kayhan.ir

کد خبر: ۷۸۵۲۴
تاریخ انتشار : ۰۵ تير ۱۳۹۵ - ۱۹:۱۶
بازنشر گفت‌وگوی کیهان با استاد سبزواری

من ماندگارم چه بخواهند چه نخواهند


آنچه می‌خوانید بخش نخست گفت‌وگوی کیهان و استاد حمید سبزواری است. گفت‌وگویی که در تیر سال 1382 انجام شد و انتشار یافت.
بمناسبت درگذشت استاد و از آنجا که این گفت‌وگو دارای شان تاریخ شفاهی است، مناسب دیدیم در چند شماره بازنشر شود.
در اواخر هشتمين دهه از زندگي‌اش بانشاط و سرشار از انرژي است و خدايي، از حرف زدن كم نمي‌آورد، شش نوار كاست تمام شد يك ساعتي هم پس از خاموش كردن ضبط صوت صحبت كرد و بازهم مي‌گفت: «من خيلي حرف دارم كه اي كاش فرصتي بود و آنها را مي گفتم». حافظه‌اش در اين سن و سال چنان خوب كار مي‌كند كه هنگام حرف زدن درباره موضوعي، هجوم خاطرات حاشيه‌اي باعث مي‌شد مدام از بحث خارج شود و ما هم ناچار بوديم مدام او را به بازگشت بر سر اصل موضوع دعوت كنيم. او حرف زدن و بيان خاطرات و انتقال تجربياتش را براي خودش وظيفه مي داند و به همين دليل هم بود كه دعوت ما را براي انجام مصاحبه پذيرفت.
همه كساني كه با شعر و شاعري سروكار دارند «حميد سبزواري» را مي‌شناسند، ولي شايد خيلي‌ها ندانند كه اشعار سرودهاي معتبر اوايل انقلاب مانند «خميني اي امام»، «برخيزيد اي شهيدان راه خدا»، «همپاي جلودار»، و سرودهايي كه در رثاي شهيدان بهشتي، مطهري، رجايي و باهنر در ذهن و دل مردم ما جاودانه شده،... سروده حميد سبزواري است.
اشعار آقاي سبزواري هم بنوعي تاريخچه منظوم تحولات سياسي- اجتماعي دوران پر افت و خيز زندگي اوست و شايد به همين خاطر است كه تك تك شعرهايش را دوست دارد و آنها را با حال و هواي خاصي دكلمه مي كند.
شايد مهمترين و برجسته ترين ويژگي شخصيتي آقاي حميد سبزواري رك بودن و صراحت لهجه اوست كه دوست و دشمن به آن اذعان دارند و خود او هم به آن اشاره مي كند و مي گويد: «من رك هستم و به همين خاطر دوستان كمي دارم».
شنيدن حرف‌ها و خاطرات و تجربيات كسي با اين ويژگي‌ها خالي از لطف نيست.
