kayhan.ir

کد خبر: ۸۱۳۰۹
تاریخ انتشار : ۰۹ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۲
بازنشر گفت‌وگوی کیهان با استاد سبزواری

حرکت امام پرده‌ها را بالا زد



آنچه می‌خوانید بخش چهارم گفت وگوی کیهان و استاد حمید سبزواری است. گفتگویی که در تیر سال 1382 انجام شد و انتشار یافت.
* بالاخره سر و كارتان به ساواك افتاد؟
- بله، بعد از اينكه در سال 47  منتقل شدم تهران فعاليت‌هاي ادبي‌ام زياد شد و مسائل را يك قدر بازتر در شعرهايم مي‌گفتم. يك روز وقتي به خانه رفتم جا پاكتي روي در را باز كردم ديدم يك نامه بي امضا هست كه فرستنده آن معلوم نيست. نامه را توي جيبم گذاشتم، خانم آمد گفت: اين نامه چيست؟ گفتم نامه «ساواك» است بفرماييد بخوانيدش. ساواك مرا احضار  كرده بود؛ «روز فلان در خيابان خليلي تجريش شماره فلان رجوع كنيد.» رفتم ساواك. آنجا يك دالان درازي در زير ساختمان بود از اين سر تا آن سر ساختمان؛ دراز، كم عرض، طولاني و تاريك كه نوري از آن دور از پنجره‌اي كه بيرون بود مي‌تابيد. يك صندلي شكسته و كج آهني آن كنار بود. يك ميز آهني زنگ زده، يك صندلي زنگ زده هم آنجا كنارش در آن وسط بود. هيچ چيز ديگر در آن زيرزمين تاريك نبود. نشستم. يك مدتي گذشت ديدم يكنفر آمد پايين و خودش آن صندلي را كه سالم‌تر بود كشيد كنار ميز و نشست. به من هم گفت: آن صندلي را بگذار و بنشين. ما هم نشستيم. بعد او شروع كرد به سؤال كردن. يك‌سري سؤالات از زندگي و كارهاي من كرد و بعد پرسيد: با كدام احزاب در اينجا سروكار داري؟ گفتم: من پشت دستم را گزيده‌ام كه ديگر با هيچ حزبي سر و كار نداشته باشم. گفت چرا؟ گفتم خوب ما به هرجا كه پا گذاشتيم ديديم نوكر بيگانه است يا ديديم كه گرفتاري برايمان ايجاد شد. بهتر ديدم كه  هيچ جا نروم. در مملكت ما اگر تشكيلاتي هم تشكيل بشود يا از انگليس است يا از آمريكا يا از روسيه. از خودمان تا بحال من چيزي در اين جا نديده‌ام. اگر هم ديدم تخت و بختشان را بهم ريختند و رفتند دنبال كارشان. بعد گفت: پس تو هيچ كار نمي‌كني، شعر هم كه به جايي نمي‌دهي؟ گفتم به كدام روزنامه بدهم؟ گاه‌گاهي يك چيزي به مجلات مي‌دهم چاپ مي‌كنند آن هم براي اينكه يادم نرود كه يك روزي شعر مي‌گفتم. بعد گفت آخر چطور مي‌شود كه آدم در اين جا هيچ رابطه اي با هيچ كدام از اين چيزها نداشته باشد؟ گفتم خوب ندارم. يك دفعه ديدم عينكش را برداشت و گفت: من را مي شناسي؟ گفتم: آه آقاي «قمي‌نژاد» تويي؟! گفت بله. قمي نژاد از همكاران قديمي در بانك بود. گفتم: تو اين جا چكار مي‌كني؟ گفت: بانك بازرگاني چيزي نمي‌داد كه ما زندگي كنيم، خودم را كشيدم بيرون، الان دارم اين جا كار مي كنم. گفتم حالا اينجا اينقدر مي‌دهند كه سير بشوي.  گفت چند برابر آن بانك دريافت مي‌كنم و تازه درآمد ديگري هم دارم. بالاخره چند تا سؤال ديگر هم از من كرد و گفت من اين پرونده را مي گويم يك جوري ببندند كه ديگر دنبالت نيايند. برو راحت باش.
* اسنادي كه گفته مي شود در ساواك داشتيد راجع به همين قضيه است؟
- بله پرونده اي از مجموع فعاليت‌ها براي من ساخته بودند و كلي از اين طرف و از آن طرف سابقه جمع كرده بودند؛ از سوابقي كه در فرهنگ سبزوار داشتم، از مواضعي كه در موقع انتخابات گرفته بودم حتي از شعرهايي كه در بعضي جاها سروده بودم. چند تا شعر از من در روزنامه‌ها چاپ شده بود و اينها تعقيب كرده بودند كه كي سروده، اين بود كه به سراغ من آمدند.
