kayhan.ir

کد خبر: ۶۵۹۴۵
تاریخ انتشار : ۲۷ دی ۱۳۹۴ - ۱۸:۱۹
پرواز 655

پرنده‌ای در قفس!(پاورقی)


نيرويي فوق‌العاده و فشار مشتي را بر گلو و فشار و فشار.
- محض رضاي خدا اين كار را نكنيد! من كه گفتم‌، نه اهل حزب و دسته‌ام و نه اصلاً كاري به سياست دارم‌!
- پس بگو! بگو چرا اين كار را كردي‌؟ يك اسم‌، فقط يك اسم بده تا نجات پيدا كني‌.
 ***
مثل پرنده‌اي به قفس افتاده‌ام‌، پرنده‌اي كه خطر را در كمين مي‌بيند اما به‌خاطر اشتياق به عشق‌، حس نغمه‌سرايي در او غالب و از خطر غافل است و مدام مي‌خواند و مي‌خواند و هرچه بيش‌تر مي‌خواند قفس‌اش محكم‌تر و كوچك‌تر مي‌شود. خودم را به دام انداخته‌ام‌؛ عشق به بودن در اين كنج دنيا، فقط براي اين‌كه بتوانم از او محافظت كنم‌.
- ترا چه چيزي به اين‌جا آورده‌؟
اين را بچه‌هاي سلول مي‌پرسند.
سكوت مي‌كنم‌، چه فرقي دارد؟ شايد هم هر چيزي بگويم حرفم را باور كنند، حتي اگر بگويم ميل به خواندن‌، كسي تعجب نكند اما چه فرقي مي‌كند؟ كاري از دست كسي ساخته نيست‌. فقط اگر كسي قصه‌ام را بشنود و خبرچين ساواك باشد، شيرين به خطر مي‌افتد.
 ***
صداي مهندس از سفري طولاني مي‌آيد: «اراده‌اي را كه عشق به هدفي ارزشمند ايجاد مي‌كند، هيچ چيز در هم نمي‌شكند.» از هم‌بندي‌ام مي‌پرسم‌: «چه چيزي تو را به اين‌جا كشانده‌!» سكوت مي‌كند، حرارت پرها و تيزي نوك و استخوان شكسته پاهاي نحيف‌اش را مي‌توانم حس كنم و ببينم‌! بوي خون پرنده‌ها، دست‌ها و چشم‌هاي زندانبان‌ها را آلوده كرده‌، برمي‌گردم از بالاي قفس نگاهي به راهرو مي‌كنم‌، همه جا سياه و زمين سرد است‌. هم سلولي همچنان سكوت كرده‌، پيداست كه ديوار سردي از بي‌اعتمادي بينمان كشيده شده است‌. داستان تصادف آن قدرها هم قابل باور نيست كه هم‌سلولي‌ها مرا يكي از خودشان بدانند. شايد از نظر آن‌ها من يكي از مأموران ساواك باشم كه براي جاسوسي به بند فرستاده شده‌ام‌.
 ***
ترس‌، شايد هم ضعف قوه‌ تخيل را قوي‌تر مي‌كند، به‌ويژه وقتي كه اين ترس با ناآشنايي توأم باشد، بدنم از شدت درد كرخ شده‌، نمي‌توانم به درستي تشخيص دهم كه كجاي بدنم درد مي‌كند. سعي مي‌كنم بازويم را حركت دهم اما دستم فرمان نمي‌برد، يقين مي‌كنم كه كتف‌ام از جا در آمده است‌.
نمي‌خواهم چشمانم را باز كنم‌، از ترس اين كه مبادا شكنجه‌ها دوباره شروع شود، خودم را به بيهوشي مي‌زنم و با اين كه دلم مي‌خواهد از شدت درد ناله كنم‌، آرام مي‌مانم‌. صدايي مي‌آيد كه‌:
- بله‌! حقيقت است‌، دلم نخواسته وارد حزب يا دسته‌اي بشوم‌، نمي‌توانم قبول كنم كه حزبي شعار بدهد كه مبارز است اما در واقعيت دستورات و قوانين دولت را محترم بداند. نمي‌گذارم مرا گول بزنند كه راه مبارزه از راه قانون اساسي مي‌گذرد. اين چه جور مبارزه‌اي است كه قانون و دولت شاه را محترم مي‌داند و در همين حال حرف از آزادي و برابري و استقلال مي‌زند؟ تبعيض دوست من‌! اين چيزي است كه مرا به مبارزه كشاند!