 بهروز ساقي
*  اگر موافق باشيد از چگونگي ورود شما به جريان هاي سياسي شروع كنيم؟
- ورود اشخاص به جريان هاي سياسي تابع نحوه شكل گيري شخصيت افراد است و به عقيده من هر كسي بسته به نوع تربيت خانوادگي و ديدگاههاي پدر و مادر و اطرافيانش زندگي اجتماعي اش شكل مي گيرد. در فضايي كه من متولد شدم در سبزوار، جدم - خدا رحمت كند- «تجلي سبزواري» شاعر بود، شاعر خوبي بود كه تعدادي از آثارش چاپ شده و بزرگترين اثرش «كنكاش‌نامه» است كه در رابطه با مجلس شورا و آن آرزوهايي است كه براي مملكت داشتند كه  اگر مشروطه بشود همه دردها دوا خواهد شد و... آن كتاب را در همان اوزاني كه مرسوم و معمول است يعني وزن شاهنامه فردوسي (فعولن فعولن فعولن فعولن) سرود. كتاب جالبي است منتها چاپ نشد. پدر بزرگم «محمد صادق ممتحني» شاعر بود و مرد آگاهي بود. جهان ديده بود. شغلش معدن‌كاري و معدن شناسي بود. ساليان دراز عمرش را در اين كار صرف كرده بود و پدرش هم همين كاره بود و در دوران ناصرالدين شاه ايشان زيرنظر حاج علي اكبر امين معادن در حوزه خراسان معادن را استخراج مي‌كردند و در جنوب سبزوار مس استخراج مي‌كردند. پدر بزرگم شاعر بود و راجع به معدن‌هايي كه رفته بود و كارهايي كه كرده شعرهايي سروده كه متاسفانه از بين رفته است. ابياتي از شعرهاي ايشان را كه مثنوي بسيار رواني بود من از خردسالي حفظ دارم. مادرم- خدا رحمتش كند- با سواد بود. پدرم نابينا شد و مادر شب‌ها غالبا ديوان شعرايي مثل سعدي و حافظ را مي‌آورد و مي‌خواند كه كمي سر پدرم گرم باشد و از آن دردي كه عارضش شده رنج نبرد. ما هم مي‌نشستيم گوش مي‌داديم و كم كم اين در من تاثير كرد. مادرم از جمله كتاب‌هايي كه غالبا مي‌خواند اشعار «نسيم شمال» بود. از اين جهت من به شعرايي كه در آن موقع از نظر  سياسي مطرح بودند علاقه‌مند شدم. مثلا خيلي از شعرهاي نسيم شمال را حفظ بودم و همان موقع سروده بودم:
نان گران است و غم فراوان است
گوشت كمياب و غصه ارزان است
موقعي بود كه متفقين به ايران حمله كردند و روس‌ها شمال خراسان را گرفتند كه سبزوار تحت سلطه روس‌ها قرار گرفت. اينها هر چه كه بود مي‌بردند، گندم را بردند و مردم گرفتار سال- به قول خودشان- «مجاعه» شدند، يعني تنگناهاي ارتزاقي چون گرسنگي. نانوايي‌ها شلوغ شد، نان‌گير مردم نمي‌آمد، زندگي اصلا زندگي نبود، يك حالتي كه مردم واقعا در فشار و زيرمنگنه بودند، ناني كه بدست مردم مي‌دادند قسم مي‌خورم كه يك گرم گندم نداشت، حتي جو هم نداشت، معلوم نبود چي بود كه وقتي مي‌رفت توي تنور و درمي‌آمد تكه تكه مي شد، سياه مثل ذغال.  بعضي‌ها مي‌گفتند كه «كنجوالد» يا همان كنجاله قاطي دارد. هر چه بود چند سالي كه اينها در ايران بودند به اين مردم خيلي سخت گذشت. سبزوار در آن زمان يك شهر خاصي بود، يكي از مراكز چرم سازي بود. تجارت فوق‌العاده‌اي داشت. كاروانسراهاي بسياري داشت. اي كاش فرصتي مي‌داشتم وضع سبزوار را قبل از حمله و هجومي كه رضاشاه آورد مي گفتم. سبزوار را خراب كردند. سخنراني «بهلول» در سبزوار به مناسبت كشف حجاب، خوب يادم