* پيش  از ورود به مقطع انقلاب بد نيست صحبت مختصري هم راجع به انجمن‌ها و محافل ادبي پيش از انقلاب بطور كلي داشته باشيد.
- انجمن هاي ادبي متعددي در آن زمان تشكيل مي شد.يكي انجمن فرخ بود كه در مشهد تشكيل مي شد. «فرخ» يك آدمي بود مورد اعتماد دستگاه كه سركارش گذاشته بودند. اگر مثلاً در شيراز انجمني تشكيل مي شد دست‌اندركاران آن معتمدين دربار بودند. در تهران هم اشخاصي كه انجمن تشكيل مي دادند وابستگان به دربار بودند. مثلاً در «انجمن حافظ»  داماد  يكي از خواهرهاي شاه رئيس انجمن بود و عادل خلعت بري هم «انجمن دانشوران» را تشكيل داد كه از وابستگان دربار بود. غالب اين انجمن‌ها اينگونه بودند. گاه‌گاهي مي رفتيم در اين انجمن‌ها شعرهاي‌خودمان را مي‌خوانديم. آنها بخاطر اينكه مثلاً فضاي باز سياسي مطرح شده بود  تا يك جايي شاعر را تحمل مي‌كردند و او هم انتقاد مي‌كرد. تا جايي كه مستقيم به شاه و ملكه و خاندان و خطاهايي كه از طرف اين دسته مي شد پرداخته نشود، اشكالي نداشت.
من گاه‌گاهي از شهرستان مي‌آمدم يك چيزي مي‌خواندم و فرار مي‌كردم مي‌رفتم. آن موقع هنوز معروفيتي كسب نكرده بودم، در عين حال آن اوايلي كه آمده بودم اصلا «احمد شاملو» مطرح نبود «سيمين بهبهاني» در آن موقع مطرح نبود. ولي «اخوان ثالث» مطرح بود، «نادر نادرپور» مطرح بود. شاملو بعدها مطرح شد و بر يك نوع نثرگونه‌هايي كه داشت اسم شعر گذاشتند. قبلا شعر نو به نحو آهنگيني بود. مثلا «زمستان» اخوان ثالث را شما اگر نگاه كنيد يك اثر بسيار جالب و جاذبي است كه هميشه طراوت خودش را دارد. كارهاي نادرپور از نظر وزن و قافيه جالب بود. البته تعداد زيادي بودند كه شعر مي گفتند و همان طور كه گفتم بعضي از ايرادها به بعضي از مسائل جزيي اشكالي نداشت. ولي به دربار چيزي نمي شد گفت.
مثلا در بين وزارتخانه‌ها آدم مي توانست به بعضي از وزارتخانه‌ها يا سازمان‌ها ايراد بگيرد. مثلا درباره «سجل احوال» هر چه دلت مي‌خواست مي توانستي بگويي. يا مثلا ماليات گران است، زياد است، اينها اشكالي نداشت آن جاهايي كه غيرمستقيم زير بليط دربار بود، در آن جا شاعر ديگر نمي توانست حرف بزند. از جمله اينها مثلا سازماني بود كه بعدا وزارت ارشاد از همان سازمان زاييده شد كه من الان هم گاهي كه بعضي از نارسايي‌ها را در وزارت ارشاد مي بينم اعتقاد دارم از پايه كجي است كه آن موقع ريخته شده و هنوز هم اثراتش هست. بطور كلي در تهران انجمن‌هايي بود كه هر كدام آب و رنگ خاص خودش را داشت. در بعضي از اين انجمن‌ها عده‌اي از شعراي متقدم حضور پيدا مي كردند و خب غالبا از «قصيده» و «غزل» تجاوز نمي‌كردند. روي هم رفته هدف اين انجمن‌ها اغفال مردم بود، سرگرم كردن مردم به‌گونه اي كه بعضي از چيزها را فراموش كنند. بروند آنجا سر هم بكوبند و ندانند نفت كجا مي رود. بعدها بود كه كم‌كم افرادي مثل جلال آل احمد و دكتر شريعتي پيدا شدند و مردم را آگاه و بيدار كردند كه كجا داريد مي‌رويد؟ اصلا قضيه غير از اينها است كه شما تصور مي كنيد. بعضي از اينها جان در سر گفتارشان گذاشتند. عده‌اي را هم كه در زندان‌ها محبوسشان كردند و چقدر بلا بر سرشان آوردند خب اين خطرات براي طبقه روشنفكر ما وجود داشت. ولي اهميت قضيه در اين بود كه به عقيده من زمينه براي مبارزه جدي فراهم مي شد و از طرف ديگر در همين ميدان مبارزه دستجاتي كه مدعي مبارزه بودند داشتند امتحان پس مي‌دادند. صد جور حزب و اتحاديه و سنديكاي مختلف تشكيل شده بود كه هر كس به هر كدام از اينها  سر مي‌زد سرش به