ماهيهاي افتاده در خاك
علیرضا سمیعی
نام كتاب :كجا بودي الياس
گروه نويسندگان
ناشر: شهرستان ادب
سال 95
تعداد صفحات: 146
حتي وقتي پيكر شهيدان غواص را بعد از 29 سال از زير خاك بيرون آوردند هنوز دستانشان بسته بود. از اين غم لنز دوربينها شعله ور شد. و عاقبت آتش در قلم اهالي «شهرستان ادب» افتاد تا مجموعه «كجا بودي الياس» را يازده نويسنده مختلف به پيشگاه شهداي غواص تقديم كنند.
جلد كتاب زبر است و رنگ ماسه دارد تا تداعيكننده خاك جنگ باشد. شخصيت اول اغلب داستانها جواني است به نام الياس كه هر نويسنده وي را در قالب شخصيتي خاص در داستاني متفاوت، از زبان نزديكان و آشنايانش معرفي ميكند. كل كار همانطور كه در متن قصه «سايه سر» آمده ميخواهد نشان دهد همه شهدا مثل هم هستند؛ چه در كربلا چه در اروندرود... مثلا در داستان «مارش فيونرال» نقش برادر دارد و در داستان «روزي كه شب نداشت» دوستي استثنايي است. بهانه تاليف همه داستانها همان خبر بازگشت پيكر شهداست كه با فرمهاي گونهگون نوشته شدند. گويا ميخواهند مانند آن ضربالمثل فرنگي كه ميگويد همه راهها به روم ختم ميشود بگويند همه فرمها به شهيدي مثالين ميرسد كه درون خود تمام شهدا را گرد آورده. شايد بتوان ادعا كرد ايده كتاب ايده لا اله الا الله است كه ذكر وحدت كثرات ظاهري دانسته ميشود. خاصه اينكه نام «الياس» صورت يوناني «ايليا» است كه در عبري معني «خداي من فقط يهوه است» را افاده ميكند. حضرت الياس در پيشگوييهاي كتاب مقدس بار ديگر قبل از ظهور مصلح ظاهر ميشود و در عرفان اسلامي نماد تنزيه و سمبل احديت است. به هر حال اين واقعه از هر جهت غمانگيز است. اينكه همه 176 تن جوان بودند، زنده زنده دفن شدهاند و دهان و ريههايشان با خاك پرشده بود و حالا آنچه آمده بيشتر از مشتي استخوان پاره پاره نيست و البته طنابهايي كه داشتند همان دور و برها ميپوسيدند.
بنابراين هر نويسندهاي به فراخور خيالي كه در دل داشت دست به قلم برده تا مثل منورهايي كه روي آبهاي سياه آن شب ميافتاد عمق دردي كه برادرانمان كشيده بودند را روشن كند. مجيد قيصري، مشهورترين نويسنده مجموعه، فرم داستانش را به صورت نوشتن نامهاي به الياس - كه دوست دوران كودكي و جنگ بود- درآورده.
سجاد خالقي با داستان «ميشود اين طور باشد» بر شب عمليات و توصيف فضاي جنگي و ماجراهاي آن شب نامعلوم تمركز كرده. خالقي با قلمي پخته، فرم را بر روايتهايي موازي مبتني كرده كه با «فرض كردن» پيش ميرود. او افكارش را به اين صورت تقسيم كرده: اول اينطور باشد: چند دوست هم محلهاي هستند كه بينشان فقط الياس از آب ميترسد اما كنار آب عميق رودخانه هواي دوستان ديگر را دارد. در روايت بعدي «دوم اينطور باشد»: جنگ ميشود و الياس براي ريختن ترسش تصميم ميگيرد غواص شود. لذا كنار سد دز توسط فرماندهاي سختگير كاربلد ميشود. سپس روايت سوم ميآيد «سوم اينطور باشد»: آن شب سياه و آن گودال و سربازهاي عراقي و جوانان دست بسته. باز هم اين الياس است كه هواي دوست چشم آبياش را دارد و تنش را سپر چشمان آبي دوستش ميكند. و سرانجام «آخر اين طور شود»: آب را روي رزمندگان زنده به گور شده باز ميكنند تا گودال قتلگاه تبديل به هوركوچكي شود. سربازهاي عراقي عذاب وجدان دارند ولي پس از مدتي ماجرا را پاك فراموش ميكنند و صدام اعدام ميشود و بالاخره چند نفر بيل ميآورند و خاك را ميكنند و «با دست خالي، وسط گودال بپرند و اول يك سيم پيدا كنند و جلوتر بروند ... بعد يك جنازه پيدا كنند و ...غوغا به پا شود». به گمان من داستان خالقي از سايرين گيراتر است.
داستان «قنات» به قلم سيدحسين موسوينيا از زبان يك سرباز عراقي نوشته شده كه آن شب حضور داشته و مجبور بوده با لودر خاك را روي سر و صورت جوانان ايراني بريزد در حالي كه نميدانسته يكي از آن جوانان، الياس، دوست زمان كودكياش است و حالا با گذشت 29 سال در ايران زندگي ميكند و روز تشيع پيكر جوانان در خيابانهاي تهران راه ميرود و مردمي را ميبيند كه آتش به جانشان افتاده. در اغلب داستانها نظير «المپيك صبورها» و «ماهي» سعي شده شهيدان را به ماهيهاي افتاده در خاك تشبيه كنند. در داستانهاي ديگر هم شاهد ماجراهاي خانوادههاي اين شهدا هستيم و مسائل و مصائب زمانهاي كه اين پيكرهاي پاك قدم به آن گذاشتهاند. در داستان «سايه سر» محمد قائمخاني سعي كرده كل زندگي و شهادت يونس و الياس را در هالهاي از ابهام و معجزه تصوير كند. دو برادر كراماتي داشتند و مثلا در زميني كه هيچوقت بار نميداده گندم ميكاشتند. تا اينكه يونس در كودكي به علت تب ميميرد ودفنش ميكنند؛ اما الياس صدايي ميشنود و شب هنگام يونس را زنده از گور بيرون ميآورد. از آن پس الياس پيوسته از برادرش مراقبت ميكرده تا اينكه هر دو در جنگ لباس غواصي ميپوشند. يونس در كربلاي 4 شهيد ميشود اما روي سرش دو دست قطع شده برادرش كه قبلا در عمليات والفجر 8 جان باخته پيدا ميشود. اين خبر براي پدرشان تكاندهنده است زيرا به ياد ميآورد وقتي در كودكي ميخواسته يونس را تنبيه كند چطور الياس دستهايش را جلو آورده و شلاق خورده. اخباري كه از 175 شهيد در دست داريم روشن است و مخاطب از خواندن كتاب بيشتر از آنچه ميتوانست در اينترنت جستوجو كند، پيدا نميكند. نويسندگان هم مطمئنا خود را بازيگران يك كمپاني سرگرمي نميدانند. ولي در همين مجموعه هم گاه خواننده با كارهايي مواجه ميشود كه بار سنگين غم شهيدان را به دوش نميكشد. گو اينكه ايثار بزرگ شهيدان، آدم را پاي مطالعه نگاه ميدارد.