مي‌آيد، گرچه من كوچك بودم اما همراه پدرم كه نابينا بود و مادرم رفته بوديم مسجد جامع. آن شب، شب حمله ملخ‌ها به سبزوار هم بود، ملخي بود كه به آن ملخ سواره مي گفتند. اين ملخ به كشتزارها هجوم مي آورد و هر جا كه كشتزار سبز و خرم بود به يك زمين خالي تبديل مي شد. ولي خوشبختانه از مزارع سبزوار رد شدند و مردم خيلي خوشحال شدند. شب بهلول از جريان «كشف حجاب» صحبت كرده بود عليه حكومت رضاشاه. بهلول پسر شيخ نظام بود. شيخ نظام از نواحي غربي خراسان مثل گناباد به سبزوار آمده و ساكن شده بود براي اين كه از محضر درس شاگردان حاج ملاهادي سبزواري بهره مند شود. بهلول در سبزوار بزرگ شد و اكنون حدود 100 سال سن دارد. بهلول يك زني از خانواده ما گرفت و بعد كه قصد داشت اين سخنراني‌ها را عليه رضا شاه بكند چون احساس خطر مي كرد، اين زن را طلاق داد و مهريه اش را پرداخت. آن خانواده گريه و زاري كردند كه چرا اين كار را مي‌كني، بهلول به زنش گفته بود: من به يك سفري مي‌خواهم بروم كه اميد برگشتن ندارم و نمي خواهم تو گرفتار  باشي، تو آزاد باش اگر خواستي مختاري بنشيني تا من برگردم. اگر خبر مرگ من آمد مي تواني ازدواج كني. او سخنراني كرد و جريان مسجد گوهرشاد پيش آمد. مسجد گوهرشاد را به گلوله بستند و عده‌اي را كشتند. در آن جريان عمو حسن نامي كه شوهر خاله  خانم من و اصلا مشهدي بود تير خورد و شهيد شد. عده زيادي در حرم مطهر و مسجد گوهرشاد كشته شدند و گناه را هم انداختند گردن «اسدي» و اعدامش كردند در حالي كه اسدي در اين كار هيچ دخيل نبود.
* اسدي چه كاره بود؟
- اسدي نايب توليت آستان قدس رضوي بود. در واقع استاندار كه يك بهايي بود زمينه را براي اين حادثه درست كرده بود، افسراني هم كه فرستاده بودند همه‌شان از آن نخبگان آدم كش بودند. در جريان مسجد گوهرشاد ما فكر مي‌كرديم بهلول كشته شده ولي بعد متوجه شديم كه سر از افغانستان درآورده است. من خوب يادم مي‌آيد كه در آنجا چه اهانت‌هايي نسبت به اسلام و اسلاميان مي شد و مردم در چه تنگناهايي از نظر مسايل سياسي، مذهبي، اجتماعي و معيشتي بسر مي بردند. دوره اي بسيار بسيار سياه بود و در نهايت سنگدلي با مردم رفتار مي‌شد. در بعضي از نقاط كشور اگر كسي مي‌خواست جايي برود بايست قبلا به شهرباني مراجعه مي كرد. يعني رفتن به مازندران پاسپورت مي خواست، براي اين كه رضاشاه داشت تكليف املاك آن جا را يكسره مي كرد و نمي‌خواستند اين خبرها در جاهاي ديگر منعكس شود. روزنامه‌ها كه جرات نمي كردند بگويند. حالا شما فكر كنيد ما در چه وضعي در آن روزگار زندگي مي‌كرديم. از يك طرف فشارهاي معيشتي بود. كار نبود و كارگر در شهر روزي دو قران مزد مي‌گرفت. من يك مقداري از اجتماع متاثر شدم و يك مقداري هم از خانواده ام كه فرهنگي بود.  پدرم در جواني نابينا شد ولي اين پيرمرد تا آخر عمرش زحمت كشيد و زندگي ما را اداره كرد. نگذاشت آبرويمان و زندگي‌مان تباه بشود. تحصيلات ابتدايي را كه تمام كردم ترك تحصيل كردم، چون پدرم از عهده تحصيلم برنمي‌آمد. وضع فرهنگ هم به اين صورت بود كه تا رضاشاه بود ما هيچ اوجي از نظر فرهنگي نداشتيم. به تاوان آن شبي كه بهلول عليه رضاشاه سخنراني كرد رضاشاه دستور خراب كردن بازار سبزوار را داد. چون در بازار مردم با عوامل رضاشاه درگير مي‌شدند و كتكشان مي‌زدند و نمي‌توانستند مردم را بگيرند چون از بالا پشت بام بازار فرار مي‌كردند.  