kayhan.ir

کد خبر: ۶۹۳۴۱
تاریخ انتشار : ۰۷ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۸:۳۲
پرواز 655

ماجراهای کلبةجنگلی(پاورقی)


با لجاجت گفتم‌:
- براي من هيچ معني ديگري وجود ندارد، لااقل الان ندارد. من حالا اين‌جا هستم و دارم از دست مأمورين دولت فرار مي‌كنم و اين واقعيت است كه از دوستانم‌، خانواده‌ام و همه‌ كساني كه دوست دارم‌، با هر قدمي كه به سوي فرار برمي‌دارم‌، دورتر و دورتر مي‌شوم‌. براي واقعيت‌هايي كه من دارم مي‌بينم معني ديگري مي‌تواني تصور كني عموعلي‌؟
تن صدايم تغيير كرده بود. به وضوح مي‌توانستم اين را بفهمم‌. عموعلي از روي كنده‌ پير بلند شد و درحالي‌كه كمرش را راست مي‌كرد، گفت‌: «زمان پسرم‌! زمان درمان همه دردهاست‌، اميد داشته باش‌! روزي خواهي فهميد كه درس اين واقعيت‌ها چيزهاي ديگري هست‌، چيزهايي كه تو معني‌اش را وقتي به سن من برسي مي‌فهمي‌، زمان زبان اين واقعيت‌ها را به تو خواهد آموخت‌.»
 ***
مردي سالمند وارد شد، جليقه‌اي سياه كه زير بغلش پاره شده و پيراهن خاكستري‌اش از آن بيرون‌زده بود، به تن داشت‌. با اين حال پوست سفيد و براقش‌، تميزي دلپذيري را به ياد آدم مي‌انداخت‌. اول لباس روستايي و بعد لهجه‌اش نشان داد كه از اهالي همان طرف‌هاست‌.
- آقاجان الان آقا هاشم را مي‌آورند، فلك‌زده چند روز قبل از بلندي افتاده‌.
باباعلي گفت‌:
- چرا نبردند شهر؟ من اين‌جا نه دستگاه عكسبرداري دارم و نه هيچ چيز ديگري كه كمك كند، ببريد! او را ببريد شهر!
مرد مستأصل جواب داد:
- آقاجان‌!  دستم به دامانتان‌، نمي‌شود! بيچاره به هوش نيست‌!
- يعني چي كه به هوش نيست عمو رجب‌؟
- تب دارد آقا! پايش خيك باد است و به گمانم استخوان پايش سياه شده‌.
روستايي را روي تخت وسط اتاق خواباندند.
باباعلي گفت‌: «قانقاريا!»
و بعد دستانش را كه پاي مرد روستايي را معاينه كرده بود، شست‌.
از لابه‌لاي حرف‌هاي او فهميدم كه اگر پاي روستايي را قطع نكند، شايد به چند روز هم نكشد و بميرد. با شنيدن توضيحات باباعلي‌، زني كه با نگراني گوشه‌ كلبه كز كرده بود، هق هقي سرتاپايش را فرا گرفت‌، مشت بسته‌اش را روي دهان گذاشت و شروع به گريه كرد.
گوشه‌ ديگر كلبه چند نفر از همسايه‌ها با اندوه چيزهايي زير لب زمزمه كردند. باباعلي دوباره گفت‌:
- ببريد درمانگاه شهر!
- نمي‌شود! راه‌ها خراب است‌، سيل آمده و راه بسته است‌.
زن با مردمك‌هاي روستايي‌وارش‌، روشن چون آب‌، به باباعلي فهماند كه هيچ راهي براي بردن همسرش نيست‌.
باباعلي عينك شيشه گردي را از داخل جعبه‌ چوبي‌اش بيرون كشيد و گفت‌: «چند نفر از مردها بمانند، هيزم مي‌خواهم‌، آب گرم هم مي‌خواهم‌، اگر توي خانه‌ هر كدام الكل يا تنتوريد و چراغ دستي هست برود و فوري بياورد.»
و بعد شيشه‌ تنتوريدي را از قفسه‌ كمد چوبي برداشت و بالا آورد و گفت‌: «البته كمي هست‌، اما حتماً بيشتر لازم مي‌شود.»
زن به ديوار شانه داده بود و هنوز هق‌هق مي‌كرد.
- اين‌جا نمانيد خانم‌، ممكن است طاقتش را نداشته باشيد. برويد! برويد و توي انباري آب‌گرم درست كنيد.
به كمك دو نفر از همسايه‌ها لباس‌هاي مرد جوان را بيرون آوردند، پاي نحيف‌اش كه تا زير زانو سياه شده بود و بوي تعفن مي‌داد، از زير پاچه‌ شلوار پيدا شد.