پرواز 655
مرگ یک گرگ در حیاط خانه(پاورقی)
Research@kayhan.ir
چيزي نميگويد، صورتش را بين دستهايش ميپوشاند و گريه ميكند.
ميگويم: «چرا حرف نميزني؟ خب بگو چه اتفاقي افتاده؟»
با صداي خفهاي ميگويد:
- برو توي حياط و خودت ببين.
از راهروي باريك ميگذرم و وارد حياط ميشوم.
از ديدن چيزي كه ميبينم، حيرت ميكنم. براي لحظاتي طولاني به چشمان باز مردي كه كف حياط دراز شده و خون خشكشده كنار موهاي جوگندمياش نگاه ميكنم.
بر ميگردم به راهروي نيمه تاريك خيره ميشوم، شيرين آرام شده است. با صدايي آهسته ميگويم:
- چه اتفاقي افتاده؟ اين مرد كيست؟ اين جا چه ميكند؟
شيرين ميگويد:
- محمود! بهخاطر آشناييمان، بهخاطر نان و نمكي كه باهم خوردهايم بهخاطر مهري كه خانوادههايمان به هم داشتند، از مادرم مراقبت كن! او را ببر به... به... صبركن، همين حالا آدرس را برايت مينويسم، ببرش پيش داييام! آنها از او...
فرياد ميزنم: «اين حرفها چيست كه براي خودت ميبافي، پرسيدم كه اين جا چه اتفاقي افتاده؟»
شيرين سكوت ميكند.
- محض رضاي خدا! شيرين جواب بده، ميخواهي ديوانهام كني؟
حرفي نميزند، دلم ميلرزد و نميتوانم حرف بزنم. لحظاتي ديگر بين ما به سكوت ميگذرد، شيرين نگاهش را از نگاهم ميدزدد. با ترديد نبض مرد را براي چندمين بار اندازه ميگيرم، سرم را روي سينهاش ميگذارم و به صداي ضربان قلبش گوش ميكنم، مرده!
اشك توي چشمهايم حلقه ميزند و مژههايم را خيس ميكند. زانوهايم سست ميشود، به ديوار تكيه ميدهم و همانطور كمرم را سر ميدهم، روي زمين مينشينم.
نميتوانم تصور كنم كه چه بدبختي بزرگي انتظارمان را ميكشد.
شيرين هم كنار پلهها دو زانو مينشيند، چهرهاش تلخ است. چيزي نميگويد، رنگش پريده است. هيچ وقت او را اينطور نديدهام. در نگاهش همه چيز است؛ حسرت، درد، ترديد، التماس، همهي اينها هست.
گريه بيصدايي شروع ميشود. بعد آرام نجوا ميكند:
- خدايا اين چه مصيبتي است؟ تا كي ميخواهي مرا امتحان كني؟
او را ميبينم كه زير نگاه پر از پرسشم در هم ميپيچد، ميشكند و آب ميشود.
- محمود! مادرم را ببر. باور كن من چارهاي نداشتم، نميدانم مست بود، چه مرگي داشت كه مثل گرگها شده بود... دوباره گريه ميكند و باز ساكت ميشود.
بعد از مكثي كوتاه ميگويد: «توقع داشتي چكار كنم؟» آمده بود تا اجارهاش را بگيرد اما نامرد به خيال بد آمده بود. ميدانست كه از پس اجاره بر نميآييم. به مادرم گفته بود ميتوانيد تا هر وقت دلتان خواست اين جا بمانيد، اما چشمان هيز و نگاه ناپاكي داشت. قرار بود همين روزها اين جا را خالي كنيم و برويم اما از اقبال بدم، از شانس تيره و سياهم مادرم سخت مريض شد. تو كه خودت شاهد بودي، چقدر حالش خراب بود.»
- چطور امكان دارد؟ زندگيمان تباه شد، چرا زودتر نگفتي، چرا؟ چرا به من چيزي نگفتي؟
ميگويد: «چه ميگفتم؟ ما كه قرار نبود اين جا بمانيم.»
ميپرسم: «چطور اين اتفاق افتاد؟»
ميگويد: «امروز عصر وقتي در زدند، به خيال اين كه تو با داروهاي مادرم آمدهاي، رفتم و در را باز كردم اما اين از خدا بيخبر پشت در بود. گفتم كه مادرم مريض است و تا آخر هفته اجارهاش را ميدهيم. گفت كه بايد خودش با مادرم صحبت كند. وقتي وارد خانه شد و فهميد كه من و مادرم تنها هستيم، خيال بد به سرش زد. روي همين پله هلش دادم كه از عقب افتاد و سرش خورد به سيمان، همهاش همين بود. حالا هم دير يا زود ميآيند دنبالش. تو مادرم رابردار و ببر، من خودم را تحويل ميدهم.