خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۴
فرار از چنگال ساواک با فداکاری افسر نیروی هوایی
ای شهید راهت ادامه دارد
پس از شهادت آیتالله سعیدی میان گروه و برنامههایمان پراکندگی به وجود آمد. بایستی به هر نحوی بود هم مبارزه و هم درس را دنبال میکردم. سرانجام برای ادامه درس شرح لمعه و مکاسب به محضر آقا سید مجتبی صالحی خوانساری1 و استادی دیگر رفتم.
برای ادامه مبارزه هم به اشخاص مرتبط با شهید سعیدی در قم از جمله شیخ محمد منتظری و آیتالله ربانی شیرازی مراجعه کردم و بدین ترتیب بخش دیگری از زندگی سیاسیام شروع شد. شهید منتظری کارها و مأموریتهای مختلفی از جمله سفرهای تبلیغی سیاسی به برخی شهرستانها برای پخش اعلامیه، کتاب و نوار و ایراد سخنرانی و شناسایی افراد مؤمن و انقلابی را به من محول کرد.
در این مدت شوهرم تغییر شغل داده بود و در یک شرکت مهندسی ساختمان به حسابداری کارگاه مشغول بود. از این رو اغلب اوقات در شهرها و شهرستانهای دوری مثل دزفول و آبادان به سر میبرد و کمتر به منزل میآمد. در ماه چند روزی به منزل میآمد و دوباره برمیگشت. در این اقامتها، او بااحمدی نامی از درجهداران نیروی هوایی در دزفول آشنا شد. سپس، او مرا به سخنرانی برای زنان در پایگاه شکاری دزفول دعوت کرد. دعوتش را پذیرفتم و با عنوان خانم مهندس راهی دزفول شدم. حدود پانزده روز به منزل نظامیان درجهدار متعهد و وفادار میرفتم و برای همسرانشان سخنرانی میکردم و نقاب از چهره ظلم رژیم ستمشاهی برمیکشیدم، به طور طبیعی، چنین تحرکی در آن مکان محدود و کنترل شده با آن رفت و آمدهای پیدرپی خانمها نمیتوانست از چشم مأموران پنهان بماند. اداره اطلاعات و امنیت پایگاه متوجه چنین اقدامی شد. یک روز ساعت 10 صبح، سربازی نگران و سراسیمه به سراغم آمد و گفت: «خانم مهندس! من در پشت در اتاق فرماندهی بودم که شنیدم میخواهند شما را دستگیر کنند، و من از بس که به شما و حرفهایتان علاقهمندم، نمیخواهم گیر بیفتید، آمدم که خبرتان کنم.» بیدرنگ ساکم را برداشتم و بدون خداحافظی، خیلی آرام و خموش از پایگاه خارج، و داخل شهر شدم. کمی در شهر دزفول قدم زدم و نماز ظهر و عصر را هم در مسجدی خواندم و بعد به اندیمشک رفتم و با قطار راهی تهران شدم.
اقدام آن سرباز فداکار برایم خیلی تأمل برانگیز بود و نشان میداد که مردم عادی عاشق نهضت امام خمینی و حاکمیت اسلام بر قلبها هستند. بعدها فهمیدم که در همان روز برای دستگیریم اقدام شده بود، و پس از کلی جستجوی خانه به خانه ناکام مانده بودند. در این میان آقای احمدی۲به خاطر دعوت و همکاری با ما دستگیر و روانه زندان شد.
با نظر آیتالله منتظری، برای تبلیغ و پخش اعلامیه، سفری هم به شهر اردستان رفتم. در آن جا علاوه بر سخنرانی بین خانمها،تعداد زیادی از رسالههای حضرت امام را با جلد و عنوان کتاب دیگری بین اهالی پخش کردم، و بدین طریق عده زیادی از مردم شهر و دهات و روستاها مقلد حضرت امام(ره) شدند. حدود هشت روز تمام در این منطقه فعالیت کردم، تا این که ساواک متوجه فعالیتهایم شد؛ در آن جا نیز خبر به من رسید؛ و آن جا را ترک کردم. به شهر قم رفتم و گزارش کارهایم را دادم و پس از یک روز به تهران بازگشتم.