سنگ مي‌خورد. مردم از تمام اينها مايوس شدند. جريان‌ها و كشتارهايي هم كه پيش آمد فضا را شفاف‌تر كرد و بالاخره حركت امام (ره) پرده‌ها را بالا زد. سهم ديگران در مبارزه قابل قياس با سهم ياران امام نيست. امام و ياران امام كه غالبا در زندان و تبعيد بودند و آنهايي كه آزاد بودند بي‌ادعا و گمنام فعاليت مي‌كردند و مردم را بيدار مي‌كردند. بعد از واقعه ۳۰ تير مردم يك وقت متوجه شدند غير دين- كه مي‌تواند مهاري براي انسان باشد- به دردشان نمي خورد. اين بود كه گرد امام جمع شدند.
*... و انقلاب اسلامي پيروز شد. انقلاب كه پيروز شد سرودهاي انقلابي بر سر زبان مردم افتاد كه قسمت عمده اين سروده‌ها از حميد سبزواري است. از آن روزها و آن سروده‌ها بگوييد.
- بعد از پيروزي انقلاب همه آرزوهاي خودم را با تحقق حكومت اسلامي جامه عمل پوشيده ديدم. اين بود كه صادقانه پيگير كارهاي انقلاب شدم. سرود «اين بانگ آزادي است كه از خاوران خيزد» را سرودم. پس از آن سرود تشريف فرمايي حضرت امام كه «خميني اي امام» بود و بعد هم براي آمدن امام به بهشت زهرا «برخيزيد اي شهيدان راه خدا» را ساختم. بعد شروع كردم به كار كردن با راديو و در بانك محل كارم هم حاضر نمي شدم و ناگزير خودم را بازنشسته كردم. در صدا و سيما به من يك قول‌هايي دادند. بعد از بازنشسته كردن خودم از بانك اينها هيچ كاري براي من نكردند. خدا رحمت كند «شهيد مجيد حداد عادل» را كه تا وقتي ايشان در صدا و سيما بود يك حال و هواي ديگري داشت. او را هم از آنجا برداشتند و يك آدمي را گذاشتند كه بعد از آن محتواي انقلابي آثار كم شد و كم‌كم رساندند به اين وضع مستهجني كه الان هست. يكي از دردهاي ما همين جاست. آقايان نفهميدند ترانه غير از سرود است. در سرود يك نوع تهاجم فكري وجود دارد. يعني سرود يك حربه است و غير از يك ترانه است. ترانه خمودگي و لاقيدي را تبليغ مي‌كند و پيش پاي انسان مي گذارد. سرود مردانگي و احساس عظمت كردن و دنبال كارهاي شرافتمندانه رفتن و ارزش هاي انساني را القا مي‌كند. حد سرود از حد ترانه جداست... يك دستي در كار بود كه سرود را تبديل به ترانه كند تا جلوي هجوم ارزش‌ها را بگيرد. منتها من خودم احساس نمي‌كنم كه متوقف شدم. به علتي كه اگر در آن جا توقفي بود فرصتي پيدا كردم به بعضي از مجلات اشعاري بدهم و در مجلات چاپ شود. من شعر بي هدف هرگز چاپ نكردم چه پيش از انقلاب و چه بعد از انقلاب. هميشه شعرهايي كه گفتم هدف داشتم و مخصوصا به محض اين كه بو مي‌بردم جرياني در پيش است حتي شعرش را جلوجلو حاضر مي‌كردم. اين را هم بگويم كه يكي از توفيقاتي كه من پيدا كردم همكاري با كيهان بود. گرچه نتوانستم مرتب شعر بدهم، نه اين كه شعر نداشته باشم، فرصت نمي كردم. چون من يكي از جاهايي را كه مي‌خواستم حتما حفظ كنم دعوت به شهرستان‌ها بود كه احساس مي‌كردم اگر نروم افراد ديگري را در آنجا مي گذارند كه اينها خنثي هستند. من بايد بروم كه شعر انقلاب و شعر پيروزي در جنگ بخوانم، صحبت از بسيج و دستاوردهاي بسيج بكنم، اين را براي خودم فرض مي دانستم، از اين جهت آن جا را نمي توانستم از دست بدهم. در طول جنگ تحميلي سروده‌هاي زيادي راجع به جنگ و تشويق مردم به كمك كردن و ادامه حضورشان در جبهه‌ها داشتم و سرودهاي فراواني براي بسيج، سپاه و ارتش ساختم.
* نحوه ورود و حضور شما در صدا و سيما چگونه بود؟
