خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۶
چارهای برای ردکردن اعلامیهها از میان مأموران ساواک
باید فکری هم به حال برادر داماد، که در چادر دختران پنهان شده بود میکردم. روز دوم صبح زود هنگامی که بچهها در خواب بودند، او را بیدار کردم و گفتم من بالا میروم و سرشان را گرم میکنم، تو هم خیلی آهسته از خانه خارج و از کناره دیوار دور شو، آنها از طبقه بالا به کوچه اشراف دارند، من به نزد مأموران رفتم و بهانه گرفتم: «شما هر چه یخ در یخچال هست، مصرف میکنید، باید از امروز خودتان به فکر یخ باشید، هوا گرم است بچهها تشنه میمانند و این انصاف نیست.» این جملات را در حالی میگفتم که تمام فکر و ذهنم در پیش برادر داماد بود، هراس داشتم که پایش به جایی بخورد و صدا کند و یا در را با صدا ببندد. از این رو بلند بلند حرف میزدم که اگر صدایی هم ایجاد شد، به گوش نرسد. آن قدر وضعیت دلهرهآوری بود که صدای تپش قلبم را میشنیدم. چند دقیقهای گذشت و آنها پذیرفتند که یخ را درست مصرف نکردهاند، و باید از امروز از بیرون یخ بخرند. از پلهها که پایین آمدم، دیدم اوضاع اتاق رو به راه است. به حیاط رفتم دیدم در حیاط را باز گذاشته است، جارو را برداشته، به بهانه جارو کردن تا کنار در رفتم، هنگامی که در را با جارو بستم مأموری که لب پنجره نشسته بود متوجه شد، داد زد: «آهای! دم در چکار میکنی؟» گفتم: «در باز بوده و چون پرده مقابلش بود نفهمیده بودیم، حالا آمدم جارو کنم، دیدم در باز است، بستمش؛ اگر ناراحتی بازش کنم!» او دیگر هیچ نگفت و چون تعداد بچههای من زیاد بود آنها در روزهای بعد هم متوجه کم شدن آن یک نفر نشدند.
روز دوم، تعدادی از نوارها را داخل سبدی گذاشتم و بر روی آن گوجهسبز و گیلاس ریختم، نامهای هم برای دختر همسایه که مورد اعتمادم بود نوشتم؛ و آن را به دست بچهها دادم و گفتم به خانه همسایه بروند. دوباره پرویز سد راه شد، به او گفتم که تابستان است و بچهها حوصلهشان در خانه سر میرود، بگذار به خانه همسایه بروند تا بازی کنند؛ یا این که بگذار بچههای آنها به این جا بیایند. گفت که عیب ندارد بفرست، ولی بگو به ایشان که درباره ما حرفی نزنند. به این ترتیب بچهها رفتند و دختر همسایه با دیدن دست خط من، نوارها را در جای امنی پنهان کرد.
تا این لحظه خیلی دلم آرام گرفته بود، ولی هنوز وجود چند نامه و اعلامیه کار را خراب میکرد. بعد از ظهر به دختر بزرگم گفتم: «خیلی جدی! خودت را به دندان درد بزن» او هم چنان سر و صدا راه انداخته و شلوغبازی کرد که دیدنی بود، مأموران که از این همه سر و صدا کلافه شده بودند، تجویزهای مختلفی کردند؛ یکی میگفت ادکلن بزن، دیگری میگفت الکل بزن و آن دیگری سیگار کشیدن را توصیه میکرد. نباید این تجویزهای خودسر مؤثر واقع میشد! از این رو هر لحظه که میگذشت ناله دخترم بیشتر به هوا برمیخاست. وقتی استیصال مأموران را دیدم گفتم: «این بچه دارد از درد میمیرد. چارهای نیست دندان او کشیدنی است؛ باید به دندان پزشک ببرمش.» گفتند که نمیشود. گفتم: «باشد، نگذارید ولی اگر این بچه بمیرد، در تشییع جنازهاش به همه خواهم گفت که شما نگذاشتید او را به دندان پزشکی ببرم و کشتیدش.» یکی از ماموران گفت: «شلوغش نکن، بردار ببرش، ولی یک مامور هم با شما میآید» پذیرفتم که بیاید، تا فاصلهای که باید آماده رفتن میشدیم، نامهها و اعلامیهها را داخل بقچهای کردم و به کمر دخترم بستم و یک جفت دمپایی و یک چادر رنگی هم به شکم خودم بستم.
