یک شهید ، یک خاطره
شرمنده شدم
مریم عرفانیان
براي خريد آينه و شمعدان داخل يک مغازه رفتيم. عروس آینهای را انتخاب کرد. نظرعلي اکبر را در مورد آينه پرسيدم، اما جوابی نداد.
به چهرهاش نگاه کردم و متوجه شدم که در عالم ديگري است. دوباره بلندتر از قبل گفتم:
-«به نظرت این آینه خوبه؟»
علياکبر به خودش آمد و گفت:
- «چه گفتيد؟»
آن وقت ديدم که چند قطره اشک از گوشه چشمها روی گونهاش سرید.
***
بعد از اين که خريد تمام شد و به خانه رفتيم، پرسیدم:
- «مادر! چرا موقع خريد آينه آنقدر ناراحت بودي؟»
جواب داد:
- «وقتي شما به آينه فکر میکردید من به جبهه فکر میکردم. جسمم جاي شما، ولي روحم در جبهه بود. از خود شرمنده شدم، چون بچهها توی جبهه زير آتش دشمن میجنگیدند و من براي مراسم عقد خريد میکردم.»
* خاطرهای از شهید علیاکبر اصغری
* راوی: صدیقه رضازاده، مادر شهید