در تهران اطلاع یافتم که ساواک چند بار به منزلمان آمده و سراغم را گرفته است. خوشحال شدم که برای مدتی از تیر رسشان دور بودهام تا آبها از آسیاب بیفتد. با این حال از ماندن در تهران، منصرف شدم، وسایلم را دوباره برداشته و به خواهرم زنگ زدم و گفتم: «مواظب بچههای من باش، مجبورم دوباره برای مدتی از این جا دور باشم و به سفر بروم.» از یکی از گاراژهای تهران۳به سمت همدان حرکت کردم.
بازگشت به زادگاهم، که در آن متولد شده بودم و روزهای کودکی و نوجوانیام را سپری کرده بودم، برایم بسیار خاطره برانگیز بود. حضور در این شهر فرصتی بود تا افراد جدیدی را برای مبارزه شناسایی و جذب، و ارتباطات تازهای بین مبارزان برقرار کنم. ولی متأسفانه این فرصت خیلی کوتاه بود. در همدان بیشتر به فکر استفاده از موقعیت جغرافیایی و ارزیابیهای تازهای از منطقه بودم. وقتی به تهران بازگشتم با همکاری برادرانی که در حوزه و گروه شهید سعیدی فعالیت میکردیم، اردوی خانوادگی راهاندازی، و برای این کار برنامهها و طرحهای گوناگونی طرح و اجرا کردیم.
ابتدا باغی در اطراف شهر تهران اجاره و عدهای از آقایان و خانمهای مبارز را از شهرستانهای مختلف دعوت کردیم. وقتی همگی با خانوادههایمان در یک جا جمع شدیم فضای بسیار جالب و زیبایی به وجود آمد. بچهها دوستانی جدید یافته بودند و به بازیها و شیطنتهای کودکانه مشغول و سر و صدا میکردند. زنان نیز کانون و محفل انسی یافته درد دل میکردند؛ و آقایان نقشههای فعالیت و زندگیشان را تکمیل میکردند. اگر در روز کسی میآمد اصلا متوجه نمیشد که این اجتماع، اردویی سیاسی است. هنگامی که آفتاب رنگ میباخت و غروب میشد. با نماز جماعت مغرب و عشاء برنامههای اصلی، آموزش، سخنرانی، بحثهای گروهی و... شروع میشد.
در همدان هم برای سخنرانی از علما و روحانیون و کسانی که مبارز بودند، از جمله آیتالله مشکینی۴ و آیتآلله ربانی شیرازی دعوت میکردیم. وقتی آقای مشکینی برای هواخوری به ده حیدره و دره مرادبیک در همدان آمده بود، از او دعوت کردیم؛ تا در اجتماع ما شرکت کرده سخنرانی کنند. او دو مرتبه به محل تجمع ما آمد که هر دفعه هم نماز را به جماعت و امامت وی اقامه کردیم.
جلسات بحث و تشریح مسائل سیاسی هم تشکیل و دنبال میشد و به اشکالات و پرسشهای افراد پاسخ گفته میشد؛ و هر پیشنهادی به رای و نظر همه میرسید. خلاصه پس از پایان این اردو، همه دست پر باز میگشتند. این برنامههای درس و بحث و اردو در انسجام و ایجاد وحدت رویه گروه و تشکیلات خیلی مهم بود، به خصوص درسها که سطح آگاهیمان را افزایش میداد.
ادامه تحصیل
من نیز بایستی درسهایم را ادامه میدادم. پس از شهادت آیتالله سعیدی به دنبال استادی رفتم تا درسم را شروع کنم. جلسات درس در منزل استاد برگزار میشد، پس از چند جلسه؛ احساس کردم که استاد با اکراه درس میدهد. یک روز، ساعت 10 صبح، طبق برنامه همیشگی به آن جا رفتم. وقتی در زدم، خانم استاد در را باز کرد؛ و گفت: «آقا گفتند، من دیگر نمیتوانم به شما درس دهم» گفتم: چرا؛ باید پاسخ مرا بدهند که چرا حاضر نیستند، من شاگرد کودن و گیجی نبودم که مطالب را نفهمم و ایشان را به زحمت بیندازم. بیشتر کار را خودم میکردم و فقط اشکالات و شبهاتم را آقا پاسخ میگفت. اگر قصوری از من سر زده باید بگوید و اگر اشکال از خودشان است و وقت ندارند باید تصریح کنند؛ و استادی را جایگزین معرفی کنند، همین طوری نمیتوانم از درسم دست بکشم.
