چای هل
یادت باشد برای دلت، هفت سین بچینی و پای هفت سین دلت بنشینی نه پای هفت سین سیر و سبزه و سماق و...اصلا چرا هفت؟ چرا سین؟ چرا سیب و سرکه و سنجد؟ پس آن سی و یک تای دیگر چه؟ لام، میم، نون! تکلیف 6و 5 و 8 چه می شود؟ قاطی هم قبول است؛ مثلا هشت میم، لام، جیم!
فقط یادت باشد مجاز بچینی اش. حیف نیست؛ آدم پای چند سین، چند میم، چند... دلش بنشیند و ممنوعه چینی اش گُل کند؟! عبور از خط قرمز آن هم درست لحظه پیشواز سال نو؟!
آن وقت چه طور رویت می شود با محتویاتِ مشکوکِ سفره، عکسِ عیدانه بگیری؟ یک عیدانه یادگاری؛ نه برای یک سال که یک عمر...
با سیگار و عاشقانه های حرام و...!
یادت باشد هر سازی هم برای دلت کوک نکنی. پای چند سین، چند میم، چند شینِ دل باید ساز و شیپورِ شیپوری ها به راه باشد نه «مایلی سایرس» و «ریحانا» و «انریکو» و...! بوی عیدی، بوی توپ...
یادت باشد پای سفره دلت، همت مضاعف کنی و دست به جیب شوی و به خودت عیدی بدهی! آن هم از نوع تا نخورده اش...
یادت باشد عید به عیددیدنی خودت هم بروی. سعی کن حتما خانه باشی! بد است آدم، خودش را دق الباب کند و آن وقت، خانه نباشد! حالا یک خودکار هم، همیشه همراهت باشد که اگر آمدی و نبودی؛ روی دَرِ دلت بنویسی: «آمدم و نبودم!» حالا بماند که گاه، خانه ای و از لای گُل های پرده؛ سَرک می کشی و تَهش هم می شود این که در را به روی خودت باز نمی کنی!
نیاز هم نیست 45 دقیقه جلوی آینه بایستی که می خواهی بروی به عید دیدنی خودت! این رنگش با این سِت نیست؛ چه کار کنم؟!
مامان! امروز، موهایم خوب حالت نمی گیرد؛ تقصیرِ این ژلِ لعنتی است! پس لاکِ بنفش من کو؟! با بندِ زرد کفش هایم قرینه بود!
رنگ آمیزی را بگذار برای آنها که به اندازه خودت، خودت را نمیشناسند! آدم که پیشِ خودش، خودش را رنگ نمی کند!
توی این عید دیدنی بیش از نیم ساعت هم مزاحم خودت نشو! روزی نیم ساعت، بس است. نروی و بسط بنشینی پای بساط خودت! نروی توی لاک خودت! آخر خیلی های دیگر هم می خواهند زنگ چاردیواری دلت را بزنند. بی خیال آیفون تصویری شو و نخواه بدانی پشتِ درِ دلت کیست؟! هر که باشد سبزه آشتیِ همین روزهاست؛ سلامش کن.
«ای شاخه شکوفه بادام! خوب آمدی- سلام» حالا اگر شاخه شکوفه بادام هم نبود، نبود! آن وقت یک طور دیگر سلام کن. بگذار سلامت، سبزِ دلش شود؛ آن قدر سبز تا ریه هایش پُر شود از سبزینه های سلامِ تو! سبزینه های رفاقت...
حالا که من و تو و بهار و تقویم، ورق خوردیم و رسیدیم به: 9+4، 8+5، یا حتی 1-14! یادت باشد سیزده بدرهم از بیدار باشِ خورشید، بار و بنه ببندی و بزنی به کوه و دشت و دمن.
از کوه پایه های بابونه ای اش بالا بروی و بساط چای و پنیرت را با عطرِ پونه های سَر زده از دلِ روشنِ خاک، لقمه بگیری. قهوه را هم بیخیال شو لطفا! حداقل همین یک روز!
راستی، خبری هم از عکس خانوادگی با شکوفه های ترد و نمکیِ آلوچهای بگیر! اصلا خودت را جا بگذار سرِ یک شاخه شکوفه! تو هم قاطی شکوفه ها شو؛ عطر هم بده؛ با مارک آلوچه ای! آلوچه بودن برای دلت. تو که نمی خواهی برای شاخه دلِ این و آن، سیب و گیلاس کِرمی باشی! و حتی بوی سیب بدهی! تو که سیب نیستی...
این بهار را برای دلت باش؛ اصلا دلت باش. خودِ خودِ دلت! حتی اگر دلت، پلاکش پلاکِ همیشه بهارها نباشد و هنوز هم حرفی از آدم برفیِ دماغ هویجی باشد! خودت باش حتی با حرفِ برف! من که می دانم آب می شود برای شمعدانی های سفید و صورتیِ لبِ حوضِ ماه و ماهی!
این بهار، پای بساط دلت بنشین؛ بساط چغاله بادامی ات. دلِ چغاله بادامی ات، دلِ تُردت!
مگر نوبرانه نیست؟ هم دل تو برای بهار93 و هم چغاله بادام ها!
پس یادم باشد به چاردیواری شب بوها سَرک بکشم و در حیاط خلوتِ اطلسی ها، قدمِ عطر بزنم و به وقت همیشه بهارها، بهار را سَر بکشم؛ با همه بهارنارنج هایش. تو، هم یادت باشد!
دلم یادش باشد، دلت یادش باشد...
شيما کريمي