وقتی به همراه مامور به دندانپزشکی رسیدیم. مامور گفت: «من این جا [دم در کنار ساختمان] میمانم شما بروید بالا.» مطب در طبقه دوم بود. تا از پلهها بالا رفتیم، چادر رنگی و دمپایی را به دخترم پوشاندم و نشانی مکان آشنا و مطمئنی را در همان نزدیکی به او دادم و گفتم که هر چه زودتر این امانتیها(!) را به آن جا برسان و برگرد. او رفت و چشمهای مضطربم به دنبال او ماند، دلشوره عجیبی داشتم. دقایقی که گذشت طاقت نیاوردم و پایین رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. مامور وقتی مرا دید پرسید: چه شد؟ گفتم که شلوغ است و باید در نوبت بنشینیم، سری تکان داد، که یعنی ناچار است صبر کند. در همین لحظه از دور دیدم که دخترم نزدیک میشود. ترسیدم که نکند او با دیدن من در پایین هول کند و جلو بیاید و حرفی بزند. بنابراین به طرف مغازه مجاور مطب رفتم. مامور هم به دنبالم آمد و پرسید: «خانم چه میکنی؟ کجا میروی؟! گفتم که میخواهم برایش خوردنی بخرم. با همین حرفها سر مامور گرم شد و دخترم آمد و رفت بالا. خیالم راحت شد. من هم درنگ نکردم و به مطب بازگشتم و دوباره چادر مشکی را بر سر دخترم انداختم و لحظاتی بعد به سوی منزل برگشتیم.
آخرین برگههای اعلامیهها را هم به شکم خواهر شوهر پیری که داشتم، بستم و آمپولی دستم گرفتم و پیش ماموران رفتم و گفتم که بیایید این پیرزن را ببرید آمپول دارد، خندهای توأم با اعتراض کردند و گفتند: مگر ما نوکر شماییم، از فکر این که این کار به گردنشان بیفتد گفتند: «خودت ببر!»، من هم از خدا خواسته زیر بغل او را گرفتم و از منزل خارج شدیم و به خانه یکی از آشنایان رفتیم و به این ترتیب از دست آخرین اوراق هم خلاص شدیم.
چند روزی از حضور ماموران در خانه میگذشت و از شانزده مامور حملهکننده؛ ده نفرشان رفته شش نفر دیگر مانده بودند و دو به دو کشیک میدادند. من دیگر خسته و عاصی شده بودم، بچهها دیگر تحمل این همه اذیت و آزار را نداشتند و از همه بدتر گرمای تابستان طاقت همه را بریده بود. روز ششم دیدم که ادامه این وضعیت ممکن نیست، در این مدت حدود پانزده نفر از کسانی که در آن خانه بودند و یا مراجعه داشتند دستگیر شده بودند، بچههایم را جمع و اوضاع را برایشان شرح دادم و گفتم برای رهایی از این همه عذاب شلوغ و قیل و قال و گریه و شیون کنید. جیغ بزنید، هوار کنید...
وقتی بچهها شروع به انجام سفارشهایم کردند، خواهر شوهرم نیز عصبانی شد و شروع به پرخاش به ماموران کرد، بر سینهاش میکوفت و آنها را نفرین میکرد. ماموران از کوره در رفتند و با خشم گفتند: «ساکتشان کن!» اسلحهشان را به رویم کشیدند و تهدید کردند. گفتم: نمیتوانم، تابستان است، گرم است، اینها آزاد نیستند، تا کی باید در خانه با چادر بگردند، با حضور شما، اینها آزاد نیستند، ما را هم دستگیر کنید و ببرید و راحتمان کنید، آخر چقدر صبر، چقدر تحمل، این وضع نیست که برای ما درست کردهاید...
هر چه که میگذشت، اوضاع بدتر میشد. سرانجام با مرکز تماس گرفتند و ضمن شرح اوضاع کسب تکلیف کردند، ماموران به مرکز فرا خوانده شدند و به این ترتیب پس از شش روز آنها حدود ساعت سه بعدازظهر آن جا را ترک کردند.
دستگیری و شکنجه
سال 1352 حدود دو ماه از شکسته شدن محاصره خانه میگذشت، اما من هیچگاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمیشدم.
همسرم در این ایام، چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد. و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر میبرد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانوادهاش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آن جا رفته بودم. شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن میگفتیم، ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت: «مامان! پرویز خان آمده!» دریافتم که برای دستگیریم آمدهاند.
شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم: با تو کاری ندارند، به دنبال من آمدهاند، شما بالای سر بچهها بمانید! پرویز و سایر ماموران از من خواستند که بدون سروصدا همراهشان بروم. بچهها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد میزدند: «مامان ما را کجا میبرید! مامان ما را نبرید!...» ساواکیها سعی کردند به هر نحوی شده آنها را ساکت کنند، میگفتند: «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سوال را که داد برمیگردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمیگردد.» به محض خروج از خانه، در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم: برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند، مراقب خانه ما باشد، ماموری متوجه این گفتوگوی کوتاه شد، جلو آمد و سرزنشم کرد که چرا حرف زدی؟ گفتم او سلام کرد و من جوابش را دادم، حرفی با او نزدم. ماشینشان را نشان داد و گفت: زیادی حرف نزن، برو سوار شو! ماموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار میگیرم. گفتم من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید. با اسلحه تهدیدم کردند: «برو بالا! مسخرهبازی درنیاور... دو تا نامحرم!» گفتم: «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم.» هرچه که میگذشت، زمان به نفعشان نبود، بالاخره همانطور که من میخواستم شد...