خاطرات مرحوم حجتالاسلام شجونی
گرداندن زنان محجبه در کوچه و خیابان به دست عُمال رضا خان
ارتباط با بازماندگان
میرزا کوچکخان
من از جوانی از «شاه» بدم میآمد. معمولاً خانوادهام، از مرحوم پدرم و بعدها هم، از میرزای جنگلی و مظلومیت او کم و بیش برایم تعریف میکردند. زنهای گیلانی شعرهایی برای او به لهجه گیلکی میخواندند. مثلاً میگفتند: «چقدر جنگل خسی، ملت واسی، خسته نبسدی، ترا گوما می جان میرزا کوچک خان»(۱).
خواهر بزرگم- که الآن در قید حیات است- میگفت در زمانی که من کوچک بودم، خواهر میرزا به منزل ما میآمد و خواهر کوچکترم او را تحریک میکرد که درباره میرزا بخوان. آن بنده خدا هم- که چشمهای زاغ و زیبایی مثل میرزا داشت- شروع میکرد به خواندن شعر فوق و بعد، زارزار گریه میکرد. پدرم از سخنرانی که میآمد و میدیداینها نشستهاند و گریه میکنند، به خواهرانم میتوپید که بابا، چرا این بنده خدا را اذیت میکنید. هر وقت میآید منزل ما، میگویید از میرزا بخواند. بعدها هم شعرهایی در وصف وی درست کردند. مثلاً:
موزر دبسته دانه، میرزا مرد میدان بو
نه من نه تو که امه خانه سبزه میدان بو(۲)
«چرگی میرزای خان، خان او نه کوچیکه کنه
اونی که خون رعیت بخورده بو، خان بو» (۳)
علاوه بر میرزا کوچکخان، به قم که آمدم، کمکم به مرحوم آیتالله صدر و آیتالله خوانساری علاقه شدیدی پیدا کردم. میگفتم اینها مخالف رژیم هستند.
بعد هم که مرحوم نواب پیدا شدند. با آن حرارت، جذبه و با آن چهره و گیرایی عجیبی که داشت، عاشقش شدم و به ایشان علاقهمند گردیدم.
خاطرات کشف حجاب
من خودم کم و بیش میدیدم پدر و مادرم راجع به کشف حجاب(۴) در خانه صحبتهایی میکنند و وقتی ما میخواستیم چیزی بگوییم، بیچارهها میترسیدند و میگفتند دیوار موش داره، موش هم گوش داره. در شهر ما دو تا نظافتچی شهرداری بودند. تا خانمی توی کوچه از در بیرون میآمد که مثلاً پنج درب آن طرفتر، به منزل دخترش برود، این نظافتچیها از پشت دیواری که پنهان شده بودند، میدویدند و از پشت چادر او را میکشیدند و این زن، با سر برهنه محکم به زمین میخورد. اینها خاطراتی بود که من از دوره کودکی خود به خاطر دارم. مادرم نقل میکرد که چهار تا نظافتچی در شهر ما بود که اسامی آنها قشنگ، محمدی، علی لر و تیمور بود. میگفت اینها چادر زنها را از داخل خانهها بر میداشتند و آنها را مجبور میکردند که دور کوچهها بگردند. بعد جلوی فرمانداری و شهرداری- که یک پارک کوچک گل بود- بگردند و مردم تماشا کنند.
میگفت خانمی را که اسمش ثریا بود و زن با ایمانی هم بود، همین جور با موی پریشان به اجبار با این زنها در کوچهها میگرداندند و وقتی تو کوچهها به اجتماع مردم میرسیدند، دستهجمعی خودشان را میزدند و میگفتند ما را به اسیری میبرند، بیچادر و بیمعجریم. هم خودشان و هم مردم، گریه میکردند. خواهر بزرگم میگفت که وقتی ما این دسته از زنها را میدیدیم میآمدند؛ مثل این بود که ذوالجناح در روز عاشورا آمده و دارد تعزیه میخواند. همه گریه میکردیم و اینها گریه میکردند که ما را به اسیری میبرند. مادرم میگفت که چند بار چادر مرا هم برداشتند. اینها برای این که وقتی چادرشان را برمیداشتند، یک چیزی داشته باشند، گاهی روسری همراهشان و گاه یک شال گردن هم گردنشان بود. مادرم میگفت یک نظافتچی به نام محمدی، چادر نو (تازه)ی مرا برداشت ولی فهمیدم که آن را پیش حاکم محمدخان انساندوست میبرد بعدها دیدم که به خانه او آویزان است و زنش شسته که خشک بشود. میگفت من زنش را نفرین کردم و یک سال بعد مرد البته، چند بار چادر مادرم را برداشته بودند. در عین حال چون محمدخان انسان دوست، به پدرم خیلی احترام میگذاشت، گفته بود «این چادر مال کیه که آوردی؟» گفته بود، «مال زن حاج محمد آقا واعظ شجونی»، گفته بود «بردارید، ببرید بدهید» و آوردند در خانه ما تحویل دادند. در مجموع این مسائل تأثیر بسیاری بر من میگذاشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. تو چقدر در جنگلها به خاطر ملت ایستادگی کردی و خسته شدی. به تو میگویم ای عزیز جانم، میرزا کوچک خان.
۲. این شعر بنا بر گفته راوی از شیون فومنی است. آن که موزر میبست و به جبهه میرفت، میداند که میرزا مرد میدان است نه من و تو که خانهمان در سبزهمیدان است.
۳. چرا به میرزا کوچک، خان میگویی؛ خان او را کوچک میکند. آن کسی که خون رعیت خورده خان است.
۴. در سال 1314، رضاشاه بعد از بازگشت از مسافرت ترکیه و مشاهده پیشرفتهای آن کشور در اغلب اوقات صحبت از رفع حجاب زنها و آزادی آنها میکرد تا این که در اوایل خرداد 1314 یک روز هیئت دولت را احضار کرد و گفت ما باید صورتاً و سنتاً غربی بشویم و در قدم اول، کلاهها تبدیل به شاپو بشود. سپس باید شروع به رفع حجاب زنها نمود و چون این کار، برای عامه مردم دفعتاً مشکل است، شما وزرا و معاونین باید پیشقدم بشوید و هفتهای یک شب با خانمهای خود در کلوپ ایران مجتمع شوید و به وزیر فرهنگ وقت هم دستور داد که در مدارس زنانه، معلمان و دخترها باید بدون حجاب باشند و اگر زن یا دختری امتناع کرد او را در مدارس راه ندهند. به تدریج کشف حجاب شامل حال تمامی زنان جامعه شد و هر کس با حجاب از منزل خارج میشد، به زور چادر را از سر او برمیداشتند.
(واقعه کشف حجاب، اسنادی منتشر نشده از واقعه کشف حجاب در عصر رضاخان، به اهتمام مرتضی جعفری، صغری اسماعیلزاده و معصومه فرشچی. سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی و مؤسسه پژوهشی و مطالعات فرهنگی، تهران 1371، چاپ اول، ص 21).