به ياد سردار شهيد «حسين اسكندرلو» (حدیث دشت عشق)
آن شب كسي براي ماندن و زنده بودن تلاش نكرد (حدیث دشت عشق)
عملیات سیدالشهداء (ع) در اردیبهشت ماه 65 و در آخرین روزهای ماه شعبان انجام شد و قسمت ما بود با گردان حضرت علیاصغر(ع) در این عملیات شرکت کنیم. من در دسته شهید خالقی بودم و دسته ما اولین دستهای بود که به خط دشمن زد... یادمه توی ستون یکی از بچهها که جلوتر از بچههای تخریب بود پایش به سیم تله مین منور برخورد کرد و مین منفجر شد و نورش همه منطقه را روشن کرد و آتش دشمن روی ستون ما قفل شد. هر جور بود به خاکریز اول رسیدیم طبق برنامه باید جلو میرفتیم اما آتش دشمن امان نمیداد و ما را پشت خاکریز زمینگیر کرد. متاسفانه دشمن کاملا به هوش بود و آمادگی قبلی داشت. تاخیر ما پشت خاکریز هر لحظه تلفات را بالا میبرد. شهید اسکندرلو خودش رو پشت این خاکریز رسونده بود. من وقتی حاج حسین رو دیدم لباس خاکی تنش نبود او زیرپیرهن به تن داشت و یک اسلحه کلاش دستش بود و تکتک بچهها، را با دست تکان میداد و میگفت بچهها، امام منتظر فتح شماست...
این عین جمله آن شهید بود... باور نداشت که دشمن بخواهد بچههای گردان او را زمینگیر کند. اینجا بود که حاج حسین از خاکریز جدا شد و به بچهها گفت: من میرم شما هم بیایید. این جملات را میگفت و مسیر خاکریز را طی میکرد. مثل یک شیر که غرش میکند، اصلا ساکت نبود. انگار همه آتش دشمن حاج حسین را تعقیب میکرد همه جا با نور منورها مثل روز روشن شده بود. در یک زمان هم تیربارها میزد هم تانکها شلیک میکرد و هم گلولههای خمپاره پشت سر هم زمین میخورد. از این غوغای آتش و دود کسی نبود که بی نصیب از تیر و ترکش بشه.... و حاج حسین آنقدر سریع از ما جدا شد و رفت که کسی به گردش نرسید. مثل اینکه ما افتاده بودیم توی دام دو تا لشگر زرهی دشمن... شب سختی بود. از دسته 15 نفری ما فقط 2 نفر بازگشتیم آن هم مجروح. یعنی همه مقاومت کردند کسی نگذاشت حرف فرمانده روی زمین بماند ...کسی برای ماندن و زنده بودن تلاش نکرد. من میگویم شهید اسکندرلو نخواست بماند تا شرمنده شهدا باشد، یعنی فضای عملیات و آنچه در خود احساس مسئولیت میکرد که انگار بدانها نرسیده بود، تاب زنده ماندن را از او گرفته بود.
این عین جمله آن شهید بود... باور نداشت که دشمن بخواهد بچههای گردان او را زمینگیر کند. اینجا بود که حاج حسین از خاکریز جدا شد و به بچهها گفت: من میرم شما هم بیایید. این جملات را میگفت و مسیر خاکریز را طی میکرد. مثل یک شیر که غرش میکند، اصلا ساکت نبود. انگار همه آتش دشمن حاج حسین را تعقیب میکرد همه جا با نور منورها مثل روز روشن شده بود. در یک زمان هم تیربارها میزد هم تانکها شلیک میکرد و هم گلولههای خمپاره پشت سر هم زمین میخورد. از این غوغای آتش و دود کسی نبود که بی نصیب از تیر و ترکش بشه.... و حاج حسین آنقدر سریع از ما جدا شد و رفت که کسی به گردش نرسید. مثل اینکه ما افتاده بودیم توی دام دو تا لشگر زرهی دشمن... شب سختی بود. از دسته 15 نفری ما فقط 2 نفر بازگشتیم آن هم مجروح. یعنی همه مقاومت کردند کسی نگذاشت حرف فرمانده روی زمین بماند ...کسی برای ماندن و زنده بودن تلاش نکرد. من میگویم شهید اسکندرلو نخواست بماند تا شرمنده شهدا باشد، یعنی فضای عملیات و آنچه در خود احساس مسئولیت میکرد که انگار بدانها نرسیده بود، تاب زنده ماندن را از او گرفته بود.