kayhan.ir

کد خبر: ۶۴۴۵۴
تاریخ انتشار : ۱۱ دی ۱۳۹۴ - ۱۷:۵۰
پرواز 655

منبرها کانون مبارزه علیه ظلم پهلوی(پاورقی)


Research@kayhan.ir
چهارشنبه‌ها عصر دانشكده خلوت‌تر است و بيشتر جلسه‌ها در ساعت خلوت در كلاسي خالي برگزار مي‌شود. مطابق معمول صندلي‌ها دايره است‌، به طرف دايره‌ صندلي‌ها مي‌روم‌، صداي گفتگوي آرامي به گوش مي‌رسد. ميان صداها، صداي رضا زنگ خاصي دارد. محكم و مطمئن‌، بدون خش و پخته‌. اگر كسي او را از نزديك نمي‌ديد، گمان مي‌كرد، مردي چهل ساله سخن مي‌گويد. نزديك مي‌روم و بچه‌ها دستم را به گرمي فشار مي‌دهند.
- خب بچه‌ها! همان‌طور كه گفتم حتي صميمي‌ترين فرد به شما نبايد درباره‌ افكارتان‌، اعلاميه‌ها و كارهايتان چيزي بداند. هرچه كمتر بدانند، بيشتر در امان هستند. بگذاريد خيال كنند شما آدم‌هاي آگاهي نيستيد! اما كار خودتان را انجام دهيد. اين را بگويم كه سردسته بودن كار سختي است‌، سر دسته بودن يعني اين‌كه شما مسئوليت چندين نفر را بر عهده مي‌گيريد. اگر رابطه‌ شما فردي بود، حداكثر يكي دو نفر را به‌خطر مي‌انداختيد اما حالا مي‌دانيد كه خيلي چيزها بستگي به شما دارد.
چند روز بعد، اعتراض‌ها دوباره جهش كوچكي مي‌كند اما به صورتي نامحسوس‌، زيرا تنها تعداد كمي از دانشجوها توانسته بودند اعلاميه‌هايي را كه چند جاي دانشگاه چسبانده شده بود، بخوانند. مسئولان دانشگاه به سرعت اعلاميه‌ها را از ديوار جدا كرده و بدون شك دنبال عاملان آن‌ها مي‌گشتند. اخباري كه از دانشگاه پلي‌تكنيك و كتك زدن دانشجوهاي معترض به گوش رسيد، نشان مي‌داد كه حكومت موضوع دانشگاه‌ها را هم جدي گرفته است‌.
 ***
هر روز تعداد بيشتري از دانشجوها جذب مساجدي مي‌شدند كه توده مردم - فارغ از شغل و طبقه اجتماعي - پاي‌منبرهايشان مي‌نشستند. آن‌ها در سخنراني روحانيتي كه از انديشه‌ها و مبارزات آيت‌الله خميني تغذيه مي‌شد، شركت مي‌كردند و سپس اين انديشه‌ها را به سطح دانشگاه منتقل مي‌كردند. با اين كه احتمال دستگيري‌، شكنجه و حتي كشته شدن اين افراد هميشه وجود داشت اما منبرهايي كه كانون مبارزه بودند، به هر ترتيبي بود، به كارشان ادامه مي‌دادند.
پايگاه‌هاي حسينيه ارشاد، مسجد جاويد و كانون توحيد، مسجد هرندي در دروازه غار به خاطر سخنراني شخصيت‌هاي مذهبي‌، روحانيون و دانشگاهي براي رژيم تبديل به معضلي شده بود.افرادي هم كه امكان شركت در اين كانون‌ها و مساجد را نداشتند، اغلب از طريق گوش كردن به نوار سخنراني‌ها كه در مساجد و زيرزمين‌خانه‌ها و در خفا تكثير مي‌شد، در جريان اين روشنگري‌ها قرار مي‌گرفتند. اين فعاليت پنهان و پيدا به تدريج باعث شد تا بحث‌هاي سياسي‌، مذهبي‌، اجتماعي و اقتصادي باجديت و شهامت بيشتري در كلاس‌ها مطرح شود. هر چند كه ساواك براي جلوگيري از هر اعتراض و بحثي در كلاس‌ها مأمور گذاشته بود. دانشجوهايي كه درباره نابرابري‌، بي‌عدالتي‌، وضع بد اقتصاد، فساد، سانسور و از اين جور مسايل حرف مي‌زنند، كم‌كم غيبشان مي‌زدند. همين كه بچه‌ها غيبشان مي‌زند، اولين تصوري كه در ما به وجود مي‌آيد، بردن آن‌ها براي بازجويي و سپس زندان بود؛ زندان‌ها داشت از زنداني سياسي لبريز مي‌شد.
