دوشهید،دو خاطره
آن ظهرِ گرمِ تابستانی
مریم عرفانیان
همراه حسن برای درو رفته بودیم سرِ زمین؛ ولی کارمان تا شب طول کشید و مجبور شدیم دیروقت بخوابیم.
وقتی برای خوردن سحری بیدار شدیم، نزدیکِ طلوع آفتاب بود! نمازمان را خواندیم و دوباره برای درو، پای پیاده به مزرعه رفتیم، آن هم با دهان روزه.
باهم قرار گذاشتیم که کمتر درو کنیم تا خسته نشویم و بتوانیم روزهمان را کامل بگیریم.
اما برادرم با تمام قدرت در آن ظهرِ گرمِ تابستانی، گندمها را درو میکرد، زیر لب ذکر میگفت و خدا را شاکر بود که تحمل سختیها را برایش آسان کرده است.
* بر اساس خاطرهای از شهید حسن ایزانلو
* راوی: علیاصغر ایزانلو، برادر شهید
سفر
روزی که برادرزادهام قرار بود به جبهه اعزام شود، در ایام ماه مبارک رمضان قرار داشت. گفتم:
- «عمه جان! امروز روزهات رو باز کن، چون میخواهی بروی سفر.»
گفت: «نه عمه جان، صبر میکنم شاید اعزامم بعد از ظهر افتاد و بتوانم روزهام رو بگیرم.»
آن وقت با لبخندی ادامه داد:
- «روزه رو که نمیتوان همینطوری خورد!»
میدانستم به مسائل شرعی به ویژه نماز و روزه اهمیت میدهد؛ اما نه تا این حد!
* بر اساس خاطرهای از شهید رمضان آموزگار
* راوی: زهرا آموزگار، عمه شهید