- روزهاي اول انقلاب يكي از عزيزاني كه از مسئولان مملكتي است نامه‌اي به من داد و گفت برو پيش بني صدر و در صدا و سيما مشغول شو. هنوز از بانك  خودم را بازنشسته نكرده بودم. وقتي رفتم او با سردي با من برخورد كرد. نامه را گرفت و خواند و انداخت كنار. ما هم آمديم بيرون. متوجه شدم كه اين آدم نمي‌خواهد كاري براي انقلاب بكند.
جالب است بدانيد كه كار با روزنامه‌ها را بعد از انقلاب با روزنامه همين بني صدر يعني روزنامه «انقلاب اسلامي» شروع كردم و چند تا شعر در همان شماره اول چاپ كردم. يك روز وقتي رفتم آن جا ديدم آقاي «شاهرخي» (شاعر) نشسته و مهندس «مفيدي» كه مسئول ستون ادبيات هم بود آنجاست. مفيدي عضو شوراي شعر راديو و تلويزيون شده بود. شاهرخي را هم بعد به آن‌جا مي بردم و شروع كرديم شوراي شعر راديو تلويزيون را تشكيل داديم. از آن موقع شروع كرديم راجع به انقلاب شعر گفتن. سرودهايي كه آقاي شاهرخي گفته است واقعاً در خاطره‌ها خواهد ماند. بعد ما متوجه شديم كه همين «مفيدي» كارهاي ما را خراب مي‌كند لذا يك جوري با او رفتار كرديم كه خودش محترمانه قهر كرد و ديگر نيامد. بعداً بتدريج همان مسائلي پيش آمد كه عرض كردم. يعني سرودهاي با ارزش انقلابي را آرام آرام كم كردند و به سرودهاي بي محتوا پر و بال دادند. اين شد كه ما معترض شديم. عده‌اي در آن جا آمده بودند كه مي خواستند تخريب كنند. از جمله اين حضرات كسي است كه الان در دولت ما در مقام بلندي نشسته و آن موقع در رأس امور راديو قرار داشت؛ «ابطحي» را مي‌گويم.
* سرانجام كار شما در صدا و سيما چه شد؟
- من درباره شعرهايي كه به راديو و تلويزيون مي‌آمد و مي‌خواستند اظهارنظر كنم صريح اظهار نظر مي كردم. خيلي تند در مقابل هر كسي حتي در مقابل شورا مي ايستادم. از اين جهت كمتر دوست و رفيق دارم. عده اي مرا تحمل كردند چون مي دانستند قلباً كينه اي با كسي ندارم، يعني خبثي در باطن ندارم. اگر ايراد مي گيرم صرفاً بخاطر اين است كه احساس مي‌كنم ميراث ملتي كه اين همه خون داده است را بايد نگهداري كنيم. عده اي آمده بودند اين سد را بشكنند كه الان كاملاً مشخص شده است چه طرز فكري دارند. يعني شما آنها را الان در آن جبهه داريد مي بينيد. يك چند نفري را هم در اين جبهه داريد مي بينيد كه بعضي هايشان پير شده‌اند و رفته‌اند دنبال كارشان مثل شاهرخي و بنده. اينكه با ما مخالفت مي شد علتش اين بود كه نمي‌خواستند ما جابيفتيم بطوري كه بعدها موي دماغشان بشويم. اين جريان در زمان آقاي محمد هاشمي بود. البته فكر نمي‌كنم دستور خود آقاي محمد هاشمي باشد. هيچ وقت اين تصور براي من پيش نيامد كه اين كار آقاي هاشمي باشد. من در شوراهايي كه در اتاق ايشان تشكيل مي شد شركت مي‌كردم. اظهار نظر روي شعر هم مي‌كردم ولي ديگر نگذاشتند كارهاي من اجرا بشود. در آن جا عده‌اي بودند كه سعي كردند كار من اصلاً اجرا نشود.

سروده‌ای از استاد حمید سبزواری
بر سر امواج
گر طبیب عشق آغوش محبت واکند
زخم‌های عالمی را مرهمی پیدا کند

دور ازین کانون الفت آشنای درد کیست؟
تا غریبان را به رأفت نسخه‌ای انشا کند

رنج هجران دیده داند قدر ایام وصال
درد مجنون را مداوا گر کند لیلی کند

فیض رهبر مغتنم دانید، کاین دانای راز
هر چه  فرماید به حکم خاطر دانا کند

شب پرستان گر چه در صور شبیخون می‌دمند
موسی ما دفع ظلمت با ید بیضا کند

جان روشن بر نتابد سعی استیلای جهل
شمع عقلی، کار خورشید جهان‌آرا کند


ای صفاورزان! صلای عشق را پاسخ دهید
تا زبان و دل پیام دوست را معنا کند

بت ظهور دیگری خواهد به سیمایی دگر
گو خلیل الله به همت آستین بالا کند