خلاصه آنقدر بحث کردم که آقا دم در آمد، به او گفتم: «حاج آقا اگر اشکالی بود میفرمودید تا در رفع آن بکوشم» گفت «نه، راستش را بخواهید، از وقتی این جا رفت و آمد میکنید و درس میگیرید، خانمم اصرار میکنند، که من هم میخواهم درس بخوانم. در حالی که من این امر را برای او نمیپسندم و بهتر است که به امور منزل و بچهها برسند. او به درس خواندن نیازی ندارد...»
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1. شهید حجتالاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری متولد 1323 از خوانسار، مدتی به کار آزاد اشتغال ]داشت[ و سپس به واسطه شهید سعیدی به سلک روحانیت درآمد؛ و در طول مبارزات همراه و همگام شهید سعیدی بود. وی در 29 بهمن 1362 در حالی که برای حمل پوشاک و غذا به منطقه جوانرود رفته بود، به دست گروهک کومله به شهادت رسید.( شهید آیتالله سید محمدرضا سعیدی، یاران امام به روایت اسناد ساواک.)
۲. آقای احمدی تا پیروزی انقلاب در زندان میماند. خانم دباغ میگوید: بعد از انقلاب روزی در پایگاه شکاری نوژه همدان میخواستم اسلحهام را تحویل دهم تا سوار هواپیما شوم. افسری پرسید: «شما کدام دباغ هستید؟» پاسخ گفتم: «من مرضیه حدیدچی دباغ هستم.» خوشحال شد و گفت: «همانی که در پایگاه وحدتی دزفول سخنرانی میکرد؟» گفتم: «بله! چطور؟!» گفت: «من احمدی هستم، یادتان میآید! بعد از این که شما فرار کردید مرا دستگیر کردند. موهای مرا زندان سفید کرد. اگر انقلاب پیروز نمیشد معلوم نبود که من تا کی در زندان میماندم.» از دیدار او خیلی خوشحال شدم و برایش دعا کردم.
۳. در آن سالها پایانههای مسافربری به شکل امروزی فعالیت و حضور نداشتند و حمل و نقل مسافر از طریق گاراژهای مخصوصی صورت میگرفت و چنانکه در مراکز تجمع این گاراژها مانند میدان خراسان و رازی (گمرک) کوچهها و خیابانها به اسم شهرهای مقصد مثل کوچه اصفهان خیابان خراسان، خیابان قزوین و... نام برده میشدند.
۴- آیتالله شیخ میرزاعلی فیض مشکینی در 1300 هـ.ش در روستای مشکینشهر و در خانوادهای روحانی متولد شد و تحصیلات ابتدایی را در مشکینشهر گذراند. پس از فوت پدرش به قم آمد و به تحصیل علوم اسلامی در حوزه علمیه پرداخت و از محضر استادانی چون امام خمینی(ره) آیتالله العظمی بروجردی و آیتالله خوانساری و دیگر استادان بهره برد. آیتالله مشکینی در زمره یاران امام بود که بعد از قیام 15 خرداد 1342 بخشی از عمر خود را در زندان و تبعید به سر میبرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی حاکم شرع دادگاههای انقلاب، امامت جمعه تبریز (پس از شهادت آیتالله مدنی)، امامت جمعه شهر قم، عضویت و ریاست مجلس خبرگان و ریاست شورای بازنگری قانون اساسی را عهدهدار بوده است. وی اکنون یکی از مدرسان برجسته علم اخلاق و صاحب آثار و تالیفاتی مانند: النافع العامه، اصطلاحات الاصول، حاشیه عروهًْ، الرسائل الجدید، المصباح المنیر، الفقه مأثور، نصایح، ازدواج در اسلام، تقلید، امر به معروف و نهی از منکر، جمهوری اسلامی، زمین و... است.