روزنامه‌ها و مجلات همچنان منتشر مي‌شدند ولي با محتوايي كه سانسور در آن‌ها بيداد مي‌كرد. به قول فرانسوي‌ها بالأخره اين «عمه آناستازي‌» مملكت را به گور مي‌كشاند، عمه آناستازي‌، نام مضحكي بود كه فرانسوي‌ها در ادبيات فرانسه به سانسور داده بودند. كار سانسور به راستي به جايي رسيده بود كه حتي نمي‌شد در روزنامه‌اي نوشت «سرما در دهات شهر اردبيل بيداد مي‌كند» يا «گور آمريكايي‌ها در ويتنام كنده شده است‌.» رضا شانه بالا مي‌انداخت و مي‌گفت كه ديگر براي نوشتن، موضوعي به جز خاندان سلطنت‌، زندگي هنرپيشه‌ها و داستان‌هاي مبتذل چيزي باقي نگذاشته‌اند. نشريه‌ها در نهايت‌، اعتراض‌ها و اعتصاب‌ها را صنفي جلوه‌داده يا كار خرابكاران توده‌اي مي‌دانستند. بيش‌تر از اين هم انتظار نداشتيم‌. تا آن‌جا كه مطلع بوديم‌، بعضي از آن‌ها
كار چاق كن‌هايي بودند كه مدام سنگ اعليحضرت را به سينه مي‌زدند و از همين راه و به دستور خود اعليحضرت اسمشان از صندوق اين شهر و آن شهر در مي‌آمد. اگر هم كسي از حركتي حمايت مي‌كرد، خيلي جدي نمي‌گرفتيم‌؛ چون آن‌ها يكي به ميخ مي‌زدند و يكي به نعل تا وانمود كنند، در ايران دموكراسي هست‌.
 ***
يك سال ديگر به تندي برق و باد گذشته است‌، گاهي جريان‌هايي با خود عقايد تند سياسي را بين دانشجوها به‌دنبال مي‌آورد و گاهي همه چيز در سكوت مي‌گذشت‌. ترم پنجم درس‌ها سخت‌تر شده است‌. چند واحد عمومي براي سبك‌تر كردن درس‌ها مي‌گيرم‌، جلسه‌ اول ادبيات مطابق معمول برگزار نمي‌شود. به جلسه‌ دوم دير مي‌رسم و در رديف دوم روي اولين صندلي خالي كنار دوستم رضا مي‌نشينم‌. دقايقي بعد از زير نگاه موشكافانه و سنگين يك نفر كه از رديف كناري مرا زير نظر گرفته‌، به رضا مي‌گويم‌:
- اين‌كه از صندلي كناري ما را نگاه مي‌كند، آشناست يا غريبه‌؟
رضا صميمي‌ترين دوست دوران دانشگاهم شده‌، حتي اگر از نوجواني او را نمي‌شناختم‌، باز هم به حتم از بين اين همه دانشجو به عنوان مناسب‌ترين فرد براي دوستي انتخاب مي‌كردم‌. خودم را كنار مي‌كشم‌. سرك مي‌كشد و با صداي آهسته‌اي مي‌گويد:
- بايد از اين ورودي‌هاي جديد باشد!  
پس از لحظه‌اي مكث مي‌گويم‌:
- او كيست‌؟ او را مي‌شناسي‌؟
- نه تا حالا او را نديده‌ام‌.
- خب چه شكلي است‌؟
- صورتش بي‌بزك و خيلي ساده است‌. لباسي از پارچه‌ كتان به رنگ يشمي به تن دارد. به گمانم چشمش را گرفته‌اي‌. خيلي بي‌پروا نگاهت مي‌كند. آهان‌! چه خوب اشاره مي‌كند به تو...
و دوباره به جاي اولش برمي‌گردد.
كنجكاوي‌ام را برانگيخته است‌، بي‌اراده برمي‌گردم و با ديدن چهره‌ دختر كه لبخند مي‌زند بدون اين‌كه متوجه باشم صداي خفه‌اي از گلويم بيرون مي‌دود.
- شيرين‌!
بقيه‌ درس را با حواس‌پرتي به آخر مي‌رسانم و همين كه كلاس تمام مي‌شود، با عجله خودمان را به يكي از نيمكت‌هاي حياط مي‌رسانيم‌.
- كجا يكباره غيبتان زد؟ ما همه‌جا را دنبالتان گشتيم‌.
- به‌خاطر شرايط مجبور بوديم مدتي از تهران دور باشيم‌.
