگان حمید زمینگیر کرد. یکی دو ماه بعد، زمانی که با دسته دیدهور آمده بودیم خط «دُبِّ حَردان»، هنوز لباسها و پوتینهای کهنه عراقیها، اطراف کارخانه نورد، لای درختهای جنگل اقاقیا پخش و پلا بود. صدام که در اشغال اهواز و تجزیه خوزستان ناکام مانده بود، برای خوشامد اربابانش و توجیه افکار عمومی، دست به دامن تبلیغات رسانهای شد و هر رطب و یابسی را به هم میبافت. تلویزیونهای صدام، پشت سر هم تابلوی « Ahvaz 5k.» را پخش میکردند و با این ترفند نخنما، میخواستند سرِ دنیا کلاه بگذارند که سربازان ما به پنج کیلومتری اهواز رسیدهاند! غافل از این که فرزندان روحالله در کمینشان بودند و بعد از چند ماه، ضرب شستشان را به صدّام و اربابانش نشان دادند. شاهدش طریقالقدس و فتحالمبین و بیتالمقدس.
قصه عشق تمامی نَرِه ، پایان نیگیرِه همه عومْرِ اگر صرف حیکایت بوکونی
ترجمه از گیلکی: اگر همه عمر را صرف حکایت عشق کنی، قصهاش پایان نمیپذیرد.