شعر
پرده حسن
مصطفی محدثی خراسانی
عقل اگر راهزن کوچه دیدار نبود
تا کنارتو مرا فاصله بسیار نبود
لیلی این سوی به خواب است و در آنسو مجنون
عشق در هیچ زمان این همه بیکار نبود
روز وصل ار به طوافت دورانی می کرد
درفراق تو چنین حال زمین زار نبود
اختیار پر و پرواز، در آفاق قفس
اختیاریست که جز آن روی اجبار نبود
حسن در پرده به از جلوه در آیینه زنگ
وجه یوسف کف بازار و خریدار نبود
بیقرارانه رسیدی و پریشان چون باد
ورنه ما را به تسلای تو اصرار نبود
هر چه در نفی دل از دست برآمد کردی
آخرالامر ولی چاره جز اقرار نبود
هر چه ما را به زبان است تو در دل داری
درد سر دادم و محتاج به اظهار نبود
ای کاش مدافع حرم بودم کاش
ریحانه کاردانی
در هیئت عاشقان علم بودم کاش
یک مصرع شعر محتشم بودم کاش
در روضه عباس به خود میگفتم
ای کاش مدافع حرم بودم کاش
راه حرم را بسته اند اینک حرامىها
تا چند در چنگال خونخواران گرامیها
نفرین به طراحان این ترفندهای شوم
نفرین به اربابان جنگ و تلخکامیها
هر کس مدافع می شود محکمترین شعری
از باده این شعر مینوشند جامیها
دارایی رود خروشان چشمهها هستند
مدیون سربازان گمنامند نامیها
در سینه خاصان عالم راز جانسوزى ست
این راز را هرگز نمی فهمند عامىها
یک روز میآید کسی روشنتر از خورشید
چشم انتظار صبح باید بود شامىها!