پرواز 655
اسارت در سیاهچال خیال(پاورقی)
6 ماه است كه نوشتن، به مشغوليت هر روزم تبديل شده، درست مثل يك كار فانتزي دستي. اين روزها آدمها كمتر نامههاي عاشقانه مينويسند. به گمانم عشق هيچ وقت كاري جدي و نانآور نبوده است. براي همين هم آدمها كمتر سعي ميكنند به خودشان يادآوري كنند كه چقدر عاشقاند. نامههايي را كه براي خانوادهام مينويسم، پست با خود ميبرد اما نامههايي كه براي شيرين مينويسم، سر از بخاري ديواري در ميآورد. مضمون نامهها غالباً يكي است، حرفها از جنس دلتنگي و كمي گله و بيشتر بيوفايي. نامهها را با خطي شكسته و با خودكار سياه مينويسم، به گمانم نوشتههايي كه با سياه نوشته ميشوند، دلتنگي را بيشتر نشان ميدهد.
«شيرين عزيز، امروز هم با اين اميد كه خبري از تو به دستم ميرسد، از خواب بيدار شدم. تا حالا كه ساعت 12 است پستچي نيامده، اگر ميدانستي كه چقدر براي خواندن نامهاي كه خبري و نشاني از تو بياورد، بيتابم، هرگز مرا اينطور بيخبر رها نميكردي. يار كودكيام! بيترديد از اين بيخبريها نميتوانم چشم بپوشم، چرا كه اگر هيچكس نداند، تو خوب ميداني كه چگونه به تو نگاه ميكنم، بدون شك من به دنيا آمدهام تا فقط تو را دوست داشته باشم. دربان، اسبها، پرچم، رژه، ساختمانهاي بلند، روزهاي مهگرفته، قصرهاي قرن هيجدهمي، اينها تنها چيزهايي است كه به نظرم در لندن وجود دارند، من اينجا آدمهاي زيادي را نميشناسم، البته فرقي هم نميكند، هيچكس ديگري وجود ندارد.
زماني كه بچه بوديم، تو را بازتاب يك زندگي رها شده ميديدم كه بيحساب ميبخشيد، زندگي كه نسبت به ديگران بيتفاوت نبود، هميشه دلم ميخواست بخشي از آن شور و نشاط شجاعانه تو را نسبت به پذيرش واقعيتهاي زندگي در وجودم داشتم اما اين يك واقعيت است كه من هرگز نميتوانم مثل تو بخشنده و شجاع باشم. اما آيا اين هم واقعيت است كه تو ديگر آن كودكي كه من ميشناختم نيستي؟ اگر اشتباه ميكنم، حرفي بزن، چيزي بگو تا از اين سياهچال خيال خودم را بالا بكشم و بتوانم دوباره به زندگي لبخند بزنم! حرفي بزن تا بدانم دوباره ميتوانم به زندگي باز گردم، حرفي بزن تا بدانم ميتوانم شهامت دوست داشتن را داشته باشم!...»
هر بار اين جملهها را مينويسم، كلمات را پس و پيش ميكنم، چند بار از روي نوشته ميخوانم، بعد نامه را داخل پاكتي ميگذارم در پاكت را ميبندم و چون آدرسي از او ندارم، آن را توي يك كتاب كنار تختم ميگذارم. شب همين كه از راه ميرسم، كتاب را باز ميكنم، پاكت را بر ميدارم، نامه را ميخوانم و درحاليكه از ناراحتي اشك به چشمانم آمده، آن را درون آتشي كه از بخاري شعله ميكشد، ميسوزانم.