kayhan.ir

کد خبر: ۹۹۶۸۹
تاریخ انتشار : ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۱:۱۹

خورشید چشم اوست که هر روز هفته را چشم انتظار مشرق فردا گذاشته است(چشم به راه سپیده)


روز وصل
غم مخور، ایام هجران رو به پایان می‌رود
این خماری از سر ما می‌گساران می‌رود
پرده را از روی ماه خویش بالا می‌زند
غمزه را سر می‌دهد، غم از دل و جان می‌رود
بلبل اندر شاخسار گل هویدا می‌شود
زاغ با صد شرمساری از گلستان می‌رود
محفل از نور رخ او، نورافشان می‌شود
هرچه غیر از ذکر یار، از یاد رندان می‌رود
ابرها، از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان می‌رود
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش می‌رسد، ایام هجران می‌رود
امام خمینی(ره)

شاید این جمعه
آه آقا! ببین ستاره شدم
از غم و زخم، استعاره شدم
بس که تیر از مژه زدی بر من
مثل شعرم چهارپاره شدم

روز و شب، اشک‌های من جاری‌ست
عشق، در روح و جان و تن جاری‌ست
دل به دل راه دارد آقا! عشق-
در شما هم مسلما جاری‌ست

مثل یک بادبادک بی‌نخ
کاش راحت شوم از این برزخ
بی‌حضور شما در این گرما
توشه‌ها جمع می‌کنم از یخ

با همین چشم‌های بی‌رنگم
با خودم قطره قطره می‌جنگم
مثل فواره در مسیر کمال
از سقوطم عجیب دلتنگم!

بی‌تو از چشم ماه می‌افتم
در هزار اشتباه می‌افتم
دست قلب مرا نگیری اگر
از لب پرتگاه، می‌افتم

آسمان گفت «جمعه بارانی‌ست
در همه کائنات، مهمانی‌ست»
شاید این جمعه، شاید این جمعه
تو بیایی! دلم چراغانیست
عارفه دهقانی

قافیه یار
هر جا غزل به قافیه یار می‌رسد
ای دل حکایت تو به تکرار می‌رسد
یک روز صبح زود تو از خواب می‌پری
چشمت به او می‌افتد و پر درمی‌آوری
او کیست؟ تازه قصه ما می‌شود شروع
بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع
ناگه به خود می‌آیی و درمانده می‌شوی
دل‌خسته از بهشت خدا رانده می‌شوی
طوفان شروع می‌شود و ماجرا تویی
کشتی به آب می‌زند و ناخدا تویی
از شهر می‌گریزی و تنها، تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است
یک روز دیگر از تو نجابت، نگاه از او
زل می‌زنی به چشم زلیخا و آه از او
این قصه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است
دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست
ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتی خریده‌اند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج
یک روز صبح زود تو از خواب می‌پری
چشمت به او می‌افتد و پر درمی‌آوری
او کیست تازه قصه ما می‌شود شروع
بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع
من منتظر نشسته که ناگاه می‌رسی
یک روز صبح زود تو از راه می‌رسی
مهدی جهان‌دار

انتظار پنجره...
عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می‌شود
وقتی به داستان نگاه تو می‌رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می‌شود
ای عابر بزرگ که با گام‌های تو...
از انتظار پنجره تجلیل می‌شود
تا کی سکوت و خلوت این کوچه‌های سرد
بر چشم‌های پنجره تحمیل می‌شود؟
آیا دوباره مثل همان سال‌های پیش
امسال هم بدون تو تحویل می‌شود؟
بی‌شک شبی به پاس غزل‌های چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود
«آن‌روز هفت‌سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می‌شود»
زهرا بیدکی

مشرق فردا
دل‌تنگی مرا به تماشا گذاشته است
اشکی که روی گونه من پا گذاشته است
همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی که سر به دامن صحرا گذاشته است
این کیست اینکه غربت چشمان خویش را
در کوله‌بار خستگی‌ام جا گذاشته است
این کیست اینکه این همه دل‌های تشنه را
در خشکسال عاطفه تنها گذاشته است
خورشید چشم اوست که هر روز هفته را
چشم‌انتظار مشرق فردا گذاشته است
سعید بیابانکی