بازار هم بازاري بود كه از دروازه عراق شروع مي شد و به دروازه نيشابور ختم مي شد. دو طبقه بود، طبقه بالا همه كفاشي و خياطي و كارگاه بود و طبقات زير فروشگاه بود. كاروانسراهايي كه سبزوار داشت اگر حالا بود جزو آثار ملي مي‌شد. كاروانسراي شاه عباسي، كاروانسراي «ملك»، كاروانسراي «دو در»، كاروانسراي «آقا نورالله»، كاروانسراي «جعفرزاده‌ها»، كاروانسراي حاج زمان واقعا معماري عجيب و زيبايي داشت. حمام‌هايي كه بود، حمام خان، حمام قيصريه، حمام بازار و سردر مسجد جامع سبزوار از جمله جاهايي بود كه اگر امروز مي بود كلي ارزش داشت. نقشه را جوري كشيدند كه تمام اين مدارس قديمي همه از بين برود. اين تاواني بود كه سبزوار داد. سبزوار و سبزواري‌ها از شب سخنراني آقاي بهلول به بعد مورد بي مهري قرار گرفتند. اين فضايي بود كه من زندگي كرده بودم.
* فعاليت گروه‌ها و احزاب سياسي در اين دوران چگونه بود؟
- من در اوايل جواني در امتحان آموزگاري شركت كردم و نتيجتاً آموزگار شدم. قبل از اينكه آموزگار شوم در چند قدمي خانه ما «حزب توده» تشكيل شد. «فرهي» يك تبعيدي بود در سبزوار، دو تا پسر داشت كه با ما بازي مي‌كردند، خودش در دفتر گاراژ محمدي سبزوار منشي بود. فرهي پس از ورود متفقين يك مرتبه آمد خانه خودش را  دفتر حزب توده كرد و تابلو زد و حزب توده تشكيل شد. من مي رفتم توي اين حزب توده مي‌ايستادم به سخنراني‌هايي كه در آنجا مي شد گوش مي دادم و اسامي يك عده مثل دكتر كشاورز را ياد گرفتم. روزنامه‌هايي هم كه آن موقع منتشر مي شد تقريبا به يك شكلي اوضاع فعلي مملكت را داشت. يعني به خيابان كه مي آمدم صد جور روزنامه چيده بودند. هر كدامشان هم يك شعاري مي دادند و نسبت به يك چيزي اظهارنظر مي‌كردند، تيتر اينها را مي‌خوانديم.  بعضي وقتها اينها را مي‌خريديم و مي‌خوانديم. مانده بوديم كه كي راست مي‌گويد و كي دروغ. خلاصه چند روزي تمايل پيدا كردم به حزب توده بروم ولي خوشبختانه نرفتم. مدت كوتاهي رفتم حزب عدالت كه رفتن من به اين حزب هم از روي شناخت و ايمان و اعتقاد نبود. با فخرالدين حجازي-  كه رفيق من بود در سبزوار و چون شعر مي گفت-  يك سري مراودات داشتيم به حزب عدالت رفتيم. بعد آقاي فخرالدين حجازي رفت انجمن تبليغات اسلامي را درست كرد. آنجا من بودم و مرحوم اديب جويني يكي از فضلا و ادبا  كه  خط بسيار خوش و اطلاعات بسيار خوب داشت و چند نفر ديگر. بعد آمديم انجمن تعليمات اسلامي را تشكيل داديم كه همين آقاي اديب را در آغاز امر در رأس كار گذاشتيم. بعد آقايي آمد به نام شيخ غلامرضا فيروزيان كه انجمن حجتيه را در سبزوار تشكيل داد و در رأس اين انجمن قرار گرفت. مدتي ما آنجا مي رفتيم، مجالسي داشتند كه گاهي ما هم شعري مي‌خوانديم و سرودي مي‌گفتيم.
ادامه دارد ...