- بدون هيچ نشانه‌اي‌؟ مي‌داني چقدر منتظر يك نامه و يك خبر بوديم‌؟
- اين تصميم مادر بود. وقتي پدرم از تهران رفت و پدر تو را گرفتند و براي بازجويي بردند، مادرم همان وقت تصميم گرفت كه همه عزيزانش را از ماجراي پدر دور نگه‌دارد. درست مثل پرنده‌اي كه اگر ماري به طرف لانه‌اش هجوم ببرد، براي فريب مار خودش را به خطر مي‌اندازد.
- سخت گذشت نه‌؟
- در هر حال گذشت‌.
- كاش مي‌توانستيم اين روزهاي سخت كنارتان باشيم‌.
- خودت هم مي‌داني كه مادرت ديگر توانش را نداشت‌. حرفش را نيمه‌تمام گذاشت و گفت‌:
- البته‌! البته نه من و نه مادر هيچوقت او را سرزنش نكرده‌ايم‌. هركسي به اندازه‌ توانش مسئوليت دارد. من فكر مي‌كنم او نمي‌خواست بيش از اين امنيت فرزندانش را به خطر بيندازد. در خانواده‌ ما تنفر از حكومت و دربار موروثي است‌. حتي وابستگي به دربار يك نوع ننگ است‌. مي‌داني حتي اگر مسئله‌ تخصص مطرح نبود، اگر اين اعتقاد در پدرم وجود نداشت كه بايد يك نفر كار را از اين خارجي‌ها كه نفتمان را غارت مي‌كنند، ياد بگيرد، حتي ننگ نوكر دولت شدن را با خودش حمل نمي‌كرد.
او حرف مي‌زد و من نمي‌توانستم از چهره‌ اين عزيز بازيافته‌، با آن پوست شفاف و چشم‌هاي مهربان و نگاه زلالش چشم بردارم‌. چيزهايي كه شرح مي‌داد، درست از ميان اين نگاه مي‌گذشت‌.
- هنوز از پدرم خبري نيست‌! اما يقين دارم كه برمي‌گردد و بالأخره اين روزهاي بد به آخر مي‌رسد و مثل آن روزها دوباره همگي دور هم جمع مي‌شويم‌...
تا ظهر خيابان‌هاي اطراف دانشگاه را گز كرديم‌. خاطرات‌، باز به سراغمان آمده بود.
شادي‌هاي اين دنيا بسيارند؛ فرزندان‌، پدران‌، مادران‌، همسران‌، فكرها و آرزوها. اما به گمانم هيچ شادي بالاتر از تصور به سررسيدن انتظار ديدن يك عزيز نمي‌تواند باشد. همه تلاشم براي قبولي در دانشگاه تهران‌، ريشه در كودكي‌ها و بعد نوجواني در كنار خانواده‌ مهندس يوسفي داشت‌، اگرچه كلاس‌هايمان يكي نيست اما دلخوشي بزرگي است كه گاهي همديگر را توي دانشگاه ببينيم و روزهاي سه شنبه هم بعد از كلاس گاهي سري به مادرش بزنم‌.
حرف‌هاي زيادي براي گفتن داريم‌، خاطرات كودكي را به ياد مي‌آوريم و مي‌خنديم‌. گاهي سكوت مي‌كنيم و بعد هزار حرف پرت‌وپلا مي‌زنيم‌، پايين خيابان را گز مي‌كنيم و بعد ردپاي خودمان را مي‌گيريم و به سمت بالا مي‌رويم‌، بعد مي‌ايستيم و مثل دو كودك از كنار نرده‌ها برمي‌گرديم‌.
 ***
غروب يك روز تصميم گرفتيم همه را غافلگير كنيم‌. وقتي به خانه رسيديم‌، مادر داشت توي اتاق نشيمن موهاي پروانه را مي‌بافت‌. طفلك از شانه زدن موهايش بيزار بود، چشم‌هايش پف گريه را داشت‌.
- مادر! شيرين خانوم آمده‌اند!
مادر كه به جاي آن دختر آتشپاره و شيطان‌، دختري بلند و لاغر اما زيبا مي‌ديد، دو دستش را به هم چسباند و بدون اين‌كه متوجه باشد، روبان قرمزي را كه بايد به موهاي پروانه مي‌زد، از دستش لغزيد و به زمين افتاد. اول با بهت نگاهش كرد و بعد با همان بهت‌زدگي او را بوسيد و دست آخر وقتي دست‌هاي شيرين دور گردنش حلقه شد، او را ميان بازوهايش گرفت و به سينه‌اش چسباند.
- خداي من‌! خدايا چقدر بزرگ شدي عزيزكم‌!
بعد عقب نشست و او را به اين قصد كه همه‌ دوست داشتني‌هاي كودك ديروزي را در وجودش بازيابد، خوب تماشا كرد.